۴ اسفند ۱۳۸۴

شرافت

از ميان آدم‌هايي كه در اين عمر نه چندان بلند و نه زياد كوتاهم شناخته‌ام بسياري بي‌شرف بودند... مطلق. بي راه بازگشت و تجديد نظر! تعدادي خنثي بودند و تعداد كمي هم شریف.
از ميان شریف‌ترين‌هايشان، سه نفر را يادآوري ميكنم و خوشحالم كه در روزگارشان زيسته‌ام.



ــ اكبر گنجي. مثل اكثر روشنفكران در دوران شكوفايي نسبي مطبوعات مقاله و كتاب نوشت، سخنراني كرد و به زندان رفت. مدتي گذشت. همكارانش با يك لبخند كج از در باريك اوين بيرون آمدند و او همانجا ماند! آنها براي توجيه ترس طبيعي‌شان كه منجر به اعترافات باورنكردني شده بود، و يا از فرط حسد مي‌گفتند «ايران نيازي به قهرمان ندارد.» چون خودشان نبودند!
گنجي همچنان در زندان ماند و مقاومت كرد، بي آنكه كسي بيرون از زندان به يادش بياورد، و درست در زماني كه كسي توان و حوصله اعتراض نداشت، فرياد زد. آنهم در كنار گوش زندان‌بانانش و نه در ساحلي امن. در زندان اوين!


ــ غلامرضا قلي‏زاده. كارگري روستايي كه پس از ۲۵ سال كار تونلي ِ معدن نصف شب از خانه بيرون آمد، جاي خلوتي در حياط پيدا كرد، نفت را روي سرش ريخت، كبريت كشيد و در سکوت ميان شعله‌ها سوخت بدون آنكه نعره‌اي بزند و فريادي؛ از ترس نجاتش. اهل خانه هم از نور آتش و بوي گوشت سوخته از خواب بيدار شدند. علت خودسوزي‌اش هم خجالت بود! صاحب معدن چهارده ماه حقوقش را پرداخت نكرده بود و فرزندانش مجبور بودند روزي شانزده ساعت كار كنند. كار فرزندانش كندن سنگ از كوه بود و در ازاي آن، روزي ۱۵۰۰ تومان مزد ميگرفتند.
 وقتي از گرفتن حقش، قانون و نظامي كه مي‌بايست احقاق حق كند نا اميد شد از خجالت خودش را كشت. مرگ او بازتاب گسترده‌اي در رسانه‌هاي داخلي و خارجي داشت. سه روز پس از مرگ او كارفرمايش تمام مطالبات كارگر را به خانواده‌ او پرداخت كرد.


ــ حليمه. يك زن جوان افغاني كه چند روز پيش شناختمش. آمده بود براي خانه تكاني به مادرم كمك كند. كارش كه تمام شد پولش را گرفت و بي‌آنكه بشمرد رفت. چند ساعت بعد نصف پول را پس آورد. گفت «اين» را اشتباهي زياد داديد. مادرم گفت «زياد نيست.» حليمه گفت «زياد است چون همه جا براي همين كار فلان قدر ميگيرم و شما فلان قدر زياد داديد.» مادرم گفت «كار خانه ما زياد بود و چون از كارت خوشم آمد خواستم بيشتر بدهم.» تشكر كرد، توضيح داد كه كاري بيشتر از آنچه همه جا مي‌كند نكرده و اين همان كاري بوده كه اولش قرار گذاشته. خلاصه پول را پس داد و رفت.
داستانش فيلم فارسي است اما واقعي. مطلقه است و شوهرش بازگشته به افغانستان. او مانده و دو بچه دبستاني با اجاره خانه و خرج خوراك و پوشاك و...! براي آنكه بچه‌هايش اجازه درس خواندن در ايران را دارند همين جا مانده و با كار در منازل مردم امرار معاش ميكند. آشنايان مادرم كه حليمه را معرفي كرده‌اند مي‌گويند بعضي وقت‌ها ممكن است چند هفته بدون كار باشد اما تا به حال از كسي صدقه قبول نكرده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر