۲۰ آبان ۱۳۸۶

از اين چيا زياده



تلفن كه زنگ زد با اينكه روي زمين وسط عكس‌ها نشسته بود خواست خودش جواب بدهد. تكاني خورد و عكس‌هايي كه روي دامنش جدا شده بودند به هم ريختند. شوهرش روي مبل نشسته بود. خم شد و گوشي را برداشت. زن دستش را انگار پيچي را بچرخاند توي هوا چرخاند كه يعني «كيه؟» مرد شماره‌انداز را نگاه كرد. گفت «با منه» بعد رو به من لبخند عذرخواهي زد و به گوشي اشاره کرد. به اتاق خواب كه رسيد تلفن را جواب داد. زن با صدايي كه نمي‌شناختم گفت «درو ببند».
به من گفت: كجا بوديم؟
گفتم: اين بد نيست.
پسربچه‌ي كچلي با لباس بلوچي  جلوي دوربين خم شده بود و سعي مي‌كرد ميخ كپر را بكند.
گفت: حس‌شو مي‌گيري؟ داره ميخ فقر و فلاكت‌شو مي‌كنه. داره با اين دستاي كوچولوش تلاش ميكنه كه... حس اميدواري داره. در اومده؟
گفتم: به اين چيزاش توجه نكردم. اما لباسش با نمكه.
 گل‌دوزي‌هاي ظريف كنار يقه و سر آستين‌ها را نشان دادم.
گفتم: با اين وضع زندگي توي كپر، وسط خاك و كثافت عجيبه اين دقت. چهره‌شم خاصه. از اون بچه تخس‌هاس. صورتشو جمع كرده تا به تو بگه داره خيلي زور ميزنه. اما اينجا رو نيگا.
با دست خط لب‌هاي پسربچه را نشانش دادم كه مثل لبخندی کنترل شده کج شده بود.
گفتم: اين عكس اگر بزرگ بشه معلوم ميشه مجبورش كردي جلوي دوربين ژست بگيره. ولي با نمكه.
گفت: بالاخره آره يا نه؟
گفتم: من چي بگم؟ گفتم كه از اين چيا چيزي نمي‌فهمم. بهتره براي انتخاب نهايي با يه عكاس مشورت كني. نرگسی، حميدی کسی. 
به زور لبش را به هم فشار داد كه يعني لبخند مي‌زند. براي آنكه چيزي هم ضميمه‌اش كرده باشد گفت: اين درويش مسلكي‌ت...
گفتم: درويش مسلكي کجا بود بابا. مگه من عکاسم؟ نهایتا مي‌تونم بهت بگم بانمكه يا نيست.
گفت: شام كه مي‌موني؟ ولي اگه تو مي‌گي اينو بزرگ كنيم. همين فيگور پسره هم خوب دراومده. يه جلوه‌اي ميده به اینهمه عکس فقر و نکبت.
گفتم: شام بايد خونه باشم. يه وقت ديگه ميام.
بلند ‌شد رفت توي آشپزخانه. دستش رفت در يخچال را باز كند كه پشيمان شد و برگشت سمت اتاق خواب. توي راه به من گفت «حالا يه چيزي بخوريم تا شام.» در اتاق را تا جايي كه سرش رد بشود باز كرد. فكر كردم بی حرف به شوهرش نگاه مي‌كند چون نشنيدم چيزي بگويد. به گمانم پنج دقيقه‌اي سرش لاي در بود. بعد آمد بيرون و در را بست. دوباره چرخي توي آشپزخانه زد و خيارشورها را از يخچال درآورد. با پلاستيك گرفت زير آب و همانطور گذاشت كف ظرف‌شويي و آمد طرف اتاق خواب. چند ضربه به در زد. شوهرش گفت «جانم؟» با لحني كه سعي داشت مسخره به نظر برسد گفت: «قربان. مهمون داريم. تشريف بياريد شام درخدمت باشيم.»
گفتم: چي مي‌گي؟ من بايد برم.
صورتش را كج كرد و لب زد «خفه».  شير آب را بست و آمد دوباره نشست وسط عكس‌ها. دست‌هايش را گرفت زير بغلش تا خشك كند. با احتياط عكسي را از گوشه گرفت و بلند كرد. گفت: بانمكه يا نه؟
گفتم: پرتره بچه؟ همين؟
گفت: فروشي بود. مادرش به دويست هزار تومن مي‌فروخت به هركي مي‌خواست. به حميد آصفي گفته بود دويست تومن بده هركاري مي‌خواي باهاش بكن.
گفتم: پس طرف مشتري‌شناس هم بوده. بالاخره چقدر معامله‌شون شد؟
گفت: نخند. حالمو بد مي‌كني.
بلند شد رفت بی حوصله به در كوبيد. با مشت. شوهرش هنوز داشت با تلفن صحبت مي‌كرد. چند لحظه گوش به در چسباند و منتظر ماند. از توي اتاق صدايي نشنيدم. بعد آمد بالاي سر من و عكس‌هايش ايستاد. خيره نگاه مي‌كرد. معلوم نبود به من یا عکس ها. عكس دختربچه هنوز بين دو انگشتش تاب مي‌خورد. ده ـ دوازده ساله‌ به نظر مي‌رسيد. با چشم‌هاي سورمه ماسيده و يقه‌ي سرخ. گفتم «اين هم با نمكه. يه چيزي زير عكس بنويس.» جواب نداد. حتي هيچ واكنشي كه نشان بدهد شنيده. گفتم «هوي. چته؟» گفت «هيچي. دلم مي‌خواد گريه كنم، نمياد. پول يه دست لباسه دويست تومن. چی بگه آدم؟» گفتم «ناراحت نكن خودتو. از اين چيا زياده.» باز رفت توي آشپزخانه. در يخچال را باز كرد و گفت «كالباس‌اينا داريم اگه نمي‌خوري برات تخم‌مرغ نيمرو كنم.» گفتم «من دارم ميرم. تعارف ندارم كه.» پشت در يخچال بود. نمي‌ديدمش. گفت «تا تكليف عكس‌ها معلوم نشه هيچ جا نمي‌ري مرتیکه. بمون صبح با هم مي‌ريم.» در يخچال را بست و چند تا گوجه انداخت روي خيارشورهاي كف ظرفشويي. از جلوي من كه رد مي‌شد گفت «برم برات شلوار راحت بيارم» سرم پائین بود. جواب ندادم. وارد اتاق خواب شد و در را هم بست. نيم ساعت بعد موقع رفتن ضربه‌اي به در زدم كه يعني خداحافظ.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر