۱۸ آذر ۱۳۸۶

هر شوخي يكبار



اداي ديـن به تخـتي كه با رازهايم زبالـه شد



گفته بودم «حرفي نيست اما اين گره زدن موقتيه. كش نيست كه هرچي بكشيش كش بياد. نخه.» گفته بود «سحت مي‌گيري.» با لگد به در پيش كوبيدم و يله داده جلوي تلويزيون ديدمش. بنا كرد به لرزيدن «چي مي‌خواي اينجا؟» گفتم «صدات در بياد..» و تا بخواهد جيغ بكشد پريدم و دم‌اسبي‌اش را گرفتم به دست و صورتش را فشار دادم توی كاناپه. دست راستش از پشت به پهلويم چنگ زد. با دست آزادم گرفتم و پيچاندمش، آنقدر كه دادش را از توي كاناپه شنيدم يا جمع شدن گوشه چشمش را ديدم كه دلم به رحم آمد. سرش را آزاد كردم و گفتم «جيغ بكشي ميشكونمش» بيشتر پيچاندم و شل كردم تا حساب كار دستش بيايد. از قوسي كه با تقه‌اي به كمرش افتاد خونم جوشيد. حفظ كردم. صورتش به گوش روي كاناپه خوابيده بود و موهايش توي دست من و چشمش  زیر فشار، نیمه باز روبرو را نگاه مي‌كرد. تلويزيون هنوز روشن بود. گفت «هرچي مي‌خواي بردار گورتو گم كن» لبش را به زحمت تكان مي‌داد. هميشه از نيم‌رخ، روي بالش زيبا بود. چشمش كامل نبود. لبش كامل نبود. فقط يكي از ابروها پيدا بود. وقاحت گونه‌ها و چانه‌اش نصف كه نه، نابود مي‌شد اصلا. زن مي‌شد اينطور و زيبا. جاي جواب مچ دستش را دوباره پيچاندم و شل كردم. كمرش تكان نخورد.  نمي‌دانم از ذهنم گذشت «هر شوخي يكبار».. اما آخ را كه حتما شنيدم. گفت «ولم كن خودم ميارم. دو تا تيكه طلا دارم و هرچي اينجا مي‌بيني. به كاهدون زدي. مال تو. ولم كن.» گفتم «اونم به موقش» گفت «چي‌ميخواي پس؟» مي‌خواست بشنود اما هرچه مي‌گفتم مو به تنم سيخ مي‌كرد و با همان قدرت، به نيروي ابتذال هر سنگي را مي‌پلاساند. مچش را آزاد‌تر توي دستم تا زير كمرش كشيدم و به نرمي كوبيدم. با ته‌مانده بازدمش «بي‌ناموس كثافت» را شنيدم و خواست دم بگيرد تا جيغ بكشد كه مجالش ندادم. سرش را دوباره چرخاندم رو به تشك كاناپه. مچ دستش را گذاشتم كنار بدنش و زانويم را به كف دستش بند كردم و فشار دادم. دست ديگر زير تنه‌اش مانده بود. آزاری نداشت. پيراهن مردانه گشادي تنش بود. فكر مي‌كردم گمش كرده‌ام. يقه پيراهن را گرفتم و به پايين كشيدم. دو دكمه اول به راحتي كنده شدند اما باقي هنوز جا داشتند. دستم را بردم تا جادكمه‌ها را بگيرم، دستش را از زير زانويم آزاد كرد و يا دست ديگرش را از زير بدنش -نمیدانم- كه به سمت دم‌اسبي‌اش چنگ انداخت. مچش را دوباره گرفتم اما رد خون را پشت دستم ديدم و رهايش كردم. هر دو دستم را هم. روی زمین كنار كاناپه نشستم و زخمم را وارسي كردم. داغ بود و هنوز به سوزش نيافتاده بود اما هواي خون گرفته بودم. گفت «چيزيت كه نشد؟» و ترسيده پايين آمد. خون بيشتر شده بود و حالا چکه می کرد. به ناخن‌هايش نگاه كردم و بعد مردد به زخمم. گفتم «توي يخچال چسب زخم بايد باشه.» گفت «دواگلی داري؟» گفتم «اگه باشه توي كابينته. اون پايين. همون چسبو بيار فعلا.» بعد يادم نيست چه شد اما شايد سيگار كشيديم و سریال ديديم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر