۱۶ خرداد ۱۳۹۱

رسیدن به هشت صبح



یک چیزی را تازگی‌ها متوجه شده‌ام. اینکه وقتی می‌پرسند کار چطور است، و من می‌گویم راضی‌ام، نیش ملت باز می‌شود.
حق دارند. پول چندانی که از کار من در نمی‌آید، شب و روز هم که ندارد. هزار جور مشکلات جانبی قابل پیشبینی و دو هزار جور مشکلات جانبی غیر قابل پیشبینی هم که دارد. از این‌ها گذشته عادت حرفه‌ای صنف ماست که در هر شرایطی بحث کار که شد غر بزنیم. این است که ملت فکر می‌کنند شوخی‌ام گرفته وقتی جواب می‌دهم راضی‌ام.
این اتفاق هفته پیش با یک آدم رودربایستی‌داری افتاد. بعد از شنیدن جواب من نیشش که جمع شد هر دو در یک موقعیت جفنگی گرفتار شدیم. او بیشتر. چون جمع شدن نیش او به این معنی بود که «شوخی بس است. نق‌ات را بزن می‌خواهم بروم» و من واقعا هیچ نق‌ای نداشتم. لبخند او ماسید و در سکوت من و انتظار او، آن لبخند روی صورتش تبدیل به چیز غریبی شد که لابد روی صورت ازگل‌هایی که جک رشتی، ترکی یا لری تعریف می‌کنند و بعد متوجه می‌شوند طرف رشتی، ترک یا لر بوده است ظاهر می‌شود.
تازه من همهٔ حقیقت را به آن‌ها نمی‌گویم. «راضی‌ام» محافظه‌کارانه‌ترین جوابی است که می‌توانم بدهم. من نه فقط از کاری که انجام می‌دهم راضی‌ام بلکه این چند ماهی که کار جدیدم را شروع‌کرده‌ام به نظرم لذت‌بخش‌ترین و پرفایده‌ترین دوره زندگی‌ام می‌آید. حتی از اشتباهات و بلکه گندهایی که گروه‌مان می‌زند هم راضی‌ام. غالفلگیرکننده‌تر از همهٔ این‌ها برای خودم، مواقعی است که از باج‌هایی که برای بقاء مجبورم بدهم هم ناراحت نمی‌شوم (ادای ناراحت‌ها را البته برای حفظ روحیه گروه گاهی در می‌آورم).
 صبح‌های زود ـ در مقیاس زندگی گذشته‌ام: نصف شب ـ صبحانه خورده نخورده، با دلی دلی هدفون توی گوش راهی سفر یک ساعته به مرکز دود و کثافت شهر می‌شوم و شب‌ها دلی دلی هدفون توی گوش، دل‌خجسته‌تر از صبح راهی خانه. تبدیل به از این هر صبح دوش‌بگیر‌ها شده‌ام. بعد از سی سال مسخره کردن عینک آفتابی، صبح‌ها عینک آفتابی ‌می‌زنم تا ناز چشمم که در طول روز نور مانیتور اذیتش می‌کند را بکشم. چنان جان دوستی شده‌ام که دست آدم سرماخورده را معطل می‌گذارم که نکند سرمایش را بگیرم و دو سه روز از کار و زندگی ـ بیشتر کار ـ بیافتم.
 این‌ها که چیزی نیست. در محل کار با خانم‌های همکار نه تنها لاس نمی‌زنم که سلام و علیک گرم هم نمی‌کنم نکند سوءظنی که همراه همیشگی مردان مجرد - با هر کیفیتی - است تشدید شود و شغلم را مختصر تهدیدی کند. چند وقت پیش که بعد از سه ماه معاشرت سانتی‌متری با یکی از خانم‌های کارآموز، از افزایش تجمع‌های بی‌مورد جوجه خروس‌ها دور میز کارمان تازه متوجه شدم خانم مورد نظر به عینه داف معتبری است خیال برم داشت نکند از آلودگی هوا اخته‌ شده باشم که هیچ حتی متوجه تناسب قابل تامل قطر کمر و باسن‌اش نشده بودم.
رابطه‌ام با همکاران مرد هم کاملا حساب شده است. هر نوع رفاقتی که مخل کار شود را از بن قیچی می‌کنم. تازگی‌ها از بس جلوی خودم را گرفته‌ام بهشان متلک نیاندازم متوجه شده‌ام یک عمر آدم متلک‌اندازی بوده‌ام.
 چندوقت پیش یکی می‌خواست بهم حال بدهد گفت شما خیلی زیرکید. «زیرک». یک آدم بالغ که احتمالا در طول بیست و پنج شش سال عمرش، داخل رمان‌های آبکی زندگی نکرده، هنگام محاوره خودش را مجبور می‌کند از صفت زیرک استفاده کند.. ببینید موصوف عجب تصویر عصا قورت دادهٔ خنده‌داری از خودش ساخته.

می‌فهمم که این رفتارم واکنشی از سر ترس است. کاری که همیشه تحقیرش می‌کردم و از سر اجبار معاش شروعش کردم، الان برایم آنقدر مهم شده که گاهی کابوس‌ام از دست دادنش می‌شود. جدی جدی یک شبهایی خواب می‌بینم - بی‌خودی شلوغش کردم. فقط یک شب خواب دیدم تعطیل‌شده‌ایم یا اخراج شده‌ام و چنان سریال ایرانی‌وار، با حلقوم خشک و هراسان از خواب پریدم که تا ژلوفن نخوردم سردردم خوب نشد.
همیشه پشت هر لذت واقعی ترسی قایم شده است (حیف که فیس بوک ندارم. از آن جمله قشنگ لایک‌خور/توریست‌پسندها می‌شد). هرچقدر لذت بزرگ‌تر باشد ترس پشتش هم بزرگ‌تر می‌شود. این ترس را بچه‌ها هم نزدیکای رفتن از پارک ارم، در آخرین دور استروجت تجربه می‌کنند. اهرم را تا ته فشار می‌دهند به این امید که سفینه دیر‌تر از باقی سفینه‌ها فرود بیاید. لااقل کمی دیر‌تر.
این ترس را در این چند روز تعطیلات بیشتر از قبل حس کردم. این اولین تعطیلات سه چهار روزه‌ام در شش ماه اخیر بود. در اولین روز تعطیلات ساعت شش و نیم صبح از خواب بیدار شدم. زیر کتری را روشن کردم و سر فرصت مشغول آزمون و خطا تا رسیدن به ترکیب دقیق و باب طبع‌ام از ارده شیره شدم – نه زیاد گس، نه خیلی شیرین.
گفتم عجب خوشی بگذرد. پای تلویزیون صبحانه مفصلی خوردم. بعد یک چایی تلخ. سیگار و به تبع یک چایی تلخ دیگر. دوباره خواستم یک چایی دیگر بخورم اما هیچ میلم نکشید. جاش رفتم یک عرق بهار نارنج غلیظ درست کردم. دیدم خیلی غلیظ شده، رفتم رقیق‌اش کردم. آمدم باز نشستم جلوی تلویزیون. دلم یک کار مفیدتری می‌خواست. گفتم فیلم ببینم. از زیر میز تلویزیون یک دی وی دی الی الله بیرون کشیدم و گذاشتم توی دستگاه. اوشن ۱۳ بود. در دو دقیقه اول فیلم حس کردم تحمل قیافه برد پیت و آن یارو – اسمش یادم نمی‌آید.. که سر پیری خوش‌تیپ شده را ندارم. یکی دیگر گذاشتم. از این فیلم فرانسوی الکی سیاه و سفید‌ها بود. حدود پنج دقیقه طاقت آوردم. بعد از صرافتش افتادم و برگشتم روی تلویزیون و هی کانال عوض کردم. هی..
بیشتر از دو ثانیه روی هر کانال مکث نمی‌کردم. شاید هم کمتر. یعنی نمی‌شد. انگشتم نمی‌توانست مکث کند. او کار خودش را می‌کرد و من هم مثل مادرهای کزال و سپرانداخته در مقابل بچهٔ شیطان، نمی‌توانستم جلویش را بگیرم. سعی هم نمی‌کردم جلویش را بگیرم. همینطور نگاه می‌کردم تا کی خسته شود یا خجالت بکشد و خودش بس کند.
از فراز مسابقه رقص و پستان‌های کمرشکن سریال‌های آمریکای جنوبی به سرعت می‌گذشتم. پیش از آن با سرعت کمتری شاهد هنرنمایی فرزندان برنای سوپرمارکتی‌ها و بسازبفروش‌ها در کانال‌های موزیک بودم. بعد شتابان نفهمیدم چطوری که تا هشتصد و خرده‌ای رسیدم.
همینطور داشتم پیش می‌رفتم. به جایی رسیده بودم که دیگر حتی تصویر نبود. عکس دختر‌هایی داخل یک قاب صورتی بود که غالبا آدامس باد کرده بودند. یک چیزهایی هم دور و برشان نوشته شده بود. اول فکر کردم عربی است. در کانال‌های بعدی متوجه شدم به فارسی نوشته شده «لذت دختر» یا «۲۲ ساله» یا «خیلی داغ می‌باشد» و از این حرف‌ها. توان توقف نبود، همچنان انگشتم از کنترلم خارج بود. آن حین زنان لختی هم بودند که دستشان را در جوارح‌شان فرو کرده بودند. تا بفهمم کجا به کجا از دختران آدامس باد کرده و رفقای بی‌حیاشان گذشته بودم و به محیطی وارد شده بودم که از قیافه آدم‌ها و آواهایی که در هنگام کانال عوض کردن به گوشم می‌خورد حدس زدم باید لهستان باشد. اینکه چرا در آن کمتر از دو ثانیه لهستان و نه لیتوانی یا اسلواکی را نمی‌دانم. به سرعت داشتم از حوالی شرق اروپا می‌گذشتم که ناگهان همه چیز ایستاد. انگشت من روی دکمه ریموت ضربه می‌زد اما کانال تلویزیون هیچ تکانی نمی‌خورد. گذاشتم پای قضا و قدر و همینطور که در ناامیدی ضربه‌هایم داشت متوقف می‌شد به این فکر می‌کردم که حسن تکنولوژی همین است که متوجه غیر قابل کنترل بودن آدمیزاد هست. خودش هر وقت صلاح بداند تو را وادار به توقف می‌کند.
انگشتم تقریبا متوقف شده بود اما هنوز ریموت را به زمین نکوبیده بودم. برنامهٔ روزم را مرور کردم که می‌بایست لباس‌ها را به تفکیک رنگ و جنس می‌ریختم توی لباس‌شویی و بعد به پدرم زنگ می‌زدم که بیاید کولر را راه بیاندازیم و جاروبرقی و ظرف‌های نشسته و این‌ها. خیلی گرمم بود. گفتم اول کولر. گوشی تلفن ثابت آن سر اتاق بود. موبایل را از روی میز برداشتم و در حین بالا پایین کردن فون‌بوک دنبال شماره پدرم، چشمم افتاد به بالای صفحه. ساعت هفت و پنجاه و چهار دقیقه بود. بعد از اینهمه وقت هنوز حتی هشت هم نشده بود. کاش لااقل هشت بود. حتی هفت و پنجاه و پنج دقیقه هم نبود. در این لحظه آن عمل را روی ریموت انجام دادم.
 ترس برم داشته بود. من که استاد بزرگ وقت‌تلف کردن بودم. من که عمری را در تعطیلات دائمی گذرانده بودم. من که چند وقت پیش در همین وبلاگ زندگی‌ام را به زنگ تفریح بین دو کلاس تشبیه کرده بودم که ناظم خوابش برده یا یادش رفته زنگ را بزند. من که نمی‌فهمیدم کی شب صبح شد، صبح کی شب شد، بدون اینکه کوچک‌ترین کاری انجام بدهم، یا خلافی، بدون اینکه حتی از تخت‌خواب پایین بیایم. من.. با این واقعیت مواجه شدم که حتی هنوز هشت هم نشده است.

مطمئن نیستم در این نوشته جنس و عمق ترس و لذتی که به تازگی دارم تجربه‌اش می‌کنم درآمده باشد. فرصت توضیح بیشتر هم نیست چون ساعت یک را رد کرده و فردا هم خوشبختانه روز تعطیل نیست.

۱۰ نظر:

  1. خط به خط اين پست رو مي فهمم
    تجربه ي مشابه داشتم
    از اين لذت... از اين ترس... از نگاه كردن به ساعت و گيج شدن!

    پاسخحذف
  2. طنز بی تکلف، در عین حال جذاب و (به قول عزیزالدین نسفی) راحت رسان!

    !Leon in his Element

    پاسخحذف
  3. و من ترسیدم
    از این لذت جدیدت
    پر از روزمرگی
    ترسم از کار نیست
    ترسم ار فراموش کردن خودم است

    پاسخحذف
  4. ای بابا درد مشترک رو فریاد نکن لئون عزیز

    پاسخحذف
  5. حالا من نمی دونم با این عبارت «فلانی در المنت خود» آشنایید، یا احیانا با ذکر این عبارت شما رو دچای سؤتفاهم کرده ام؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. دچار سوتفاهم نشدم. فقط یک کمی حرف توی گلویم گیر کرده بود درباره پست های اخیر وبلاگی ام که به پست مستقل قد نمی داد. المنت شما بهانه ای شد همینجا بگویم.

      حذف
  6. خوشحالم که الان کمی وقت پیدا کردم و سری به وبلاگ ها می زنم بعضی ها که به رحمت ایزدی پیوسته اند بعضی هم دچار تکرار ملال زدگی، اما اینجا هنوز بوی همان داستان پر از کش و واکش و قلم رسا و خواندنی عشق داخل گیومه را می دهد.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. باعث خوشحالیه که هنوز به اینجا سر می‌زنید.

      حذف
  7. فکر می کنم که "درد زندگی" سه مرحله دارد: در مرحله اول متوجه دردی و می نالی در مرحله دوم وقتی دیدی درمانی یافت می نشود، عادت می کنی، سر می شوی و انگار نه انگار که دردی داری... مرحله سوم هم یک جور لذت مازوخیستی از دردکشیدن است...
    نه که فکر کنی طبیبم ... نه که بخواهم ابراز فضل کنم هااا
    من در مرحله دوم به سر می برم... فکر می کنم شما نیز هم...
    لذت بردم از توصیف یک روزمره نویسی خوب...

    پاسخحذف
  8. خوشحالم از این نوشته خوشتون اومده.

    پاسخحذف