۱۸ فروردین ۱۳۸۷

اگر تبليغات نبود عشق چي بود يا يك تيتر خنده دار، "در مقام عشق" مثلا

يك جايي خواندم "روشنفكري يعني فهميدن اينكه غير از عشق۱ چيزهاي ديگري هم براي فكر كردن وجود دارند."۲ اما مگر مي‌گذارند؟ بهترين‌ها -نه حواشي- بهترين رمان‌ها، شعرها، ترانه‌ها، موسيقي‌ها و فيلم‌ها و خلاصه تمامي محرك‌هاي انديشيدن در حال پروپاگانداي۳ عشق هستند. شيوه‌اي هم كه استفاده مي‌كنند يك شيوه تبليغاتي نخ نماست: نمي‌شود نديد، نخواند و نشنيد وقتي همه درباره يك چيز مي‌سازند و مي‌نويسند و مي‌نوازند. اين هنرمندان بزرگ با احساسات ناشي از عشق همان كاري را مي‌كنند كه خواننده‌هاي زن ترك با پروپاچه‌شان مي‌كنند. يعني از زاويه‌اي نمايش مي‌دهند - بعضا - با پوششي نمايش مي‌دهند و در نهايت آنقدر نمايش مي‌دهند كه بيننده باورش مي‌شود چيز خارق‌العاده‌اي مي‌بيند، در صورتي كه شاهد طبيعي‌ترين ماهيچه‌هاي بشري است. احساسات ناشي از عشق، اين غم‌ها و شادي‌ها - اگر تبليغات را كنار بزنيم - از سطحي‌ترين و گذرا ترين احساسات انساني هستند. شادي از يك تماس نامنتظره با غم از يك نگاه شك برانگيز هنوز آغاز نشده تمام مي‌شود، انگار اصلا وجود نداشته‌. در صورتي كه شادي‌ها و غم‌هاي واقعي تا سالها و شايد براي هميشه ماندگارند.

من حتي يك روز را هم به ياد ندارم كه بدون يادآوري خاطره آن خوشي واقعي و بي‌نظير بيدار شده باشم. ماجرا مربوط به سه سال قبل است. يك روز مثل هميشه ساعت دوازده بيدار شدم و مثل هميشه تا بازگشت هشياري كه چند دقيقه‌اي طول مي‌كشد چشم‌هايم را باز نكردم. اما آن روز هيچ انگيزه‌اي براي پيروز شدن بر كرختي و باز كردن چشم‌هايم - جنگي كه نمي‌دانم چرا هر روز در آن شركت مي‌كنم - نداشتم. صداي زنگ تلفن و كوبيده شدن در مثل نسيم خنكي كه (از پنجره‌ي اتفاقي باز مانده) مي‌وزيد و پلك‌هاي من را هدف گرفته بود، طبيعي بودند. در تمام مدتي كه به پهلو دراز كشيده بودم، بيدار بودم و مطلقا به هيچ‌چيزي فكر نمي‌كردم. نمي‌دانم چقدر طول كشيد اما به هر حال وقتي چشم‌هايم را باز كردم كه هوا كاملا تاريك شده بود.
اما غم واقعي، بر خلاف شادي‌هاي واقعي كه با شدت و ضعف متفاوت چندتايي سراغ دارم، برايش فقط يك مورد هميشه در خاطرم هست. پنج-شش سال پيش يك همكار تازه‌كار را بي‌هيچ دليلي تحقير كردم. او بي‌دفاع بود و من هم بچه، پس آنقدر زياده‌روي كردم كه بعد از تمام شدن ماجرا از نگاه متعجب همكارانم تازه متوجه كاري كه كرده بودم شدم. دو روز بعد او را اخراج كردند كه دلايل اداري داشت. من مي‌دانستم كه به اين كار احتياج دارد (تازه ازدواج كرده بود) و هنوز هم فكر مي‌كنم او من را عامل اخراجش مي‌داند. اين قضيه دست نخورده باقي ماند. حالا هم كه بعضي رفقاي قديمي كه آن روز شاهد ماجرا بودند را مي‌بينم، خودم را از نگاه آنها تماشا مي‌كنم. اما درد اصلي‌اش وقتي است كه خودم را از نگاه او مي‌بينم. تا به حال در مورد اين ماجرا با هيچ كس حرف نزده‌ام. دليل اينكه نگفتم اين است كه اگر بگويم، حتي اگر پيش خودم هم بگويم، مي‌فهمم كه حقيقت دارد.

خب. اين شادي و غم را بگذاريد در كنار شادي‌ها و غم‌هاي عشق. شوخي‌اند. شوخي هم نيستند. اصلا هيچي نيستند. كي يادش مانده در دومين ديدار با يك بنده خدايي كه قيافه‌اش را به ياد نمي‌آورد، مثلا موقع رد شدن از خيابان دستي كه بازويش را گرفت چه بلايي سر ضربان قلبش آورد. انصافا اضطراب و ناراحتي پاسخ ندادن تلفن همان بنده خداي مذكور حالا چه كسي را آزار مي‌دهد. اصلا چه كسي دل‌پيچه‌هاي يك بيماري قديمي به يادش مي‌آيد، جز كسي كه حالا اسهال دارد؟
عشق هم نهايتا يك بيماري مثل اسهال است. همه در طول عمر يكي دوبار دچارش شده‌اند (البته بعضي‌ها خيلي بيشتر) و كم و زياد با دل‌پيچه‌هايش آشنا هستند. اگر تمامي آثار هنري مهم دنيا درباره حالات و عوارض اسهال بودند، اين بيماري هم مثل عشق چيز مهمي مي‌شد.



۱ـ نظر من را بخواهيد اگر دسر نسكافه كاله درست مصرف شود اساسا عشقي به وجود نمي‌آيد.
۲ـ اين‌جور گزين گويه‌ها ممكن است خيلي هم حقيقت نداشته باشند اما تلنگري به حقيقت‌اند. بيشتر به كار حواس جمعي مي‌آيند تا برپا كردن حقيقت. (مثل اكثر گزين گويه‌هاي والتر بنيامين يا  آن جمله سيمور در پيشگفتار: آدمي كه زبان مادري‌اش را درست و عميق ياد گرفته باشد نمي‌تواند زبان بيگانه‌اي را ياد بگيرد)
۳ـ ار استفاده كردن واژه تبليغات اكراه دارم چون معتقدم شيوه‌اي كه عزيزان ما براي تبليغ عشق به كار مي‌گيرند بيشتر از آنكه به تبليغ در آن شكلي كه بين برنامه‌هاي تلويزيوني مي‌بينيم شبيه باشد، شبيه شاموتي بازي وحشي‌ها مثلا در جريان فلسطين و جنگ عراق است. يعني همان چيزي كه به اسم پروپاگاندا مي‌شناسیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر