۸ بهمن ۱۳۸۶

ديگه بالاخره


همين چند ساعت پيش شاهد يكي از عجيب‌ترين اتفاقاتي كه ممكن است در اين روزهاي زپرتي اتفاق بيافتد بودم. همكاري دارم كه پريروز پدر شد. امروز ظهر كه به محل كار رسيدم گفتند از صبح نيامده. نيم ساعت بعد آمد. با حال خراب. نشست پشت ميزش تا به كاري كه ديروز تعهد كرده بود انجام بدهد برسد. تلفن مي‌زد، چهار خط مي‌نوشت و بعد سيگار مي‌كشيد و چايي مي‌خورد و دوباره از سر. دو ساعتي كلنجار رفت و بالاخره طاقت نياورد. آمد بالاي سرم، كنار گوشم گفت: من برم. بچه مريضه.
گفتم: چي شده؟ گفت: داره مي‌ميره. وا رفتم. گفتم با بيمارستان تماس بگير يك وقت به خاطر پولي چيزي علاف نشي، اگر لازمه همراهت ببري. تماس گرفت و با زنش حرف زد. گوشي را كه گذاشت دوباره برگشت پشت ميزش. گفت: مي‌گه احتیاجی نيست بياي. آزمايش داده. تا جوابش بياد ببنيم چه خاكي بايد به سرمون بريزيم. همه از مريضي بچه خبردار شدند و نچ و نوچ‌شان بلند شد. سرش را گذاشت روي ميز و من هم روبرگرداندم كه راحت باشد. اول زمزمه بود و بعد بلند تر شد. صداي خوبي دارد و از قبل مي‌دانستم كه موزيسين است و از معدود سنتي‌كارهايي كه بزرگي نامجو را مي‌فهمند (همین خوش سلیقگی به کار استخدامش آمد). از شعري كه نمي‌دانم در چه دستگاه سوز و گدازي مي‌خواند فقط مضمونش يادم مانده كه «كجا هنوز نيامده؟» حال خرابش به همه ما سرايت كرد و صدايش مته شد. رسما كسي ديگر كار نمي‌كرد. فقط به مونيتورها خيره شده بوديم. چند بيتي خواند و بعد دوباره سرش را روي ميز گذاشت و چند ساعت بعد مي‌گفتند در آن لحظه قطره اشكي هم ريخته. بالاخره سكوت كه بالا گرفت و فضا سنگين شد، يكي از منشي‌ها با حالت مادر جگرسوخته‌اي گفت: چشه؟ مثل فيلم‌ها سرش را بالا آورد. چند ثانيه به نقطه‌اي در دور دست خيره شد (ابدا غلو نمي‌كنم) و بعد با بغض فروخورده‌اي گفت: زردي.
از اينجا به بعد ماجرا شبيه طنز‌هاي نود شبي بود. فضا چنان سريع تغيير كرد و هر كس با خنده خاطره زردي دوران نوزادي بچه‌اش يا خواهر و برادرش را تعريف مي‌كرد كه ديگر حال توصيفش را ندارم. خلاصه آخر اين ماجرا با تلفني از بيمارستان و شنيدن جواب آزمايش و صداي اين بنده خدا كه انگار در دستگاه محترمانه بشكن مي‌خواند ختم بخير شد.

نقل اين ماجرا به جهت هموار كردن يك شب برفي، بيشتر براي خودم و كمي هم براي شما.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر