به زنِ سیمور
یه زنبور گاوي نشسته بود روي ديوار. آتی مثل بچههاي تخس لنگه كفششو پرت كرد اما خورد كنارش. زنبوره بلند شد اومد طرفمون. شيرجه زد روي كتفم. زيرپيرني تنم بود. پرزشو روي پوستم حس ميكردم. هر چي ميزدم دستم بهش نميرسيد. يهو ديدم روي تخت نشستم آتي داره تكونم ميده. گيج بودم. گفتم بزن اين كثافتو كه زد زير گريه.
ـ
تلفن زنگ ميزد و او به آرامي قاشقش را در فنجان ميچرخاند. وقتي مطمئن شد حبه قند دومي كه سماجت به خرج مي داد تا ذره آخر در چاي حل شده، دست دراز كرد و گوشي را برداشت:
الو؟ سلام. چطوريد؟ خوبيد؟ باباجون اينا خوبن؟ مهين جون چطوره؟ مام خوبيم. چه عجب. اونم خوبه. از سرشب خوابيده. والا چي بگم. همونجوريه. ديگه اصلا به روش نياوردم. نه چيزي كه نيست. همونجوري. آره. ايندفه سر شام شروع كرد. هي قاشقشو فوت ميكرد. دستشو ميآورد بالا تو هوا تكون تكون ميداد. يه بارم قاشقشو پر كرد آورد بالا تا دم دهنش بعد هي نگا نگا كرد آخرش برد خالي كرد تو ظرف شويي. نه. هيچي. ببخشيد توروخدا شمارم نگران كردم، تقصير مامانم شد. گفت بهتون بگم كه اگه خداي نكرده حالش بدتر شد. شمام حق داريد بدونيد بالاخره. واي چي ميگيد مامهري. من كه جرات نميكنم. اوندفه كه خودشو ميزد يادتون نيست؟ تمام تنشو سياه و كبود كرد. بعد كه حالش اومد سرجاش يكلام گفتم بيا بريم دكتر. نه توروخدا. به باباجون بگيد راضيش كنه. حرف شنوي داره هرچي باشه. نه ديگه.. خبري نيست. سلامتي. تشريف نميارين اين طرفا؟ والا ميبينيد حال و روزمونو كه. چشم. زحمت ميديم. بزرگي تونو ميرسونم. سلام برسونين باباجونو.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر