1
جک و جونوری چیزی توی اتاق خوابم بود. منتها بزرگ بود. قد آدم یه کمی کمتر، بگیریم قد بچه. داشت واسه خودش روی کاغذ کتابای کف اتاق جولون میداد. خش خش میکرد و میرفت. سواد که نداشت، کاغذا رو بو میکشید. واسه همین خش خش میکرد. کاری به کارم نداشت. منم کاری به کارش نداشتم. سرم طرف دیوار بود. گفتم که، خواب بودم. برگشت گفت «شلختهای ها توام.» جفتن منتظر بودیم یکی یه چی بگه. فضا میطلبید. از لای خلط و آتاشغالایی که موقع خواب ته گلوم جمع شده بود گفتم «بعدش لابد ازم میخوای گل و گردنتو بلیسم» هیچی نگفت. فقط خش خش میکرد. گفتم «همه قبلش همینو میگن.» باز جواب نداد. فضا هنوز میطلبید. گفتم «البته بعضیام اینو نمیگن.» منتظر نموندم. گفتم «جاش میخوان کف پاشونو گاز بگیرم.» گفت «باشه.» باز سکوت شد. گفت «بابام میگه اینایی که ازدواج نمیکنن خودکشی میکنن.» گفتم «خیلیا میکنن. حرف حساب میزنه. فرقی نداره» گفت «زنت کو؟» گفتم «زن خودت کو؟» گفت «ندارم که» و قبل از "که" خندش شروع شد. گفتم «مال بابات کو پس؟» گفت «سر ِ کار» با ته موندهی خندهی قبلی پرید تو حرف خودش «همه کجا میرن به نظر سرکار؟» حال خندیدن نداشتم جاش بهش گفتم «جونور» که دلخور نشه.
جک و جونوری چیزی توی اتاق خوابم بود. منتها بزرگ بود. قد آدم یه کمی کمتر، بگیریم قد بچه. داشت واسه خودش روی کاغذ کتابای کف اتاق جولون میداد. خش خش میکرد و میرفت. سواد که نداشت، کاغذا رو بو میکشید. واسه همین خش خش میکرد. کاری به کارم نداشت. منم کاری به کارش نداشتم. سرم طرف دیوار بود. گفتم که، خواب بودم. برگشت گفت «شلختهای ها توام.» جفتن منتظر بودیم یکی یه چی بگه. فضا میطلبید. از لای خلط و آتاشغالایی که موقع خواب ته گلوم جمع شده بود گفتم «بعدش لابد ازم میخوای گل و گردنتو بلیسم» هیچی نگفت. فقط خش خش میکرد. گفتم «همه قبلش همینو میگن.» باز جواب نداد. فضا هنوز میطلبید. گفتم «البته بعضیام اینو نمیگن.» منتظر نموندم. گفتم «جاش میخوان کف پاشونو گاز بگیرم.» گفت «باشه.» باز سکوت شد. گفت «بابام میگه اینایی که ازدواج نمیکنن خودکشی میکنن.» گفتم «خیلیا میکنن. حرف حساب میزنه. فرقی نداره» گفت «زنت کو؟» گفتم «زن خودت کو؟» گفت «ندارم که» و قبل از "که" خندش شروع شد. گفتم «مال بابات کو پس؟» گفت «سر ِ کار» با ته موندهی خندهی قبلی پرید تو حرف خودش «همه کجا میرن به نظر سرکار؟» حال خندیدن نداشتم جاش بهش گفتم «جونور» که دلخور نشه.
دادم چفت درو درست کنن. زبونه شل شده بود. به نجاره گفتم «نیگا میگم» گفت «آره. راس میگی» هنوز یه وقتایی سر صبح صدای کوبیده شدنشو به در میشنوم. چرا خجالت بکشم.. کیف میکنم. بعدازظهرا که بیدارم بیشتر. زنگ میزنه اول بعد با مشت و بعد با همهی بدنش میکوبه. هنوز امید داره در مثل قبل باز بشه. میکوبه.
2
تلفن هنوز توی کار دلنگ اول بود که دکمه قرمز را فشار داد و ساکتش کرد. کنار در نشسته بود و با بند کفشش ور میرفت. خدا خدا میکرد دلنگ را از پشت در نشنیده باشد، که گوش به در نچسبانده باشد که بشنود. خواند «کجایی؟» نوشت «توی راه» و خاموش کرد تا صدای «منتظرم» باز بلند نشود. پارچهای از جاکفشی برداشت و پهن کرد روی زمین که موقع ایستادن جیغ کفشش روی سنگ در نیاید. از چشمی نگاه کرد. توی راهرو خبری نبود. کتفش را به در فشار داد و دستگیره را چرخاند. زبانه مقاومتی نکرد و بیصدا کنار رفت. جلوی در نیمه باز چند لحظه گوش خواباند. راهپله هم ساکت بود. تردید داشت. نمیتوانست تصمیم بگیرد اول کدام قسمت بدنش را از در خارج کند. اگر بیرون از محدودهی دید چشمی جایی کمین کرده بود و چشم توی چشم میشدند چارهای نمیماند. یکی از پاهایش را بیرون برد، انگار نوک کفش چشم دارد به جهات مختلف چرخاندش. منتظر بود صدایی بین ونگ و ناله - اما بیشتر ناله - بلند شود که «سلام» تا پا را داخل بیاورد و در را ببندد. شاید اگر روزی لازم میشد از در انکار میآمد که چند وقتی نبوده، مسافرت بوده و اصلا خبر ندارد که کفش کی با شنیدن سلام او خودش را مخفی کرده.. دزد یا هر کی. هیچ خبری نبود. برای اطمینان دستش را هم بیرون برد. چندتا بشکن زد تا اگر روی پلهها خوابش برده باشد بیدار شود.. هیچ صدایی نبود. دست و پایش را جمع کرد. یاد مقالهای در یکی از مجلات راهنمای زندگی افتاد و فکر کرد ضرر ندارد، پس نفس عمیق کشید. تا سه شمرد و رد کرد، به هفت و هشت که رسید خودش را غافلگیر کرد و راه افتاد. جرئت رفتن به سمت آسانسور و بیدفاع منتظر ایستادن را نداشت. پلهها هم خطرناک بودند. در هر طبقهای ممکن بود از هر گوشهای بیرون بیاید و سلام کند. نفهمید در کی بسته شده. راه برگشت و جای ایستادن نبود. گوشی تلفن را از جیب تنگ شلوار درآورد و شمارهای گرفت. چشمش را به صفحه خاموش گوشی دوخت و از پلهها پایین رفت. بدون عجله. خودش که هیچوقت احساس دلخوری نمیکرد از کسانی که موقع شماره گرفتن و حرف زدن با تلفن حواسشان نیست جواب سلام بدهند. فقط کافی بود صفحه تلفن را نگاه کند و به محض شنیدن صدای ناله – و کمی ونگ - تلفن را به گوشش بچسباند و بگوید سلام و با سر اشارهای به جانب او کند و شاید حتی میتوانست حین گوش دادن به صدایی که لابد از گوشی میآمد جواب سلام او را لب بزند.. اگر میتوانست. اینها همه حدس بودند. مطمئن نبود بتواند.
تلفن هنوز توی کار دلنگ اول بود که دکمه قرمز را فشار داد و ساکتش کرد. کنار در نشسته بود و با بند کفشش ور میرفت. خدا خدا میکرد دلنگ را از پشت در نشنیده باشد، که گوش به در نچسبانده باشد که بشنود. خواند «کجایی؟» نوشت «توی راه» و خاموش کرد تا صدای «منتظرم» باز بلند نشود. پارچهای از جاکفشی برداشت و پهن کرد روی زمین که موقع ایستادن جیغ کفشش روی سنگ در نیاید. از چشمی نگاه کرد. توی راهرو خبری نبود. کتفش را به در فشار داد و دستگیره را چرخاند. زبانه مقاومتی نکرد و بیصدا کنار رفت. جلوی در نیمه باز چند لحظه گوش خواباند. راهپله هم ساکت بود. تردید داشت. نمیتوانست تصمیم بگیرد اول کدام قسمت بدنش را از در خارج کند. اگر بیرون از محدودهی دید چشمی جایی کمین کرده بود و چشم توی چشم میشدند چارهای نمیماند. یکی از پاهایش را بیرون برد، انگار نوک کفش چشم دارد به جهات مختلف چرخاندش. منتظر بود صدایی بین ونگ و ناله - اما بیشتر ناله - بلند شود که «سلام» تا پا را داخل بیاورد و در را ببندد. شاید اگر روزی لازم میشد از در انکار میآمد که چند وقتی نبوده، مسافرت بوده و اصلا خبر ندارد که کفش کی با شنیدن سلام او خودش را مخفی کرده.. دزد یا هر کی. هیچ خبری نبود. برای اطمینان دستش را هم بیرون برد. چندتا بشکن زد تا اگر روی پلهها خوابش برده باشد بیدار شود.. هیچ صدایی نبود. دست و پایش را جمع کرد. یاد مقالهای در یکی از مجلات راهنمای زندگی افتاد و فکر کرد ضرر ندارد، پس نفس عمیق کشید. تا سه شمرد و رد کرد، به هفت و هشت که رسید خودش را غافلگیر کرد و راه افتاد. جرئت رفتن به سمت آسانسور و بیدفاع منتظر ایستادن را نداشت. پلهها هم خطرناک بودند. در هر طبقهای ممکن بود از هر گوشهای بیرون بیاید و سلام کند. نفهمید در کی بسته شده. راه برگشت و جای ایستادن نبود. گوشی تلفن را از جیب تنگ شلوار درآورد و شمارهای گرفت. چشمش را به صفحه خاموش گوشی دوخت و از پلهها پایین رفت. بدون عجله. خودش که هیچوقت احساس دلخوری نمیکرد از کسانی که موقع شماره گرفتن و حرف زدن با تلفن حواسشان نیست جواب سلام بدهند. فقط کافی بود صفحه تلفن را نگاه کند و به محض شنیدن صدای ناله – و کمی ونگ - تلفن را به گوشش بچسباند و بگوید سلام و با سر اشارهای به جانب او کند و شاید حتی میتوانست حین گوش دادن به صدایی که لابد از گوشی میآمد جواب سلام او را لب بزند.. اگر میتوانست. اینها همه حدس بودند. مطمئن نبود بتواند.
«سلام». همان ونگ و همان نالهای که نالهاش بیشتر بود اما ونگاش هم تا مدتها توی گوش میماند.
_ علیک سلام سرکار خانوم.
- کجا میری؟
_ سر ِ کار، همه کجا میرن به نظر سرکار؟
- مامانم کجاست؟
_ سئوال خوبیه. نمیدونم... سر ِ کار؟
با دو دست دستگیره را میکشید. به زحمت در ماشین را باز کرد. دستش را پیش برد تا برای سوار شدن کمکش کند. بدون نیاز به کمک با اطمینان و سنگین روی صندلی نشست انگار تمام عمر پنج شش سالهاش جایش همانجا بوده.
_ دارم میرم سر ِ کار..
- باشه.
_ جایی نیست که تو هم بتونی بیای.
- تو ماشین میشینم آهنگ گوش میدم.
_ مامانت میاد نگران میشه.. برو عزیزم. یه روزی از بابا مامانت اجازه بگیر با هم میریم پارک.
- مامانم اجازه داده.. بریم پارک.
_ الان که دارم میرم سر کار.
- دروغگو. خودت گفتی اگه مامانم اجازه داد میبریم پارک.
_ خب من از کجا بدونم مامانت اجازه داده؟
- تلفن کن ببین خودش میگه.
_ من شماره مامانتو که ندارم.
- به بابام بگو پس.
_ باباتو چه میشناسم... ببین! الان کار دارم. منکه گفتم کار دارم که.
- گفتی اگه مامانم اجازه داد میریم پارک.
_ نگفتم الان میریم. گفتم یه روزی.
- شب نیست که هنوز.
_ شب نیست اما اون روزی هم که من گفتم نیست. نگا.. روزی یعنی یای آخر روز نکره میشه. یعنی یه روزی که ممکنه امروز نباشه، هر روزی باشه... با امروز فرق داره. نگفتم امروز.
- دروغگو. گفتی اگه مامانم اجازه داد میریم پارک.
_ من به تو دروغ نگفتم. به چی.. کیو بیشتر از همه دوست داری؟
- پارک
_ به پارک قسم دروغ نگفتم.
- اگه دروغگو نیستی بریم.
_ باشه.
- میریم پارک؟
_ آره. چاره چیه. شماره مامانت چنده؟
- برم دفتر تلفونو بیارم؟
_ بدو.
_ علیک سلام سرکار خانوم.
- کجا میری؟
_ سر ِ کار، همه کجا میرن به نظر سرکار؟
- مامانم کجاست؟
_ سئوال خوبیه. نمیدونم... سر ِ کار؟
با دو دست دستگیره را میکشید. به زحمت در ماشین را باز کرد. دستش را پیش برد تا برای سوار شدن کمکش کند. بدون نیاز به کمک با اطمینان و سنگین روی صندلی نشست انگار تمام عمر پنج شش سالهاش جایش همانجا بوده.
_ دارم میرم سر ِ کار..
- باشه.
_ جایی نیست که تو هم بتونی بیای.
- تو ماشین میشینم آهنگ گوش میدم.
_ مامانت میاد نگران میشه.. برو عزیزم. یه روزی از بابا مامانت اجازه بگیر با هم میریم پارک.
- مامانم اجازه داده.. بریم پارک.
_ الان که دارم میرم سر کار.
- دروغگو. خودت گفتی اگه مامانم اجازه داد میبریم پارک.
_ خب من از کجا بدونم مامانت اجازه داده؟
- تلفن کن ببین خودش میگه.
_ من شماره مامانتو که ندارم.
- به بابام بگو پس.
_ باباتو چه میشناسم... ببین! الان کار دارم. منکه گفتم کار دارم که.
- گفتی اگه مامانم اجازه داد میریم پارک.
_ نگفتم الان میریم. گفتم یه روزی.
- شب نیست که هنوز.
_ شب نیست اما اون روزی هم که من گفتم نیست. نگا.. روزی یعنی یای آخر روز نکره میشه. یعنی یه روزی که ممکنه امروز نباشه، هر روزی باشه... با امروز فرق داره. نگفتم امروز.
- دروغگو. گفتی اگه مامانم اجازه داد میریم پارک.
_ من به تو دروغ نگفتم. به چی.. کیو بیشتر از همه دوست داری؟
- پارک
_ به پارک قسم دروغ نگفتم.
- اگه دروغگو نیستی بریم.
_ باشه.
- میریم پارک؟
_ آره. چاره چیه. شماره مامانت چنده؟
- برم دفتر تلفونو بیارم؟
_ بدو.
از هولش پلهها را دوتا یکی پرید بالا و توی راهپلهی پارکینگ گم شد. او هم از هولش بیخود راهنما زد و حرکت کرد. تلفن خاموش روی صندلی افتاده بود و خطری نداشت. «یک جای خیس.» بعد فکر کرد «یک جای گرم».
3
آقایی که شما باشی، همین دیروز، همین استخر، همین سونا... نه سونای بخارا. خشک. همین جا. دستاش اول از همه. از نوک انگشتاش تا بگیر برو بالا تا کتف و... نه خدایا... چشماش اول رفتن. زبونش آخر از همه. چیا که نمیبینه آدم این روزا. چندتا شعر هم از بر بود. همش بخار شد رفت هوا. خیلی عجله داشت. همین جایی که الان شما نشستی.. دور از جون.. حالا شمام اگه یه کم کمتر بمالی.. ببین. همیچین که عرقت دراومد و به نفس نفس افتادی... عجله هم که نداری مثل اون بنده خدا.. آروم دستتو از اینجای شکم.. اینطوری.. فشار بده.. آها... همینجوری برو. آروم تر.. روزی یه ربع بسشه.. خدا شاهده منو الان ببین.. 105 کیلو بودم، آرزوم بود 90 تا بشم... الان ببین.. مخلص آقا. داشتم واسه این آقا میگفتم پیش پای شما. همین دیروز، همین استخر، همین سونا... نه سونای بخارا. خشک. همین جایی که این آقا الان نشسته.. دور از جونش.
آقایی که شما باشی، همین دیروز، همین استخر، همین سونا... نه سونای بخارا. خشک. همین جا. دستاش اول از همه. از نوک انگشتاش تا بگیر برو بالا تا کتف و... نه خدایا... چشماش اول رفتن. زبونش آخر از همه. چیا که نمیبینه آدم این روزا. چندتا شعر هم از بر بود. همش بخار شد رفت هوا. خیلی عجله داشت. همین جایی که الان شما نشستی.. دور از جون.. حالا شمام اگه یه کم کمتر بمالی.. ببین. همیچین که عرقت دراومد و به نفس نفس افتادی... عجله هم که نداری مثل اون بنده خدا.. آروم دستتو از اینجای شکم.. اینطوری.. فشار بده.. آها... همینجوری برو. آروم تر.. روزی یه ربع بسشه.. خدا شاهده منو الان ببین.. 105 کیلو بودم، آرزوم بود 90 تا بشم... الان ببین.. مخلص آقا. داشتم واسه این آقا میگفتم پیش پای شما. همین دیروز، همین استخر، همین سونا... نه سونای بخارا. خشک. همین جایی که این آقا الان نشسته.. دور از جونش.
عالی بود. خدا. نه حتی حوالی اش!این پازل های کنار هم، خواننده را بیش تر اقناع میکند... (اقناع! اُه اُه)، ولی دیگر ظرافت یا شاید هم بشود گفت پیچیدگیی پازل های تکی را ندارد ولی چه بهتر. در هر حال اینطوری که الآن هست (به نظر من البته) "بهتر" و کامل تر است تا "دو" به تنهایی. کامل تر! که معنا ندارد البته، دیگر حالا "پرفکت" است برای خوانده شدن.این طرفی که تبخیر شده مثل ذهن هوراس.گونهی ماست که در انتهای داستان، در تلالو خورشید فُرم و اینها بخار میشود، ککش هم نمیگزد.*یک بار در جوابم نوشتی که خواندن از نوشتن سخت تر است. گفته بودی کیه که ندونه؟ من البته نمیدانستم. راستش تازه چند وقتی ست که منظورت را گرفته ام.اشکال اکثر داستان های من اینه که انگار در ادامه فکری که توی سرم بوده نوشته بودمشون و به همین خاطر وقتی دوباره می خونم مفهوم نیستند و اینجوری ایده - حتی خوب - میره به فنا. خب یکسری ظرائف و به قول تو خواص توریست جمع کن احتمالا باعث جذابیتشون و متعاقبا کامنتای اونجوری میشه که اینا رو نمیتونم به خودم بگیرم، میدونم تا داستان شدن راه زیاد دارند. اما در مورد این یکی به نظرم این اشکال وارد نیست. خوندنش یکمی سخته، به درد مجله های تینیجری نمیخوره، توی تاکسی و اتوبوس نمیشه خوند که اینها رو از قضا به خودم میگیرم. روی حرفم هستم. داستان خوب خوندن سخت تر از داستان خوب نوشتنه، الا از نوع آمریکایی معاصرش که ساده نوشته میشه و ساده تر هم خونده میشه. تاثیرش هم کمثل تخمه آفتاب گردون.
پاسخحذفنظرم را درباب داستان شفاها عرض کردم. تکرارش هم بی اشکال به نظر می رسد که به نظرم بی نقص است.احتمالا ناخودآگاه از همان تمهیدی استفاده کرده ای که آن آدم بی نظیر استفاده میکرد. یعنی بجای آنکه کابوس را به دنیای واقعی بیاوری با روشن بینی نشان داده ای که خود واقعیت کابوس است. آن بزرگمرد هم فهمیده بود که جسم آدمها و وول خوردن شان در کنار آدم چقدر می تواند ترسناک باشد و اینکه خود جسم و اینکه آدم مجبور است با جسم خودش و دیگران سرو کار داشته باشد چقدر ظالمانه و البته بی معنی است. اما خوب کل داستان داستان حس و حال است. انگار که خوابی دیده باشی و بخواهی حس و حالت را بیان کنی. طبیعتا تعریف عین خواب حس را منتقل نمی کند. لازم است مقدمه ای آورده شود که آن مقدمه دو اپیزود اول است. اینطوری حس ات را از ترسناک و در عین حال عادی بودن تبخیر شدن یک آدم بیان کرده ای. این عدد خال خالی پایینی را تایپ می کنم به این امید که مطلب مورد تائید نویسنده واقع شود.شفاها عرض کردم کتبا هم تکرار میکنم که تا قبل از دونستن نظر تو درباره چیزهایی که به قصد داستان می نویسمشون اساسا نظر محکمی در موردشون نمیتونم داشته باشم. هرچند با توجه به کالیبر حضرتعالی میدونم خواندن چند باره و بعد نوشتن درباره داستان یکجورایی عملیات شهادت طلبانه محسوب می شه. اجرکم عند الله.
پاسخحذف