چند شب پيش مهمان دوستي بودم و چون ميدانستم جايي غير از رختخواب خودم خوابم نميبرد، آنقدر كه مزه کاغذ سيگار را بگیرد سرم را گرم كردم. موقع برگشت زن و مردي را ديدم كه زير پل سعادتآباد ايستادهاند و خب حوالي سه صبح بود و حتي اگر نوروز هم نبود اتوبان نيايش به همان خلوتي بود و من هم كه - عرض كردم - هشيار بودم و اگر از تقاطع وليعصر تا آنجا محض نمونه يك ماشين ديگر ديده بودم فردين ذهنم را ميخواباندم و با خيال راحت ميگذشتم. به هر حال ايستادم. مرد (كه تازه متوجه شدم نوجوان است) در عقب را باز كرد و زن (كه اينيكي هم ۱۷-۱۶ سال داشت) را با زحمت نشاند. پيدا بود كنترلي روي حركاتش ندارد. زن را كه جا داد در را بست و مثل دزدها توي بيابان كنار پل گم شد. به زن گفتم من مستقيم تا انتهاي اتوبان ميروم و هر جا خواست پياده شود خبرم كند. گفت من هم فلكه پياده ميشوم. احتياجي به لحنش نبود تا بفهمم پاتيل است (اصلا از روي لحن زنها كه نميشود فهميد مستند، مثل اينكه از روي اداي شين بگوييم فلاني نوشآفرين است) همينكه دهن باز كرد بوي شيرين و گس عرق سگي خورد زير دماغم. اين بو از زمان داغخوريهاي توالت دبيرستان جايي جديتر از مشامم ضبط شده. (دماغمان را ميگرفتيم و ميريختيم ته حلقمان. در آن دو - سه ثانيهاي كه پايين برود جانمان بالا ميآمد، تازه اگر برنميگشت كه غالبا برميگشت اما خوشبختانه توالت نزدیک بود و اگر نبود هم خیالی نبود، همگي دل پري از فراش مدرسه داشتيم.) همینکه راه افتادم از توی آینه دیدم که چشمهایش رفت، توي شيب تقاطع يادگار هم رسما افتاد و دراز كشيد. ديگر نميديدمش اما از صداي هن هني كه مثل ناله بود خيالم راحت شد كه زنده است وگرنه با فرار پسره شك برم ميداشت كه يارو بلايي سرش آورده. اما خب، نگران بالاآوردنش بودم و اينكه اگر بالا بزند چطور بايد تميزش كنم، من كه يك عمر گندكاريهايم را دیگران جمع كردهاند. به هر حال چنان آمدم كه در عرض سه-چهار دقيقه رسيديم. كنار ميدان ايستادم و گفتم پياده شود. جواب نداد. برگشتم ديدم كاملا خواب است. تكانش دادم. گفتم «هوي مشتي رسيديم.» چشمهايش را باز كرد و مدتي خيره نگاهم كرد و بعد گفت «ولمون كن بابا.» دوباره چشمهايش رفت. بازويش را گرفتم و بلندش كردم. نشست اما هنوز خواب بود. چند دقيقهاي توي خواب نگاهش كردم. نور ميدان و سرش كه به پشتي تكيه داده بود اين امكان را ميداد كه دقيق نگاهش كنم. بايد بگويم كه تا به حال چهره هيچ كس را اينقدر دقيق تماشا نكرده بودم، یا بهتر است بگویم به آن فکر نکرده بودم. چهره آدمها محصول يك كار فكري است. ما تصوراتمان را توي قالبي ميريزيم و تماشا ميكنيم. اينطور است كه هر آدمي اختراع آدمي است كه او را تماشا ميكند. باز هم اينطور است كه خم دماغ يك آدم براي من لزوما همان تصويري را ندارد كه براي شما دارد. حتي زيبايي هم قراردادي [یک طرفه] است كه زشتي بعضي بندهاي آن را مخدوش ميكند. به همين خاطر است كه حالا دارم فكر ميكنم اگر آن شب دختر را به سختي بيدار و روانه نكرده بودم آيا چهرهاش هنوز به نظرم وحشی (و به همین دلیل زیبا) ميآمد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر