۱ آبان ۱۳۸۶

اين حال و روز جفنگ

 

قديم كه مي‌شد تا صبح بيدار ماند و بعد تا بوق سگ خوابيد، شب‌ها راحت‌تر مي‌گذشتند. كتابي بود فيلمي بود لاس خشكه‌اي بود و البته در حاشيه‌اش نوشتن چيزكي كه بيشتر از جيبم، وجدانم را مخاطب قرار مي‌داد: ايناهاش. ببين. دارم كار مي‌كنم.
حالا شب Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شود من Ùˆ ساعت Ù€ همان كه پايين صفحه دارد نگاهم مي‌كند Ù€ مثل هوو‌هاي هم‌خانه از سر ناچاري همديگر را تحمل مي‌كنيم. دهن هم را مي‌گا... اما بالاخره هرجور كه هست تحمل مي‌كنيم. زور او در اكثر مواقع مي‌چربد. اما بالاخره من هم دست Ùˆ پابسته نيستم. ساعت يازده شب به سراغ اينترنت مي‌آيم. دوستي دارم كه مي‌شود با او چند دقيقه‌اي را به پشتوانه رفاقت چند ساله گذراند. پس چت مي‌كنم. اما اين كار نمي‌تواند هميشگي باشد. اختلاف زمان Ùˆ دما Ùˆ حس Ùˆ حال مانع مي‌شود تا هروقت او هست من باشم Ùˆ هروقت من هستم او باشد. چاره ديگر وبگردي است. اما برادران. بياييد محض تفنن واقع‌بين باشيم. نهايتا پنج Ù€ شش وبلاگ قابل خواندن در وبلاگستان فارسي وجود دارد كه البته نويسندگانش سوراخ لايه اوزون را از رو برده‌اند از فراخي. بعد از عمري هم كه يك وبلاگ پدر Ùˆ مادر دار پيدا مي‌كني Ù€ مثل Ø®Ø±Ù…گس خاتون Ù€ تا به خودت مي‌آيي مي‌بيني تمام آرشيوش را خوانده‌اي Ùˆ كار تمام است. چجوري؟ نكند خيال كرديد كه مثلا من در محل كارم واقعا كار مي‌كنم؟ كار! همان چيزكي كه قديم در نشئه كتاب Ùˆ فيلم Ùˆ لاس‌خشكه Ùˆ مخلفاتش مي‌نوشتم حالا خيلي كشش بدهم در طول دو ساعت مي‌نويسم Ùˆ باقي به علافي طي مي‌شود. البته به خاطر همين علافي Ùˆ آن دو ساعت «كار بدنام كن» روزي دو بار به خواهر Ùˆ مادر ترافيك اتوبان همت فحش مي‌دهم. (حرف از اتوبان همت شد ياد محسن نامجو افتادم كه صدايش يار هميشگي من براي تحمل مادر جـ... هايي‌است كه در آن ترافيك سنگين محض كنجكاوي مي‌خواهند لاين عوض كنند Ùˆ از بخت خجسته هميشه به تور من مي‌خورند. مخاطب زبل Ùˆ نكته سنج Ù€ از آنهايي كه توي كلاس انگشت‌شان هميشه هوا بود Ù€ در همين لحظه مي‌پرسد: چرا كنجكاوي؟ ببين. آن كـ... كه مي‌خواهد امتحان كند كه آيا ماشين چهار متري‌اش در فاصله‌ي بيست سانتي من Ùˆ ماشين جلويي جا مي‌شود يا نه قطعا كنجكاو است اگر جاكـ... نباشد.) خلاصه وبگردي هم وقت زيادي نمي‌گيرد Ùˆ در نهايت من مي‌مانم با وبلاگ‌هايي كه در محل‌كار خوانده‌ام. يك راه خوب ديگر هم براي وقت كشي هست. اگر با ويندوز XP كار مي‌كنيد آن پايين Start را بزنيد. بياييد روي All Programs از آنجا Games Ùˆ سپس بازي محبوب من: Spider Solitaire. زماني فقط با يك خال بازي مي‌كردم. به نظرم آسان بود Ùˆ خوش مي‌گذشت. بعد يكبار گفتم حالا با دوخال امتحان كنم. اوائلش برد من امكان عقلي نداشت اما به جهت وقت آزاد Ùˆ خيال راحت Ùˆ دل گنده كار به جايي رسيد كه اين يكي هم دلم را زد Ùˆ رفتم به سراغ بازي چهار خالش. اين يكي به حق روانم را صاف كرد. يادم است همان ايام به واسطه اين بازي عطاي يك رابطه نسبتا عاشقانه را به لقايش بخشيدم. عشق مگر چيست جز تخيل؟ اين بازي تخيل مي‌گذارد براي آدم؟ البته اعتراف مي‌كنم بازي چهار خال هيچوقت برايم آسان نشد اما حالا ديگر بردش هم توفيقي نيست Ùˆ مانع تخيل نمي‌شود. هر جا كه در تخيل باز باشد عشق وارد مي‌شود؟ عمرن. Ùˆ عمرن اگر از اين بروبچه‌هاي جوش بلوغي باشم كه پس از شنيدن جواب رد از دختر همسايه به كل منكر عشق مي‌شوند. عميقا آرزو مي‌كنم در اين حال Ùˆ روز جفنگ بتوانم عاشق بشوم. آخ كه اين نم باران پاييزي Ùˆ سربالايي پياده‌رو خيابان وليعصر درد دارد اگر عاشق نباشی. اما زور بي‌خود مي‌زنم. تازه فهميدم كه اصلا راه ندارد. اين اواخر چند بار امتحان كردم. نشد. جايي كه همه درباره عشق حرف مي‌زنند حس سخنراني در اين مورد نيست پس سريع مي‌گويم Ùˆ مي‌گذرم. عشق نيازمند ناآگاهي است. به قول حضرات «انفعال خودآگاه». مثل داستان خواندن. تو براي لذت از داستان بايد آن قسمت از مخ‌ات را كه مي‌گويد «اينها هيچي نيستند جز تخيل نويسنده» را بكني بياندازي دور. اگر از نگاه تو سوان Ùˆ اودت فقط از توي ذهن آن نويسنده مريض احوال بيرون آمده باشند كه سوان Ùˆ اودت نمي‌شوند كه. پس اگر آن انفعال ارادي نباشد عشقي هم نيست. يعني اسمش هست اما تهش هيچي نيست. عاشق مي‌شوي كه پناهگاهي بسازي Ùˆ از شر اين حال Ùˆ روز هرتكي خلاص بشوي. اگر بداني كه ديوارهاي اين پناهگاه از قوطي كبريت درست شده كه ديگر عاشق نمي‌شوي. توي اين پناه‌گاه فقط مي‌توان در هواي صاف يكي دو هفته ابتدايي رابطه عاشق ماند. بعد كه يك نسيمي وزيد Ùˆ قوطي كبريت‌هاي چيده شده روي هم تلق تلق افتادند روي سرت Ùˆ حال Ùˆ هواي جفنگ بيرون را نشانت دادند عشق مي‌شود چيزي توي مايه‌هاي كشك. قبول دارم. بايد نداني كه جنس ديوار اين پناهگاه از چيست. اما وقتي كاملا فهميدي حقت است كه درد اين روزهاي پاييزي را هم بكشي.
به هر حال. شمال هم مي‌تواند يك چاره‌اي باشد. Ùˆ واقعا هست. مخصوصا با يك پايه‌ي همراه. از شما Ú†Ù‡ پنهان همين چند وقت پيش رفتم. چند وقت ديگر هم مي‌روم. توي جاده چالوس هم از عربده زدن Ùˆ چاي خوردن كنار رودخانه مضايقه ندارم. آنجا هم آب Ùˆ هوا خوب است Ùˆ دريا به راه Ùˆ هپروت نشئگي توي جنگل هم بس دلچسب Ùˆ گوارا. اما چند روز؟ دو روز. سه روز. يك هفته. بعد بايد كله كنيم سمت تهران Ùˆ روز از نو. البته من سعي مي‌كنم در آن چند روز به اينجاي قضيه فكر نكنم اما موقع برگشت وقتي از جاده چالوس مي‌افتي توي جاده مخصوص ديگر نميشود كاريش كرد. به اين نتيجه رسيدÙ
‡â€ŒØ§Ù… كه هر نوع تلاشي براي تسكين موقت دشواري اين حال Ùˆ هوا نتيجه عكس مي‌دهد. اثرش كه تمام شد واقعيت را با تمام قوا، سخت‌تر از پيش مي‌كوبد توي سرت. فيلم Ùˆ داستان هم از همين مسكن‌ها هستند. از روي عادت Ùˆ اعتياد، البته اگر حالش باشد، موقع خواب..... چند صفحه‌اي.. فيلم هم كه چند وقتي است به هم نمي‌رسد.... الحمدلله مثل اينكه خوابم گرفت. اما خواب. خواب بهترين درمان است. به قول پدر براون «بخوابيم. بخوابيم كه به آخر راه رسيده‌ايم.» بي‌خود نبود كه حضرتش فرمود خواب هم عبادت مومن است. پس آن انگشت باوقار Ùˆ محترم را براي ساعت كامپوتر كه دارد خودش را جر مي‌دهد كه «نگاه كن. ساعت از سه هم گذشت. فردا چطور بيدار مي‌شوي؟» نشان مي‌دهم Ùˆ مي‌گويم: بيا. امشب را هم با Ù†ÙˆØ´ØªÙ† این چیزها Ø§Ø² سر گذراندم. فردا شب را كي ديده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر