۲۲ شهریور ۱۳۸۶

دلتنگي‌هاي نيمه شب يك آدم كارت‌زن

طرفاي پنج و شش صبح، بعد از يك شب زنده‌داري و شايد در آستانه تمام كردن يك داستان خوب، نشانه را ميگذاري لاي كتاب و بعد يك چايي كمرنگ داغ كنار بالكن. و البته سيگار. و صد البته سيگار. ابرها هم آن بالا مالاها براي خودشان جنغولك بازي دربياورند كه چه بهتر. هر كام سيگار وسوسه‌اي است تا چاي را هورت بكشي و كتاب را تمام كني و تخت بخوابي تا پنج و شش عصر. با تلفن خاموش و خانه‌ي ساكت. سعادتي كه چند ماهي است نصيبم نمي‌شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر