- عجايبنامه
اگر قرار باشد "عجايب نامه" كتاب پروست را بنويسم احتمالا كتابي عجيبتر از عجايب نامه همداني از آب درخواهد آمد و البته چرندتر و بانمكتر! پس با غلبه بر نفس امارهام، به مختصري در اين باره قناعت ميكنم.
ــ حدود دو سال پيش در محضر نويسندهي سبيل كلفتي بودم كه به گمانم نيمي از جنگلهاي مازندران تبديل به كتابهاي او شده است. علت حضورم انتشار مصاحبهاي نان و آبدار بود كه البته نتيجه نداد چون هيچ وقت حوصله نكردم حرفهايش را از روي نوار پياده كنم.
يك ساعتي در خدمت استاد بودم و بي آنكه چيزي بگويم خود به خود صحبت استاد گل انداخت و نفهميدم چطور شد كه به تاثير ادبيات فرانسه برآثارش رسيد. از آناتول فرانس گرفته تا ژيد و سارتر و سلين را نام برد اما حرفي از پروست نزد. محض كنجكاوي گفتم: كتاب پروست را نخوانديد استاد؟ كه استاد واكنش «عصبي ـ ادبي» نشان داد و گفت: چرا... گفتم: خب. پس كمي هم درباره «در جستجوي زمان از دست رفته» صحبت كنيد. استاد گفت: «البته اين كتابش را نخواندهام.»
من هم مثل شما اميدوارم استاد كتابهاي دوران جواني پروست يعني «خوشيها و روزها» و «ژان سنتوي» را كه شخص پروست بعد از نوشتن اولي مدتها افسرده بود و دومي را هم نيمه كاره رها كرد با دقت خوانده باشد.
ــ اخيرا كشف كردهام كه بعضي شاعران در بعضي مواقع كتاب هم ميخوانند. شگفتانگيز است! جايي دربارهي شاعري شنيدم كه وقتي در سالهاي پايان عمر كتاب «در جستجو...» را خوانده بود جمله شاهكاري به اين مضمون گفته بود كه: «اگر اين كتاب را در جواني ميخواندم حتما طور ديگري زندگي ميكردم.» اين حرف نشان ميدهد كه شاعر ـ احتمالا نصرت رحماني كه من بدون خواندن حتي يك شعر از او به خودم جرئت ميدهم كه بگويم: اين شاعر بزرگ ـ عظمت كتاب پروست را درك كرده است. نكته شگفتانگيز ديگر اينكه من هميشه فكر ميكردم كتاب پروست از آن دسته كتابهايي نيست كه بشود بعد از چهلسالگي خواند. درود بر همت اين شاعر بزرگ.
ــ آن اوائل كه تازه دچار پروست زدگي شده بودم به هر دوست و آشنايي كه اميد داشتم در زندگي كتابي خوانده باشد پيشنهاد مي دادم با هر مشقتي كه هست در جستجو را بخواند. همان حوالي به دوستي گفتم به جاي اينهمه علافي و لاس خشكه زدن و نوشتن چرنديات كثيرالانتشار چند ماهي وقت بگذار و كتاب پروست را بخوان. گفت فلاني باور كن اين زبان نصفه و نيمه انگليسي من كفاف پروست خواندن را نميدهد. گفتم: چه ربطي دارد؟ اگر بخواهي براي پروست خواندن زبان يادبگيري بايد عمري را صرف يادگيري "فرانسه" كني كه تازه آن هم براي «در جستجو...» کافی نیست. خب بنشين و مثل آدميزاد ترجمهي مهدي سحابي را بخوان. گفت: ما كه ترجمه خوان نيستيم برادر. اگر هم باشيم ترجمه انگليسياش را ميخوانيم. چيزي نگفتم و رد شدم اما خدمت شما عرض ميكنم: از آدمهاي معتبري شنيدهام كه كيفيت ترجمههاي انگليسي «در جستجو...» به مراتب پائينتر از يگانه ترجمه فارسي آن است. مخصوصا اينكه مترجم فارسي به دليل تسلط بر ساير هنرهايي كه براي فهم اين كتاب ضروري هستند در يادداشتهاي پايان كتاب براي كساني مثل من كه نه از موسيقي سررشتهاي دارند و نه از معماري و نقاشي توضيحات راهگشايي داده است. پس پسنديده است براي شانه خالي كردن از خواندن يك كتاب به كل تاريخ ترجمه سرزمينمان (بلكن سرزمينهاي همسايه) گند نزنيم.
ـ انتظار بوسهي مادرانه
معمولا وقتي از اهل كتابي ميپرسي فلان كتاب را خواندهاي؟ بدنش واكنش عصبي ـ ادبي نشان ميدهد: چرا، بله، البته. مثل ضربهاي است كه به محل خاصي از زانو ميخورد و پا ميجهد، بيارادهي صاحب پا و زبان.
قبلا هم گفتم كه وقتي تازه پروست زده شده بودم به همه توصيه ميكردم كه اين كتاب را بخوانند اما بعضي با همان لبخندهاي كجكي آشنا ميگفتند: «درجستجو؟ خواندم.» و من واقعا حيرت ميكردم. اينها رفقايي بودند كه بعدازظهرهاي طولاني را همراهشان گذرانده بودم، با هم گالن گالن زهرماري پائين داده بوديم و پا به پاي هم دربارهي هر موضوعي فك زده بوديم و آنوقت حتي يككدام از اين پروست خواندهها نگفته بود كه نگاهي هم به «در جستجو» بينداز. نكته عجيبتر اينكه يكي دو نفر از آنها كه مايل بودند دربارهي اين كتاب حرف بزنند غير از ماجراي «انتظار بوسهي مادرانه» چيز ديگري به خاطر نميآوردند*. طبيعتا من هم پياش را نميگرفتم.
اين اتفاق بارها تكرار شد. نه فقط در محافل دوستانه كه حتي در مطالب روزنامهاي و مجلهاي هم ميديدم كسي بيشتر از انتظار بوسهي مادرانه را به خاطر نميآورد. ديگر جاي ترديدي برايم باقي نماند كه اكثر آنهايي كه پروست را با "انتظار بوسه مادرانه" به خاطر ميآورند، با كمال خوشبيني از حوالي صفحه صدم جلد اول اين كتاب جلوتر نرفتهاند.
شما اگر اين كتاب را خوانده باشيد حتما ميدانيد دربارهي چه حرف ميزنم اما براي آنكه اين نوشته زياد هم گنگ نشود توضيحي دربارهي ماجراي "انتظار بوسهي شب به خير" ميدهم: انتظار راوي كه پسر بچهاي در بستر خوابيده است، براي رسيدن زماني كه مادرش لحظهاي از پذيرايي مهمان فارغ شود تا بيايد و به او بوسه شب به خير بدهد، اولین خط روایت «در جستجوي زمان از دست رفته» است. دلشوره و اضطراب اينكه آيا اصلا مادر ميخواهد كه براي بوسيدن فرزندش به اتاق او بيايد با موشكافانهترين حالت ممكن توصيف ميشود و در اين بين راوي از بررسي فيزيك و شيمي و فيزيولوژي و روانشناسي و... عمل بوسيدن هم فروگذار نميكند.
جملاتي كه براي چنين توصيفي به كار ميروند كمر شكن هستند. گاهي يك جمله معمول پروستي چنان طولاني ميشود كه ما فعل اصلي جمله را كه به دنبالش چشم ميدوانيم، فراموش ميكنيم.
پروست از هر نوع علامتي كه بتواند جملهاش را دقيقتر و البته طولانيتر كند سود ميبرد. ممكن است در يك جمله نيمصفحهاي پروستي چندين علامت ويرگول، ويرگول نقطه، خط فاصله، پرانتز و... استفاده شود تا "جويس" هم بگويد «به من گفتهاند يك جمله پروست تمام يك مجلد را پر ميكند.»
خلاصه ما با چشمهاي خسته همينطور به دنبال جملات بيپايانِ پروست ميدويم تا سرانجام به حوالي صفحه صد كتاب ميرسيم و به خود ميآييم كه اي بابا: هنوز راوي در بستر خوابيده و مضطرب است؛ آيا بالاخره مادر ميآيد او را ببوسد يا نه؟!
ناگفته نماند كه ما پس از خواندن اين صد صفحه، خوب ميدانيم كه چنانچه از سر بی حوصلگی يك پاراگراف را هم نخوانده رها كنيم توصيفاتي كه در پي آن ميآيد برايمان نامفهوم خواهد شد و ناگزيريم دوباره برگرديم و آن قسمت جاانداخته را بخوانيم (مثل بچهاي كه خرابكاري كرده و گوشش را ميگيرند و به محل ارتكاب خطايش ميآورند).
احتمالا اين طور است كه بسياري در ايران (بلاتشبيه) هر ده جلد «كليدر» را ـ به قول گلشيري هر چند صفحه در ميان ـ خواندهاند اما به ندرت پيدا ميشود كسي كه هر هشت جلد «در جستجو...» را خوانده باشد. و باز هم اينچنين است كه بسياري وقتي قرار است درباره اين كتاب صحبت كنند تنها همان ماجراي "انتظار بوسه مادرانه" را به خاطر ميآورند چون به صفحه صد رسيده نرسيده كتاب را ميبندند و ميروند پي كارشان.
و با اجازه شما همينطوري است كه (طبق اطلاعات كتاب من كه مربوط به سال هفتادوهشت است) جلد اول كتاب هشت جلدي «در جستجو...» يعني «طرف خانة سوان» در ايران شش بار تجديد چاپ ميشود، جلد دوم «در سايه دوشيزگان شكوفا» سه بار تجديد چاپ ميشود، جلد سوم يعني «طرف گرمانت ۱» دوبار تجديد چاپ ميشود و سرانجام جلد پنجم يعني «سدوم و عموره» يك بار.
پيش خودتان بماند، من تصور ميكنم پروست در گنجاندن اين توصيف طاقتفرسا از ماجراي «انتظار بوسه مادرانه» در آغاز كتابش، يك قصد و شايد مرضي داشته. تا خوانندگان واقعي اثر عظيمش را غربال كند.
* يادم است همان روزها با رفيقي سخت مشغول غيبت كردن بوديم. موضوع هم يكي از رفقاي مشتركمان بود كه عاشق عجوزهاي شده بود و البته خودش معتقد بود يارو توي مايههاي آملي (آدري توتو؟) است. من گفتم اين بابا الان توي وضعيتي نيست كه دختره را ببيند. مثل همان وقتي كه مارسل عكس آلبرتين را به سن لو نشان داد. گفت كجا، كي؟ گفتم در جستجو. گفت میدانم. آلبرتين را يادم نيست.
ب.ت: خوشبختانه من شانس يك پايهي درست و حسابي براي گپ زدن طولاني درباره در جستجو را داشتم. بدا به حال آنهايي كه به تنهايي شور و شوق كشف پروست را از سر گذراندند.
- وقتي قرار باشد قر بريزيم
ويل دورانت كتاب جفنگي درباره زندگي و آثار چند نويسنده دارد به نام «تفسيرهاي زندگي» كه بيشتر به درد صفحه ادبيات مجلات خانوادگي ميخورد و نشر نيلوفر هم آن را منتشر كرده است. اما اين كتاب مترجمي دارد به نام ابراهيم مشعري كه پديدهاي است براي خودش و حسابي به كار ويل دورانت ميآید. ما در صفحه ۲۰۶ اين كتاب در وصف يكي از شخصيتهاي رمان «در جستجوي زمان از دست رفته» ميخوانيم:
«... اكنون مارسل راوي داستان، براي تسكين بيماري تنگي نفس خود تابستاني را نزد مادربزرگش در بعلبك ميگذراند... در آنجا مارسل دوستي درازمدتي را با ماركيز دو سن لو آغاز ميكند. ماركيز زني است كه همه چيز دارد: جواني، سلامت، ثروت، زيبايي، آدابداني، ذكاوت، محبت و دختري هرجايي هم دارد كه مردها را دنبال ميكند.» يك زماني مكابيز در فاروم (به رحمت خدا رفته) گفتمان مشخص كرده بود كه ويل دورانت تراكتوروار مشغول چرند گفتن است و اصلا چنين شخصيتي كه او توصيف كرده در رمان در جستجوي زمان از دست رفته وجود ندارد، بلكه اين آقا با اتكا به حافظهي خرابش خصوصيات چند شخصيت رمان را به هم بافته و شخصيتي جديد آفريده است. حرفش حق است. اما من پريشب يك چيز با نمكي در همين چند سطر نقل شده پيدا كردم. ابراهيم مشعري كنار اسم «ماركيز دو سن لو» علامت زده و در پا نوشت اسم را به زبان اصلي آورده: Marquis de Saint-Loup
بايد خدمت مشعري عرض كرد كه لقب اشرافي Marquis مذكر است و ماركي ترجمه ميشود. ماركيز كه مونث است اينجوري نوشته ميشود: Marquise. پس جناب مترجم به شخصه چاقوي جراحي به دست گرفته و روبر دو سنلو را مونث كرده و در ادامه خودش را هم از تك و تا نيانداخته: «ماركيز زني است كه همه چيز دارد...» الحمدلله. فقط يك چيز ندارد كه آن هم خدمت آقاي مشعري جا مانده.
البته قصد ندارم پرت و پلاهاي ويلدورانت را با ذكر اين اشتباه مترجم توجيه كنم. نه بابا. موضوع اين نيست كه... اصلا من كاري به اين بنده خدا ندارم. من با شخص مشعري كار دارم كه اسم آشنا و استفاده شده توسط مهدي سحابي (مترجم در جستجو...) را تغيير داده و از ما خواسته از اين به بعد به «در جستجوي زمان از دست رفته» بگوييم «در جستجوي زمان گمشده». چرا؟ چون اين حضرت آقا تشخيص داده «گمشده» درست تر از «از دست رفته» است. طبيعي است كه اگر كتاب مشعري پيش از كتاب سحابي منتشر ميشد ميگفتم اسم را نديده و اصولا مارکیز خواندن مارکی را توی سرش نمی زدم. اما طبق اطلاعات درج شده در كتاب، چاپ اول تفسيرهاي زندگي مربوط به سال هفتاد است. وقتي دو جلد اول در جستجو منتشر شده بوده پس قاعدتا مشعري از اسم انتخاب شده توسط سحابي خبر داشته. البته در اين جهاد علمي-ادبي مشعري تنها نيست. اگر يادتان باشد در نوشتهاي ديگر گفتم كه فرزانه طاهري هم در جستجو را «به جستو...» ترجمه كرده است و البته همانجا نمونهاي آوردم كه طاهري هم مثل مشعري اين رمان را نخوانده است. به هيچ زباني.
برسيم به اسم اصلي كتاب: A La Recherche Du Temps Perdu
حرف من اين است كه هيچ كدام از ترجمههاي اسم اين كتاب (در جستجوي زمان از دسترفته، به جستجوي زمان از دسترفته، در جستجوي زمان گمشده) اشتباه نيستند. اصلا ما ميتوانيم ترجمه كنيم: به دنبال وقت هدر رفته. غلط كه نيست. اشتباه است اگر به جاي جنگ و صلح بگوييم: پیکار و سازش؟ اما وقتي مترجمي سالها عمرش را روي متني سخت و عجيب و در عين حال ضروري (براي علاقمندان ادبيات) ميگذارد و اين كتاب را با وسواس و دقتی هنرمندانه ترجمه ميكند، ديگر جاي اينجور عشوههاي خاله زنكي نيست كه برداريم اسم آشناي كتاب را تغيير بدهيم كه يعني ما هم بعله. خب. اگر جاي قر آمدن باشد، پس جا دارد يكي هم پيدا بشود و خدمت حضرات طاهري و مشعري بگويد: ايناهاش. شما حتي نميتوانيد چهارخط نقل شده از درجستجو را روخواني كنيد. پس لطفا درش را بگذاريد.
حاشيههاي "در جستجوی زمان از دست رفته" ـ ۱
حاشيههاي "در جستجوی زمان از دست رفته" ـ ۲
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر