۱۰ اسفند ۱۳۸۵

داستان رنج‌هاي دوشيزه‌ي جوان


هر بار كه از من مي‌پرسند «چايي يا قهوه؟» با خنده جواب مي‌دهم. دست خودم نيست. بي‌خودي خندم مي‌گيرد. اين‌بار هم با خنده گفتم «چميدونم. هرچي.» روي كاناپه گنده‌ و نرمي كه در زمستان فقط به درد يك كار مي‌خورد فرورفته‌ام و ژورنال‌هاي مبلمان عهد دقيانوس را كه غالبا روي ميز چاي خوري است ورق مي‌زنم و فكر مي‌كنم اين بار براي خوابيدن روي اين كاناپه بايد درباره چه وراجي كنيم؟

چاي را كه روي ميز گذاشت گفت: عجب هوايي شده... شما مي‌خوايد بگيد خيلي سرده چي مي‌گيد؟

ــ مي‌گيم خيلي سرده.

ـ نه. شوخی نکن. يه چيزي مي‌گيد...؟ اگر تو نباشي من اين چهارتاكلمه فارسيم هم يادم ميره. مثلا ميخوايد به رفيقتون بگيد. يه جوري خودموني هست؟

ــ ميگيم هواي كيـ...

تلاش می کند بدون چروک خوردن پوستش بخندد.

ـ اوه. ها ها ها. تو نميتوني منو گول بزني. اين حرف بديه. من زرنگم. نميگم.

ــ چميدونم. ميگيم سگ لرزه.

ـ واي. نگو... ديشب تا صب خوابم نبرد. واي. اگه بدوني.

«واي اگه بدوني» نشانه خوبي است. هميشه اين را كه مي‌گويد يك دل سير گريه ميكند و بعد اشكش را با لباس من پاك ميكند و بعد من نوازشش مي‌كنم و دلداري‌اش مي‌دهم و بعد از كاناپه‌اش استفاده مي‌كنيم و من مي‌روم. اما اين بار كسي كه به در مي‌كوبيد ما را از ريتم انداخت. دماغش را بالا كشيد و در را باز كرد.

ـ بله؟ چي شده؟

ــ دستمال تميز ندارم.

ـ بيا برو از توي آشپزخونه...نه. صبر كن خودم ميارم.

در راه آشپزخانه برايم شكلك در ‌آورد. نمي‌دانم بايد چطوري پاسخ بدهم. پس لبخند مي‌زنم و با نگاهم دنبالش مي‌كنم. وقتي دوباره توي كاناپه فرو مي‌رود مِن و مِن مي‌كند و براي توضيح مي‌گويد: دارم دنبال كلمه‌ي فارسيش مي‌گردم. چی می گید شما؟ از زير كار دررو؟ يه جوري همه ايراني ها هستن. از بعد از ظهر كه اومده هي در ميزنه.

ــ حالا چرا ديشب نخوابيدي؟

ـ واي. يادم ننداز...

ــ نه. حالا بگو... كنجكاو شدم.

ـ ديشب توي اون اتاقه كه كنار خيابونه داشتم كار مي‌كردم يه صدايي شبيه ناله بچه شنيدم... چرا يادم انداختي...

لپش سرخ مي‌شود و فين فينش آغاز مي‌شود.

ــ بچه بود؟

ـ  واي اگه بدوني... بچه گربه بود. توي اون سرما. ديدي چه برفي ميومد؟

قطره اول اشك را مي‌ريزد. نفس راحتي مي‌كشم.

ــ آره. ديشب خيلي سرد بود.

ـ يعني تو ميگي چي به سرش اومده؟ چرا ايراني‌ها اينجورين؟ چرا دلشون هيچوقت نمي‌سوزه؟

انگار گربه را بغل كرده باشد لب‌هايش را جمع مي‌كند و مي‌گويد: نازي. كوچولو بود.

با هق هق ادامه مي‌دهد: كاشكي يه ماشين ميكشتش. از روش رد مي‌شد. يعني خيلي درد ميكشيده توي سردي؟

ــ آره. حتما. بيچاره.

ـ نازي. مادرش خيلي غصه مي‌خوره؟

ــ آره. حتما.

قل و قل اشك مي‌ريزد. سرش را روي شانه‌ام ميگذارد. باز مثل هميشه نميدانم دستم را چه كار كنم. به زحمت، طوري كه ريتم را به هم نريزم، دستم را از زير بدنش بيرون مي‌كشم و با موهايش بازي مي‌كنم.

ــ  شايد يه جاي گرمي پيدا كرده... موتورخونه‌اي جايي.

ـ يعني تو ميگي نمرده؟

ــ  انشاالله كه نمرده.

نمي‌دانم آمادگي انفجار خنده را دارم يا نه اما محض احتياط سرم را توي موهايش پنهان مي‌كنم.





حالا روي كاناپه‌ي گنده و نرمش تنها خوابيده‌ام. يك پتوي نازك رويم افتاده. چرت مي‌زنم. به خواب مي‌روم و چشم‌هايم را هشيارانه باز مي‌كنم و دوباره چرت مي‌زنم و به خواب مي‌روم و در تمام این مدت صداي فرورفتن دستمال توی آب و سپس سائيده شدن نرده‌هاي بالكن به من يادآوري مي‌كند كه نزديك عيد است. صداي خاصي است كه مشابهش را فقط يك جا سراغ دارم: وقتي مثل پيرمردها توي آب دراز می کشم و كسي ميله‌هاي گوشه‌ي استخر را براي بيرون رفتن مي‌گيرد. در يكي از لحظات هشياري‌ام چراغ حياط روشن مي‌شود. تازه مي‌فهمم شب شده. عجب شب سردي.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر