۱۹ فروردین ۱۳۸۸

رَد

اینها همه می‌توانند در یک روز اتفاق بیافتند یا اگر دوست دارید به مرور، با گذشت روزها و حتی ماه‌ها، شاید تا سالها بشود کشش داد. از شروعش هم مطمئن نیستم. بعد از بستن در، مثل وظیفه‌ای که در حضور او اجازه‌ی انجامش را نداشته یکراست به سراغ میز برود یا اینکه در را ببندد و بیاید جلوی تلویزیون بنشیند، شام بخورد، چند تا چایی، سیگار، انگار هیچ اتفاقی نیافتاده. بعد ببیند که نمی‌شود. آن وقت  دست دراز می‌کند و چیزی از روی میز برمی‌دارد. یک چیزی که تمام مدت، حتی قبل از رفتن او هم جلوی چشمش بوده و در تمام مدتی که لپه‌های اضافی را گوشه‌ی بشقابش جمع می‌کرده و نره‌لس‌های نه چندان – با معیار امروز - عاشقانه‌ی خرس قطبی برای ماده‌اش را از تلویزیون تماشا می‌کرده آن چیز از نظرش دور نشده. شاید هم راهش این باشد که یکدفعه این اتفاق بیافتد. یعنی وقتی او رفت در را ببندد. بنشیند جلوی تلویزیون شام بخورد و چایی و سیگار و وانمود کند که هیچ اتفاقی نیافتاده و بعد ناگهان کنار ظرف، روی جعبه‌ی سیگار یا از پشت لیوان چایی آن چیز را ببیند. اینکه چه چیزی.. خب، هر چیزی می‌تواند باشد. یکبار از تار مو شروع کردم. تار موی قهوه‌ای که لای خرت و پرت‌های روی میز پیدا می‌کند و بعد از معاینه بر می‌دارد و به آشپزخانه می‌رود. همچنان که مو را با احتیاط کمی دور تر از لباس قهوه‌ای‌اش نگه داشته با دست آزادش در کابینت را باز می‌کند، سطل آشغال را از زیر ظرف‌شویی کمی به بیرون هل می‌دهد، درش را باز می‌کند و مو را رها می‌کند توی سطل.
چند روز قبل یا بهتر است بگویم چند شب قبل از فیلتر سیگار شروع کرده بودم. فکر می‌کردم جمع از من مست‌تر است - این عادت را از وقتی پیدا کرده‌ام که عادت فکر کردن به اینکه جمع از من خنگ‌تر است را ترک کرده‌ام - چون جمع از من مست‌تر بود فیلتر سیگار را سفید کردم و برای محکم‌کاری رد قرمزی هم رویش انداختم. که از توی جاسیگاری شلوغ که کف‌اش را لجن چایی و خاکستر گرفته، از لای باقی فیلترها بیرون می‌کشد (برای آنکه با بالایی هم قافیه باشد می‌توانم رضایت بدهم که "بر می‌دارد" هرچند کسی فیلتر سیگار را  از توی لجن کف جا سیگاری برنمی‌دارد مگر کسی که هیچوقت سیگارش را با ته چایی توی جاسیگاری خاموش نکرده باشد) و همان قصه‌ی پیمودن مسیر اتاق نشیمن تا آشپزخانه و ماجرای سطل. جمع این داستان ونه‌گات را نخوانده بود. زیاد روی مستی‌اش حساب باز کرده بودم. گفتم شاید هم از بارتلمی باشد. از همین آمریکایی‌ها خلاصه.
هسته‌ی انگور را برای جمع تعریف نکردم چون آن موقع نمی‌دانستم. اما برای او گذاشتم بعد از تار مو. داشت خیار پوست می‌کند و من سیب می‌خوردم که نه، به قطعات مساوی و بعضا نامساوی تقسیم می‌کردم و هنوز به باز کردن در کابینت با دست آزادش نرسیده بودم که مراسم جدا کردن هسته‌ها را دیدم. بعد گفتم که آمد نشست پشت میز و بشقاب را کشید طرف خودش. با نوک چاقو بین پوست‌های سیب و خیار و پرتقال را گشت و دو تا هسته‌ی انگور پیدا کرد و دوباره تا زمان انداختن هسته‌ها توی سطل، با همان جزئیات. از همین تکرار جزئیات (که یارو دو تا هسته‌ی انگور را از بین آنهمه پوست سیب و خیار و پرتقال با نوک چاقو جدا می‌کند و کف دست می‌گیرد - بر می‌دارد -  و به آشپزخانه می‌رود. با دست آزادش در کابینت را باز می‌کند و سطل آشغال را از زیر ظرف‌شویی کمی به بیرون هل می‌دهد. درش را باز می‌کند و هسته‌ها را رها می‌کند توی سطل.) حوصله‌اش سر رفته بود و با همان ژست دل آشوب کن بی قصد و غرضی گفت «تهش هم لابد بدبخت را به گروتسک فنا می‌دهی. خانه آتش می‌زند یا یک جاییش را می‌برد و از این مدلی‌ها.» حالا به نظرم کمی بی‌رحمی می‌آید اینکه گفتم تشخیص گروتسک بودنش کار شما توی روزنامه‌تان است. روزنامه خالی هم نگفتم البته و از این جهت حرفم را بی‌رحمی می‌دانم: «روزنامه پنجاه تومانی‌تان..».
اول و آخرش باید می‌رفت. معلوم بود می‌رود. اما نمی‌دانستم که این آخرین بار است یا باز به بهانه‌ای، کتابی فیلمی ناخن‌گیری که خودش آورده اما نبرده – شاید به هوای همچین روزی – باز بیاید. خیار پوست بکند و من سیب تقسیم کنم و باز همان که بعد از رفتنش استکان چایی‌اش را از شلوغی روی میز بردارم و زیر اب گرم بگیرم. روی لبه‌اش دست بکشم و توی نور نگاه کنم که جای انگشتش نمانده باشد.

۳ نظر:

  1. خوب بود. مثل همیشه. اما یه چیزی داشت یه چیزی که به مذاق آدم خوش نمیاومد. خوب بود میگفتید چه چیزی. آن "چیز" به نظرم گم شدن قصه لای شلوغی شیوه روایت است و همین یعنی داستان از دست رفته. باید دوباره نوشتش.

    پاسخحذف
  2. عرض ارادت حاجی. نمی دانم جریان چیست که هر وقت صحبت فیلترینگ می شود، تو و مکابیز بی بروبرگرد جز فیلتریها هستید.دس رو دلم نذار که یه عمره دارم با آتیش این بشر میسوزم. وگرنه کی میومد یکاره منو فیلتر کنه :)در ضمن، کوشی برادر؟ منو اینجور نیگا نکن که حواسم نی. یَک بچه ی حساسیم اگه حواسم باشه که دلم ضف میره واسه ی برگمان گفتنت.

    پاسخحذف
  3. [...]میدانم کامنت من را نمایش نمی دهید [...]قیافم شبیه ایناست که با همچین حرفی "کامنت شما را نمایش میدهند" ؟ درباره باقی قضایا هم به شما ربطی نداره "همکار گرامی".

    پاسخحذف