۱۳ اسفند ۱۳۸۵

عینک شنا

از آن روزهايي است كه بايد يك كاري كرد. هر كاري جز توي خانه ماندن و موسيقي خوب گوش دادن و مزخرفات كثيرالانتشار نوشتن. عینک شنا را کنار جلد دوم چخوف استپانیان می بینم و هوس میکنم با صورت بپرم توی آب. عینک را که توی کوله میگذارم، میبینم هنوز برچسب قیمت دارد. سیزده تومان. مي‌گويم «هوي حساب نكن». حواسم را میدهم به مه‌ای که تا جلوی پنجره آمده اما یک چیزی توی مغزم اراده‌ام را به تخمش هم حساب نمی کند. میگذرد که سیزده تقسیم بر سه حوالی چهار روز. چهار تا ده تا چهل و از آن طرف هم دو تا چهار که هشت تا. بله... به عبارتی چهل و هشت ساعت گره زدن و فرو دادن پرز قالی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر