درست جلوي ميز منشي رئیس براي اولين بار زنگ زد. پيششمارهاش پانصد و پنجاه و نميدانم چي بود.
ــ الو؟
ـ الو...
ــ دو ساعت ديگه تماس بگيريد.
منشي گفت: چه خوب موقع زنگ زد. يادتون انداخت تلفن رو خاموش كنيد.
گفتم: جلسه ملسه ست؟
ـ آره. يه خبراييه... گفته براي فردا اول وقت براتون بليط بگيرم.
ــ كجا؟
ـ كرمان.
دوباره تلفن دلنگ دلنگ ميكند.
ــ الو؟
ـ سلام آقا. من خانومشون هستم.
ــ خانوم كي؟
ـ ميشه گوشي رو بديد به سجاد؟
ــ اشتباه گرفتيد.
و خاموش ميكنم تا سه ـ چهار ساعت بعد كه توي خانه يادم ميافتد روشنش كنم. تلفن را روي ميز نگذاشتهام كه باز زنگ ميزند:
ـ سلام. خودتون گفتيد دو ساعت بعد تماس بگيرم.
ــ شما؟
ـ من خانوم آقا سجادم. ميشه صداشون كنيد؟
ــ اشتباه گرفتيد.
قطع ميكنم. بلافاصله تماس ميگيرد:
ـ تورو خدا قطع نكنيد. من مزاحم نيستم.
ــ من كه نگفتم شما مزاحميد. شما خانوم آقا سجاديد اما اشتباه ميگيريد.
ـ آخه همين يك شماره رو دارم. قبلا با همين شماره باهاش حرف ميزدم.
ــ با شمارهي من؟ خانوم اين شماره ـ شش ـ هفت ساله كه مال منه. قبل از اون هم براي هيچ كس نبوده. اما من سجاد نيستم هيچ آدمي رو هم به اين اسم نميشناسم.
در فاصله قطع كردن تلفن و تماس مجددش يادم ميافتد كه يك سجاد ميشناختم. آخرين باري كه با هم حرف زديم شانزده ـ هفده سال پيش بود. داشتم پز مدرسه رفتم را بهش ميدادم.
ـ آقا تورو خدا قطع نكنيد...
ــ شما تا فردا صبح هم كه به من زنگ بزنيد ميگم هيچ سجادي نميشناسم.
ـ فقط ازش بپرسيد مگه من چي كار كردم؟ چي شده؟
ــ از كي بپرسم؟
ـ سجاد
ــ اشتباه گرفتيد.
زنگ تلفن را ميبندم و ميخوابم. هنوز آفتاب نزده، توي خواب و بيداري چراغ تلفن را روشن ميكنم تا ببينم ساعت چند است. حدود پنجاه تماس ناموفق ثبت شده. ساعت ده صبح، توي ماشينُ وسط بيابان باز تماس ميگيرد.
ـ جون بچتون. تو رو به هر چي ميپرستين گوشي رو بديد بهش.
ــ خانوم من به کی قسم بخورم که سجاد رو نميشناسم.
ـ نميخواد گوشي رو بهش بديد. فقط ازش بپرسيد چرا؟
ــ آخه من از كسي كه نميشناسم چطوري بپرسم چرا؟
ـ تورو خدا... تو رو به جون عزيزترين كست.
ــ چه شمارهاي رو ميگيريد؟
شماره ای دوازده رقمي ميخواند.
ــ خب... اشكال همين جاست ديگه. يازده رقم اول شماره براي منه. اما شماره شما دوازده رقميه. ميشنويد؟ قطع و وصل ميشه؟
ـ نه. واضحه... يعني چي دوازده رقمه؟
ــ شماره اي كه ميگيريد. يعني وقتي يازده رقم اول رو ميگيريد تلفن من زنگ ميخوره. شماره دوازدهم الكيه.
ـ اذيتم نكنيد... تورو خدا... هيچي بهش نميگم. فقط ميخوام بدونم چرا. بعد قطع ميكنم و ديگه باهاش هيچ كاري ندارم.
ــ با شوهرتون كاري نداريد؟
اين بار خودش قطع ميكند.
يكي دو ساعت بعد توي رختكن معدن، وقتي دارم چراغ كلاهم را تست ميكنم همان شماره ميافتد روي تلفنم. اما اين بار يك پسر بچه چهار ـ پنج ساله پشت خط است:
ـ آقا سجاد هستن؟
ــ اسم بابات چيه پسرجون؟
ـ مامان ميگه اسم بابا محسن چيه؟
هنوز تلفن بين زمين و هواست كه صداي شتلق كشيدهاي و پشتبندش ونگ بچه را ميشنوم.
يك ساعتي منتظر معرفينامه يكي از مقامات شهر ميمانم تا بتوانم وارد تونل بشوم. در اين فاصله دلم میخواهد زنگ بزند تا تهديدش كنم. اما خبري نميشود. از معرفي نامه هم همينطور. با آشنايي توي كرمان تماس ميگيرم تا نامهاي جعلي فكس كند. با او كه صحبت ميكنم ميآيد پشت خط و چند ثانيه بعد قطع ميكند. نيم ساعت ديگر ميگذرد اما زنگ نميزند. خبر میدهند نامه رسيده. نميدانم جعلي است يا اصلي به هر حال تلفن را خاموش ميكنم و ميدهم به رانندهاي كه من را از فرودگاه آورده بود. سوار آسانسور كه چه عرض كنم... سوار تكه فلزي ميشويم تا ما را به عمق دویست و چهل متری زمين ببرد. توي تونلي كه يك روز از انفجارش گذشته قدم ميزنم. تا زانو توي آبم. مامور كنترل گاز جلو تر از من است. بيست دقيقهاي جلو ميرويم تا به جايي كه چهار كارگر كشته شدهاند برسيم. كلاه يكي از كارگران را ميبينم. بخشي از سرش توي كلاه جا مانده. جنازهها را دو ساعت قبل بردهاند. توي آب كه قدم برميدارم يك چيزي كه توي آب شناور است به چكمهام برخورد ميكند. فكر ميكنم الوار سقف معدن است. ترجيح ميدهم فكر كنم الوار است و نه يك دست يا پاي قطع شده. مامور كنترل گاز ميايستد. ميگويد: «چهار درصد گاز متان.» ميپرسم: «طبيعيه؟» «نه. تقریبا چهار برابر استاندارد.» توي جدارهاي در ديوار تونل يك بغچه ميبينم. قسمتي كه بيرون بوده كاملا سوخته است. بيرون ميآورم و بازش ميكنم. سه تا پياز و چند تا نان. نهار يكي از كشته شدگان است. كمي آن طرفتر دستگاه متلاشی شده ی گازسنج زير يك تكه از الوار سقف افتاده. از ماموري كه عين همان دستگاه توي دستش است ميپرسم: «گاز سنج نيست؟» خودش را بيتفاوت نشان ميدهد اما صدايش ميلرزد. «نه بابا. راديوئه.» «راديوی باتری دار؟ توي تونل؟ خيلي خب... بريم.» چهار پنج قدم ديگر جلو ميرويم و ناگهان مامور جيغ ميكشد: «هفت درصد... يكهو هفت درصد شد. هشت تا... الان هشت تا شد.» با پاهاي بلندش توي آب ميدود و جيغ ميكشد و من هم پشت سرش. حسابي عقب ميافتم.
آخرين پيچ را كه رد ميكنم ميبينم دكمه آسانسور را زده و در حال بالا رفتن است. من را كه ميبيند اهرمي را ميكشد و بالابر را نگه ميدارد. شبيه آدمهاي خجالتزده نيست. فقط توي راه يكبار زير لب با لهجه كرماني ميگويد: «فكر كردم گير افتاديد.» عصبانيم. نگاهش می کنم. دلم میخواهد حالت چشم هایم را بعد از این نامردی برایتان توصیف کنم. اما خودم که چشم هایم را نمیبینم. همین قدر بگویم که ا(به قول آن بزرگ) اگر چشم های من در آن لحظه طپانچه بود یارو الان زنده نبود. سرتاپايش را نگاه ميكنم و ميگويم: «سرجمعت... با پدر و مادر و فك و فاميلت به تخمم هم نيستيد... نگاش کن! کرمان ز گه آیند برون / این گه ز کرمان آمده» توهين بيربطي است اما آرامم ميكند. خودش را ميزند به نشنيدن. چند دقيقه بعد بالابر تق و تقي ميكند و وسط راه ميايستد. مامور سنجش گاز بيسيمش را روشن ميكند و دوباره جيغ كشيدن را از سر ميگيرد: «سميعي... بكشمون بالا... سميعي... هشت درصده. هشت درصده سمیعی، داشت زياد ميشد...» جيغ ميرند و با لهجه فحشهايي ميدهد كه مادر قحبهاش را ميفهمم و آن وسطها اشهدش را هم پشت بيسيم خطاب به سميعي ميخواند. لابد فکر می کند خدا از زیر زمین صدایش را نمیشنود و بدون اشهد سقط میشود. توي آن حال من به تنها چيزي كه فكر ميكنم تهديد آن زن است. چرا... يكبار هم به دختري كه از راهي دوری آمده و چند روزی بیشتر ایران نمیماند و قرار ديدنش را به خاطر اين سفر لغو كرده بودم فكر ميكنم و حس ميكنم واقعا دوستش دارم. اما تك تك كلماتي كه براي تهديد آن زن توي ذهنم آماده كرده بودم توي سرم رژه ميروند. جايي براي فكر كردن به ترس و عشق باقي نمانده. ده ـ بيست ثانيه بعد بالابر دوباره تق و تقي ميكند و آرامتر از قبل راه ميافتد. مامور سنجش گاز دستهايش را بلند ميكند و با جيغي كه حتما خدا از اين فاصله، از زير زمين هم بشنود ميگويد: «خدايا شكرت. شكر.» شكر دوم را جيغ نميزند. به من ميگويد. ميزنم زير خنده. قاه قاه. بلند بلند ميخندم و موقع خنده چشمهايش را نگاه ميكنم و با جيغي شبيه به او اما مسخرهتر ميگويم: «سميعي اشهدالله... سميعي مادر قحبه اشهدالله...» يك ربع تمام توي چشمش ميخندم و او با غيض نگاهم ميكند. چشم از هم برنميداريم تا به ورودي ميرسيم. توي سالن، كنار آسانسور روي زمين مينشيند و سرش را ميگذارد بين پاهايش. سراغ مردي كه به عنوان بازرس كار پيش از ما رسيده بود ــ اما حاضر نشد پايين بيايد و ميگفت مجوز ندارم ــ را ميگيرم. پيدايش ميكنم و ميدوم به سمتش. راننده از بيرون داد ميزند: «خانومتون تماس گرفته بود.» به روي خودم نميآورم و دست بازرس را ميگيرم و ميآورمش پيش مامور سنجش گاز كه هنوز به همان صورت نشسته. مالك معدن وقتي ميبيند كه ما ميدويم به سرعت خودش را به ما ميرساند. بالاي سر مامور كه ميرسيم ميگويم: «شما بازرس كاريد؟ هان؟ توي گزارشتان بنويسيد من توي معدن دستگاه گازسنج ديدم. بنويسيد من اولين نفري هستم كه غير از كارمندان اين آقا (صاحب معدن را نشان ميدهم) داخل تونل رفتم و دستگاه گاز سنج را ديدم.» مامور گازسنج سرش را بالا ميكند و ميگويد: «راديو بود به ابوالفضل... جناب بازرس...» بازرس چشمهايش گرد ميشود: «راديو؟ توي تونل؟ راديو بوده؟» مالك معدن دست و پايش را گم ميكند: «اشتباه ديدن
حتما. اين آقا وارد نيست. لابد چوبي سنگی چيزي بوده فكر كردند گاز سنجه. آخه ما اگر ميدونستيم اونجا خطرناكه كارگر نميفرستاديم پائين كه. مگه من شمرم؟ تونل گازسنج نداشته جناب.»
مامور تازه ميفهمد كه چه حرفي زده. با التماس به بازرس ميگويد: «من درست نديدم جناب. همينطوري يك چيزي گفتم... راديو نبود. چوبي چيزي بود.» دوستانه ميزنم روي شانه بازرس و راه ميافتم به سمت بيرون. عجب نوري. كاش ميتوانسم از ته دل يك "خدا" را شكر بگويم. لااقل به خاطر خورشيد.
راننده جلوي در ايستاده است. موبايل را ميدهد و ميگويد: خانومتون تماس گرفتن.
ــ اينكه روشن نبود؟
ـ مجبور شدم زنگ بزنم منزل. نميدونستم تا كي اينجائيم. شرمنده.
ــ خانومم؟ يعني زنم؟
ـ بله. گفت صداتون كنم. من هم گفتم شما توي معدنيد.
ــ منكه زن ندارم مرد حسابي. نكنه سجاد رو ميخواست؟
ـ بله. بعد دوباره زنگ زد و آدرس اينجا رو پرسيد.
چشمك ميزند: من كه نگفتم كدوم معدن. گفتم يك معدن اطراف كرمان.
ميبينم بازرس و صاحب معدن شانه به شانه هم، پچ پچ كنان بيرون ميآيند.
بازرس به من كه ميرسد ميگويد.
ـ شما قبلا گازسنج ديديد؟
ــ بله. همين الان توي دست مامور خودشان.
ـ البته معلوم نيست ها... شايد هم واقعا چوبي چيزي بوده.
ــ آره... حتما من اشتباه ديدم. مدير كل كار كرمان هنوز فلانيه. نه؟
ـ بله. ايشون هستن.
به نمايشيترين شكل ممكن اداي فكر كردن را در ميآورد: «ولي احتمالا حدس شما درسته. قبلا هم از اين موارد داشتيم توي معادن. كارفرما از روي گازسنج ميفهمه متان تونل بالاست اما فكر ميكنه فوقش كارگرها بعد از كار حالت تهوع پيدا ميكنند و خوب ميشن. شايد تا يكي دو سال هم اينطور باشه و اتفاقي نيافته. اما وقتي منفجر شد ميگن دستگاه گازسنج نداشتيم و خلاصه خبر نداشتيم و ديه كارگرها رو ميدن و خلاص. من بنويسم شما اولين نفري بوديد كه وارد تونل شديد؟»
ــ نه. اولين نفر غير از كارمندهاي اين بابا.
ـ پس چرا كارمندهاش گازسنج رو نيست و نابود نكردند؟
ــ به خاطر اينكه زير الوار افتاده بود. اتفاقي پيداش كردم.
ـ پس حتما گازسنج بوده...
ــ شما "زرند" نمياييد؟ صحبت با كارگرهاي شيفت قبلي خطر نداره.
لبخند ميزنم كه به دل نگيرد.
ـ چرا. منتظر ماشين بودم... مجوز نداشتم برای داخل تونل شدن. برای شما هم خیلی خطرناک بود. چطوری مجوز گرفتید؟
ــ من ماشين دارم. با هم ميريم.
توي راه چند باري زنگ ميزند اما هربار كه صداي من را ميشنود قطع ميكند. نزديكي زرند به حرف ميآيد:
ـ آقايي كه چند ساعت پيش باهاش حرف زدم گفت سجاد اونجاست. توي معدن كار ميكنه. گوشي رو بده بهش. به خدا اگر من تو رو ببینم با همین ناخن هام...
ــ گوش كن زنك . شمارتو دارم. اگر يكبار ديگه زنگ بزني به فردا نميكشه. امشب با همين شماره تماس ميگيرم و به شوهرت ميگم زنت سراغ فاسقش رو از من ميگيره. همين امشب منتظر تماس من باش. از ساعت نه شب... تا دوازده - يك. شايد هم دم صبح زنگ زدم. پای تلفن بخواب. چندبار كه زنگ بزنم بالاخره يكبار كه شوهرت گوشي رو برميداره؟ بالاخره كه شوهرتو پيدا ميكنم؟
ـ آقا توررو به آبروي زهرا...
ميخندم: به چي چي؟
همينجا داستان ما تمام ميشود. اما اگر خيال كرديد كه تهديد من كارگر شد و او ديگر تماس نگرفت، بايد عرض كنم مثل خودم هنوز زنها را نشناختهايد. از آن روز يكسال (كمي كمتر يا بيشتر) گذشته. اما اين زن هنوز هم هر چند هفته يكبار تماس ميگيرد و من به محض ديدن شمارهاش بيمعطلي تلفن را قطع ميكنم. به هر حال، اين داستان را برايتان تعريف كردم تا اگر پيش شمارهي تلفن منزلتان پانصد و پنجاه و نميدانم چي است، به من زنگ نزنيد. چون جواب تلفنتان را نميدهم... يكوقت خدايي ناكرده شرمندهتان ميشوم.
نوشته ای از مکابیز درباره ی این داستان
ــ الو؟
ـ الو...
ــ دو ساعت ديگه تماس بگيريد.
منشي گفت: چه خوب موقع زنگ زد. يادتون انداخت تلفن رو خاموش كنيد.
گفتم: جلسه ملسه ست؟
ـ آره. يه خبراييه... گفته براي فردا اول وقت براتون بليط بگيرم.
ــ كجا؟
ـ كرمان.
دوباره تلفن دلنگ دلنگ ميكند.
ــ الو؟
ـ سلام آقا. من خانومشون هستم.
ــ خانوم كي؟
ـ ميشه گوشي رو بديد به سجاد؟
ــ اشتباه گرفتيد.
و خاموش ميكنم تا سه ـ چهار ساعت بعد كه توي خانه يادم ميافتد روشنش كنم. تلفن را روي ميز نگذاشتهام كه باز زنگ ميزند:
ـ سلام. خودتون گفتيد دو ساعت بعد تماس بگيرم.
ــ شما؟
ـ من خانوم آقا سجادم. ميشه صداشون كنيد؟
ــ اشتباه گرفتيد.
قطع ميكنم. بلافاصله تماس ميگيرد:
ـ تورو خدا قطع نكنيد. من مزاحم نيستم.
ــ من كه نگفتم شما مزاحميد. شما خانوم آقا سجاديد اما اشتباه ميگيريد.
ـ آخه همين يك شماره رو دارم. قبلا با همين شماره باهاش حرف ميزدم.
ــ با شمارهي من؟ خانوم اين شماره ـ شش ـ هفت ساله كه مال منه. قبل از اون هم براي هيچ كس نبوده. اما من سجاد نيستم هيچ آدمي رو هم به اين اسم نميشناسم.
در فاصله قطع كردن تلفن و تماس مجددش يادم ميافتد كه يك سجاد ميشناختم. آخرين باري كه با هم حرف زديم شانزده ـ هفده سال پيش بود. داشتم پز مدرسه رفتم را بهش ميدادم.
ـ آقا تورو خدا قطع نكنيد...
ــ شما تا فردا صبح هم كه به من زنگ بزنيد ميگم هيچ سجادي نميشناسم.
ـ فقط ازش بپرسيد مگه من چي كار كردم؟ چي شده؟
ــ از كي بپرسم؟
ـ سجاد
ــ اشتباه گرفتيد.
زنگ تلفن را ميبندم و ميخوابم. هنوز آفتاب نزده، توي خواب و بيداري چراغ تلفن را روشن ميكنم تا ببينم ساعت چند است. حدود پنجاه تماس ناموفق ثبت شده. ساعت ده صبح، توي ماشينُ وسط بيابان باز تماس ميگيرد.
ـ جون بچتون. تو رو به هر چي ميپرستين گوشي رو بديد بهش.
ــ خانوم من به کی قسم بخورم که سجاد رو نميشناسم.
ـ نميخواد گوشي رو بهش بديد. فقط ازش بپرسيد چرا؟
ــ آخه من از كسي كه نميشناسم چطوري بپرسم چرا؟
ـ تورو خدا... تو رو به جون عزيزترين كست.
ــ چه شمارهاي رو ميگيريد؟
شماره ای دوازده رقمي ميخواند.
ــ خب... اشكال همين جاست ديگه. يازده رقم اول شماره براي منه. اما شماره شما دوازده رقميه. ميشنويد؟ قطع و وصل ميشه؟
ـ نه. واضحه... يعني چي دوازده رقمه؟
ــ شماره اي كه ميگيريد. يعني وقتي يازده رقم اول رو ميگيريد تلفن من زنگ ميخوره. شماره دوازدهم الكيه.
ـ اذيتم نكنيد... تورو خدا... هيچي بهش نميگم. فقط ميخوام بدونم چرا. بعد قطع ميكنم و ديگه باهاش هيچ كاري ندارم.
ــ با شوهرتون كاري نداريد؟
اين بار خودش قطع ميكند.
يكي دو ساعت بعد توي رختكن معدن، وقتي دارم چراغ كلاهم را تست ميكنم همان شماره ميافتد روي تلفنم. اما اين بار يك پسر بچه چهار ـ پنج ساله پشت خط است:
ـ آقا سجاد هستن؟
ــ اسم بابات چيه پسرجون؟
ـ مامان ميگه اسم بابا محسن چيه؟
هنوز تلفن بين زمين و هواست كه صداي شتلق كشيدهاي و پشتبندش ونگ بچه را ميشنوم.
يك ساعتي منتظر معرفينامه يكي از مقامات شهر ميمانم تا بتوانم وارد تونل بشوم. در اين فاصله دلم میخواهد زنگ بزند تا تهديدش كنم. اما خبري نميشود. از معرفي نامه هم همينطور. با آشنايي توي كرمان تماس ميگيرم تا نامهاي جعلي فكس كند. با او كه صحبت ميكنم ميآيد پشت خط و چند ثانيه بعد قطع ميكند. نيم ساعت ديگر ميگذرد اما زنگ نميزند. خبر میدهند نامه رسيده. نميدانم جعلي است يا اصلي به هر حال تلفن را خاموش ميكنم و ميدهم به رانندهاي كه من را از فرودگاه آورده بود. سوار آسانسور كه چه عرض كنم... سوار تكه فلزي ميشويم تا ما را به عمق دویست و چهل متری زمين ببرد. توي تونلي كه يك روز از انفجارش گذشته قدم ميزنم. تا زانو توي آبم. مامور كنترل گاز جلو تر از من است. بيست دقيقهاي جلو ميرويم تا به جايي كه چهار كارگر كشته شدهاند برسيم. كلاه يكي از كارگران را ميبينم. بخشي از سرش توي كلاه جا مانده. جنازهها را دو ساعت قبل بردهاند. توي آب كه قدم برميدارم يك چيزي كه توي آب شناور است به چكمهام برخورد ميكند. فكر ميكنم الوار سقف معدن است. ترجيح ميدهم فكر كنم الوار است و نه يك دست يا پاي قطع شده. مامور كنترل گاز ميايستد. ميگويد: «چهار درصد گاز متان.» ميپرسم: «طبيعيه؟» «نه. تقریبا چهار برابر استاندارد.» توي جدارهاي در ديوار تونل يك بغچه ميبينم. قسمتي كه بيرون بوده كاملا سوخته است. بيرون ميآورم و بازش ميكنم. سه تا پياز و چند تا نان. نهار يكي از كشته شدگان است. كمي آن طرفتر دستگاه متلاشی شده ی گازسنج زير يك تكه از الوار سقف افتاده. از ماموري كه عين همان دستگاه توي دستش است ميپرسم: «گاز سنج نيست؟» خودش را بيتفاوت نشان ميدهد اما صدايش ميلرزد. «نه بابا. راديوئه.» «راديوی باتری دار؟ توي تونل؟ خيلي خب... بريم.» چهار پنج قدم ديگر جلو ميرويم و ناگهان مامور جيغ ميكشد: «هفت درصد... يكهو هفت درصد شد. هشت تا... الان هشت تا شد.» با پاهاي بلندش توي آب ميدود و جيغ ميكشد و من هم پشت سرش. حسابي عقب ميافتم.
آخرين پيچ را كه رد ميكنم ميبينم دكمه آسانسور را زده و در حال بالا رفتن است. من را كه ميبيند اهرمي را ميكشد و بالابر را نگه ميدارد. شبيه آدمهاي خجالتزده نيست. فقط توي راه يكبار زير لب با لهجه كرماني ميگويد: «فكر كردم گير افتاديد.» عصبانيم. نگاهش می کنم. دلم میخواهد حالت چشم هایم را بعد از این نامردی برایتان توصیف کنم. اما خودم که چشم هایم را نمیبینم. همین قدر بگویم که ا(به قول آن بزرگ) اگر چشم های من در آن لحظه طپانچه بود یارو الان زنده نبود. سرتاپايش را نگاه ميكنم و ميگويم: «سرجمعت... با پدر و مادر و فك و فاميلت به تخمم هم نيستيد... نگاش کن! کرمان ز گه آیند برون / این گه ز کرمان آمده» توهين بيربطي است اما آرامم ميكند. خودش را ميزند به نشنيدن. چند دقيقه بعد بالابر تق و تقي ميكند و وسط راه ميايستد. مامور سنجش گاز بيسيمش را روشن ميكند و دوباره جيغ كشيدن را از سر ميگيرد: «سميعي... بكشمون بالا... سميعي... هشت درصده. هشت درصده سمیعی، داشت زياد ميشد...» جيغ ميرند و با لهجه فحشهايي ميدهد كه مادر قحبهاش را ميفهمم و آن وسطها اشهدش را هم پشت بيسيم خطاب به سميعي ميخواند. لابد فکر می کند خدا از زیر زمین صدایش را نمیشنود و بدون اشهد سقط میشود. توي آن حال من به تنها چيزي كه فكر ميكنم تهديد آن زن است. چرا... يكبار هم به دختري كه از راهي دوری آمده و چند روزی بیشتر ایران نمیماند و قرار ديدنش را به خاطر اين سفر لغو كرده بودم فكر ميكنم و حس ميكنم واقعا دوستش دارم. اما تك تك كلماتي كه براي تهديد آن زن توي ذهنم آماده كرده بودم توي سرم رژه ميروند. جايي براي فكر كردن به ترس و عشق باقي نمانده. ده ـ بيست ثانيه بعد بالابر دوباره تق و تقي ميكند و آرامتر از قبل راه ميافتد. مامور سنجش گاز دستهايش را بلند ميكند و با جيغي كه حتما خدا از اين فاصله، از زير زمين هم بشنود ميگويد: «خدايا شكرت. شكر.» شكر دوم را جيغ نميزند. به من ميگويد. ميزنم زير خنده. قاه قاه. بلند بلند ميخندم و موقع خنده چشمهايش را نگاه ميكنم و با جيغي شبيه به او اما مسخرهتر ميگويم: «سميعي اشهدالله... سميعي مادر قحبه اشهدالله...» يك ربع تمام توي چشمش ميخندم و او با غيض نگاهم ميكند. چشم از هم برنميداريم تا به ورودي ميرسيم. توي سالن، كنار آسانسور روي زمين مينشيند و سرش را ميگذارد بين پاهايش. سراغ مردي كه به عنوان بازرس كار پيش از ما رسيده بود ــ اما حاضر نشد پايين بيايد و ميگفت مجوز ندارم ــ را ميگيرم. پيدايش ميكنم و ميدوم به سمتش. راننده از بيرون داد ميزند: «خانومتون تماس گرفته بود.» به روي خودم نميآورم و دست بازرس را ميگيرم و ميآورمش پيش مامور سنجش گاز كه هنوز به همان صورت نشسته. مالك معدن وقتي ميبيند كه ما ميدويم به سرعت خودش را به ما ميرساند. بالاي سر مامور كه ميرسيم ميگويم: «شما بازرس كاريد؟ هان؟ توي گزارشتان بنويسيد من توي معدن دستگاه گازسنج ديدم. بنويسيد من اولين نفري هستم كه غير از كارمندان اين آقا (صاحب معدن را نشان ميدهم) داخل تونل رفتم و دستگاه گاز سنج را ديدم.» مامور گازسنج سرش را بالا ميكند و ميگويد: «راديو بود به ابوالفضل... جناب بازرس...» بازرس چشمهايش گرد ميشود: «راديو؟ توي تونل؟ راديو بوده؟» مالك معدن دست و پايش را گم ميكند: «اشتباه ديدن
حتما. اين آقا وارد نيست. لابد چوبي سنگی چيزي بوده فكر كردند گاز سنجه. آخه ما اگر ميدونستيم اونجا خطرناكه كارگر نميفرستاديم پائين كه. مگه من شمرم؟ تونل گازسنج نداشته جناب.»
مامور تازه ميفهمد كه چه حرفي زده. با التماس به بازرس ميگويد: «من درست نديدم جناب. همينطوري يك چيزي گفتم... راديو نبود. چوبي چيزي بود.» دوستانه ميزنم روي شانه بازرس و راه ميافتم به سمت بيرون. عجب نوري. كاش ميتوانسم از ته دل يك "خدا" را شكر بگويم. لااقل به خاطر خورشيد.
راننده جلوي در ايستاده است. موبايل را ميدهد و ميگويد: خانومتون تماس گرفتن.
ــ اينكه روشن نبود؟
ـ مجبور شدم زنگ بزنم منزل. نميدونستم تا كي اينجائيم. شرمنده.
ــ خانومم؟ يعني زنم؟
ـ بله. گفت صداتون كنم. من هم گفتم شما توي معدنيد.
ــ منكه زن ندارم مرد حسابي. نكنه سجاد رو ميخواست؟
ـ بله. بعد دوباره زنگ زد و آدرس اينجا رو پرسيد.
چشمك ميزند: من كه نگفتم كدوم معدن. گفتم يك معدن اطراف كرمان.
ميبينم بازرس و صاحب معدن شانه به شانه هم، پچ پچ كنان بيرون ميآيند.
بازرس به من كه ميرسد ميگويد.
ـ شما قبلا گازسنج ديديد؟
ــ بله. همين الان توي دست مامور خودشان.
ـ البته معلوم نيست ها... شايد هم واقعا چوبي چيزي بوده.
ــ آره... حتما من اشتباه ديدم. مدير كل كار كرمان هنوز فلانيه. نه؟
ـ بله. ايشون هستن.
به نمايشيترين شكل ممكن اداي فكر كردن را در ميآورد: «ولي احتمالا حدس شما درسته. قبلا هم از اين موارد داشتيم توي معادن. كارفرما از روي گازسنج ميفهمه متان تونل بالاست اما فكر ميكنه فوقش كارگرها بعد از كار حالت تهوع پيدا ميكنند و خوب ميشن. شايد تا يكي دو سال هم اينطور باشه و اتفاقي نيافته. اما وقتي منفجر شد ميگن دستگاه گازسنج نداشتيم و خلاصه خبر نداشتيم و ديه كارگرها رو ميدن و خلاص. من بنويسم شما اولين نفري بوديد كه وارد تونل شديد؟»
ــ نه. اولين نفر غير از كارمندهاي اين بابا.
ـ پس چرا كارمندهاش گازسنج رو نيست و نابود نكردند؟
ــ به خاطر اينكه زير الوار افتاده بود. اتفاقي پيداش كردم.
ـ پس حتما گازسنج بوده...
ــ شما "زرند" نمياييد؟ صحبت با كارگرهاي شيفت قبلي خطر نداره.
لبخند ميزنم كه به دل نگيرد.
ـ چرا. منتظر ماشين بودم... مجوز نداشتم برای داخل تونل شدن. برای شما هم خیلی خطرناک بود. چطوری مجوز گرفتید؟
ــ من ماشين دارم. با هم ميريم.
توي راه چند باري زنگ ميزند اما هربار كه صداي من را ميشنود قطع ميكند. نزديكي زرند به حرف ميآيد:
ـ آقايي كه چند ساعت پيش باهاش حرف زدم گفت سجاد اونجاست. توي معدن كار ميكنه. گوشي رو بده بهش. به خدا اگر من تو رو ببینم با همین ناخن هام...
ــ گوش كن زنك . شمارتو دارم. اگر يكبار ديگه زنگ بزني به فردا نميكشه. امشب با همين شماره تماس ميگيرم و به شوهرت ميگم زنت سراغ فاسقش رو از من ميگيره. همين امشب منتظر تماس من باش. از ساعت نه شب... تا دوازده - يك. شايد هم دم صبح زنگ زدم. پای تلفن بخواب. چندبار كه زنگ بزنم بالاخره يكبار كه شوهرت گوشي رو برميداره؟ بالاخره كه شوهرتو پيدا ميكنم؟
ـ آقا توررو به آبروي زهرا...
ميخندم: به چي چي؟
همينجا داستان ما تمام ميشود. اما اگر خيال كرديد كه تهديد من كارگر شد و او ديگر تماس نگرفت، بايد عرض كنم مثل خودم هنوز زنها را نشناختهايد. از آن روز يكسال (كمي كمتر يا بيشتر) گذشته. اما اين زن هنوز هم هر چند هفته يكبار تماس ميگيرد و من به محض ديدن شمارهاش بيمعطلي تلفن را قطع ميكنم. به هر حال، اين داستان را برايتان تعريف كردم تا اگر پيش شمارهي تلفن منزلتان پانصد و پنجاه و نميدانم چي است، به من زنگ نزنيد. چون جواب تلفنتان را نميدهم... يكوقت خدايي ناكرده شرمندهتان ميشوم.
نوشته ای از مکابیز درباره ی این داستان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر