پارسال همين وقتها هر شب با دوستي ميرفتيم ولگردي و الواطي. قرار بود براي نشريهاش گزارش شهري بنويسم یعنی، اما نميدانم چرا هميشه از آرياشهر سردرميآورديم و بعد ميگفتم حالا دو تا آبجو ـ جهت مزهدار كردن سيگارها ـ كسي را نكشته. توي ماشين داغ داغ سرميكشيدم و نميفهميدم دو تا كي ميشود چهار تا و بعد گرسنه ميشديم و از فرحزاد سردرميآورديم و بعدش هم آدم عاقل كه از آدم پاتيل توقع نوشتن ندارد. دوباره فردا شبش و باز پس فردا شبش و همیشه فرحزاد. خلاصه توي يكي از همين فرحزادها پيرمردي را ديدم كه تا گلو زير كرسي فرو رفته بود. خب راستش خيلي سرد بود و سوز بعد از برف هم بود و كله من هم گرم بود و خلاصه هفته بعدش من هم زير كرسي بودم و تقريبا تا نزديكاي بهار درنيامدم. از همتي كه در كار کرسی كردم بگويم كه نه تنها تمام کسانی که یک بار از کنارم گذشته بودند بلکه خودم را هم به تعجب انداخت: متناسب با فضاي آزاد اتاقم به نجاري سفارش ساخت كرسي دادم. بعد به مغازه الكتريكي رفتم و بيعانه منقل برقي را دادم تا از بازار بياورند (تا بيعانه ندادم يارو باورش نشد كه واقعا منقل برقي مخصوص كرسي ميخواهم) و بعد به كمك مادربزرگ پدريام رفتم تا از آن زير-ميراي رختخوابهايش لحاف كرسياش را دربياوريم و اينطور در عرض يك هفته كرسي را علم كردم. در آن يك هفته که به دلیل وجودش آگاه شده بودم و نبود، بر من چه گذشت سري است كه گفت: به سخن نيايد. اما اگر بپرسيد در آن چند لحظهاي كه پيرمرد را از پشت شيشه ديدم بين ما چه گذشت، توضيح قابل عرضي ندارم جز اينكه به قول پروست اهل هر صنفي هم را ميشناسند. اين را وقتي گفت كه بارون دوشارلوس و آن كفشدوز از كنار هم گذشتند. من هم توی فرحزاد پيرمرد را شناختم و چون شناختمش توقع نداشتم او هم از زير كرسي به خودش زحمت بدهد و چشمش را ـ تنها عضو قابل حركت بدنش را ـ به سمتم حركت بدهد تا من را بشناسد و بفهمد از يك صنفيم. او با موقعيتي كه خلق كرده بود (و به طرز سمبليكي پشت ويترين گذاشته بود) به تمام همصنفيهايي كه از فرحزاد ميگذشتند پيام ميداد: جاي تو اون بيرون نيست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر