۲۹ دی ۱۳۸۶

حالا چه كاريه؟

 همانطور كه فكر وقتي بيان شود شكننده مي‌شود، همانطور كه عشق اگر فاش شود مبتذل می‌شود فاجعه عمومي هم نهایتا به کارناوال تبدیل می شود. فاجعه واقعي هميشه شخصي است. اين تمام چیزي بود كه قصد داشتم در فيلم مستند كوتاهي درباره زلزله بم بگويم. مي‌خواستم فيلم خنده‌داري بسازم از چند جوان بمي كه تمام خانواده‌شان را از دست داده بودند اما اين مانع نمي‌شد تا به دنبال يك زن امدادگر سوئيسي راه نيافتند، فكر مي‌كردند سگ‌ زنده یاب يك ميليون دلاري اين زن به جهت حفظ ناموسش از شهرت جهاني مردانگي آنهاست. دكتر جواني كه در توصيف بم پيش از حادثه فقط زن‌هاي بيشماري كه به او راه داده بودند يادش مي‌آمد و راست و دروغ پسرخاله وار خاطراتي تعريف كرد تا به صورت عملي برايم ثابت كند كه اين محروميت جنسي كه حرفش را مي‌زنند واقعا يعني چي. پسر امدادگري كه به محض ديدن جنازه‌اي كه با سقوط تيرآهن سقف مثله شده بود از هوش رفت و من روي حساب اداي لوطي مسلكي از لاي دست و پا جمعش كردم و همان شب در فرودگاه شاهد بودم كه چطور از حماسه‌اي كه در كار نجات خلق‌الله و بيرون كشيدن تكه پاره‌ها برپا كرده بود براي چند تا دختر امدادگر حرف مي‌زد. بانمك‌تر از همه دهاتي‌هاي اطراف بم بودند كه هيچ آسيبي نديده بودند اما در تمام پايگاه‌هاي پخش مواد غذايي و لباس و دارو حضور پرشكوهي به هم مي‌رساندند و عميقا خوشحال. یا مردانی که شناسنامه ای کارت شناسایی چیزی را در زیر آوار خانه ای بی صاحب دفن میکردند تا زمین و وسایل به جا مانده را مال خود کنند. اصلا خودم كه به اتفاق يك مرد و دو زن آشنا سوار پيكاني شديم تا به فرودگاه برويم، سرجمع پنج-شش ميليون تومان دوربين و موبايل همراهمان بود و شايعه شده بود در بم به خاطر صد هزارتومان آدم مي‌كشند و زماني كه راننده به همراه مرد گردن كلفت ديگري ما را به بيابان تاريكي بردند (بعد فهميديم كه راه ميان‌بر را انتخاب كرده بودند) يكي از خانم‌ها چاقويي بيرون آورد كه مثل سوهان ناخن بود و به طرز مضحكي كوچك، و ما در آن حال كه واقعا ترسيده بوديم با نگاهي به آن چاقوي رقت‌انگيز و گردن‌هاي كلفت آن دو مرد خنده‌مان گرفت. قبل‌تر از آن تلاش تلفنی من براي متقاعد كردن رفيقي كه «آقا پاشو بيا بم كه براي فربه كردن تجربه و انعكاس درد و رنج مردم حضورت لازم است» اما تهش اين بود كه سر راهت چند تا پاكت سيگار هم بگير.
هوس ساختن اين فيلم وقتي از هواپيماي c130 كه بهش مي‌گفتند تراكتور هوايي پياده شدم و چشم‌هايم از چرت يك ساعته‌اي كه به مدد نرمي مادرانه‌ي پاي زنی كه اصلا نمي‌شناختمش ميسر شده بود، هنوز گرم بود و همانجا كنار هواپيما ــ چون اتوبوسي نبود كه ما را به سالن برساند ــ برايمان توی لیوان های پلاستیکی چايي آوردند و اين چايي بعد از سه روز دوري از خواب و چاي و در مضيقه سيگار به اندازه همه چايي‌هايي كه تا آن روز خورده‌ بودم چسبيد و سيگار حين نوشيدن كه نفهميدم از كجا رسيد و دودش كه توي هواي تميز بعد از باران مهرآباد با بخار بازدم مي‌آميخت، از سرم پريد. چنان حال خوشی از نزديكي به خانه و دوش آب گرم و خواب بي‌ته توي رختخواب خودم داشتم كه گفتم حالا چه كاريه؟

پ.ن: مثل نوشتن اين پست براي وبلاگم كه قرار بود در سالگرد زلزله بم باشد اما آنوقت باز هم اين سئوال كه حالا چه كاريه؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر