«برای آدمهای بیچاره دو راه خوب مردن هست.
یا در اثر بیاعتنایی مطلق همنوعان در زمان
صلح، یا در اثر شوق آدمکشی همین همنوعان
در زمان جنگ»
یا در اثر بیاعتنایی مطلق همنوعان در زمان
صلح، یا در اثر شوق آدمکشی همین همنوعان
در زمان جنگ»
مغز ذوبشدهای كه روی ترك جمجمه دلمه بسته، از آن چیزهایی نیست كه بشود توصیفش كرد، توی مدرسه هم یاد آدم نمیدهند. مثل همین كه میگویند آدم پنج لیتر خون بیشتر نیست. خب، این حقیقت را فقط وقتی میفهمی كه آن پنج لیتر كذایی ذرهذره از بدنت خارج میشود. اینها را گفتم تا برسم به اینجا كه زیاد امیدوار نباشید به صرف خواندن این چیزها بفهمید آنجا چه خبر بوده. من فقط چیزهایی را كه دیدهام تعریف میكنم و چندان در بند شیرفهم كردن شما نیستم چون راستش را بخواهید مطمئن نیستم خودم هم دقیقا فهمیده باشم.
چند جنازه را كنار هم خوابانده بودند. كف سردخانهای در كرمان. گوشت سوخته پیدا بود و جمجمهها و سینههای شكافته شده و امعا و احشاءشان. وقتی رسیدم داشتند شكاف روی سینه جنازهها را با پنبه میپوشاندند. تا جایی كه یادم مانده پنبه كم آمده بود و كارمندهای سردخانه هم كلافه بودند و به در و دیوار غر میزدند. همینطوری برای اینكه سر حرف را باز كنم به یكی كه نزدیكم ایستاده بود گفتم «انگار بدجور داغون شدن.» طرف هم مثل اینكه منتظر اشارهای از جانب من بود تا تمام انزجارش را از وصله پینه كردن آدمهای مثلهشده خالی كند، شروع كرد دری وری گفتن كه چون لهجهاش به مدد غیضش زیادی غلیظ شده بود، معنی دقیقش را نفهمیدم، اما خب، برای فهمیدن فحش که احتیاجی به فهمیدن لهجه و زبان نیست. كلی طول كشید تا برایش ثابت كنم كه هیچ صنمی با كارفرمای این جنازهها ندارم. او هم بالاخره برای جبران فحشهایی كه بیجهت خرج كرده بود برایم توضیح داد كه هر سال چند جنازه از معادن زرند كرمان برایشان میآورند كه دیگر شبیه جنازه آدمیزاد نیستند. لبههای شكاف روی سینه یكی از جنازهها را لمس كرد و نشانم داد كه همگی به یك شكل پاره شدهاند. طرف برای خوشخدمتی با جزئیاتی كه حالا به خاطر ندارم تعریف كرد كه این آدمها موقع كاركردن در عمق دویست متری زمین توامان گاز متان تنفس میكردهاند و ریههایشان از این گاز منفجره انباشته میشده و هنگامی كه جرقهای زده شده هوای داخل ریههایشان هم منفجر شده و سینههایشان را به این شكل شكافته است. حالا، یعنی بعد از نوشتن جملات بالا یكی از جزئیاتی كه تعریف كرده بود را به یاد آوردم. میگفت وقتی بدن از درون منفجر میشود، شاید به خاطر وجود گاز متان، جمجمه ترك میخورد و مغز ذوب شده به بیرون پاشیده میشود. به نظرم آمد كه این لختههای كم و بیش سفیدرنگ روی جمجمه هیچ شباهتی به مغز آدم ندارد. یعنی مركز تمام احساسات و منبع تمام خاطرات آدم نمیتواند یا نباید تا این حد رقتانگیز باشد. فكرهای مهمی توی سرم نبود. به همین چیزهای دمدستی فكر میكردم. اینكه چطور باید این جنازهها را توصیف كنم كه شبیه ضجه مویه نشود، غلو نشود، داستان نشود. آنوقتها جوانتر بودم. فكر میكردم میشود.
چند جنازه را كنار هم خوابانده بودند. كف سردخانهای در كرمان. گوشت سوخته پیدا بود و جمجمهها و سینههای شكافته شده و امعا و احشاءشان. وقتی رسیدم داشتند شكاف روی سینه جنازهها را با پنبه میپوشاندند. تا جایی كه یادم مانده پنبه كم آمده بود و كارمندهای سردخانه هم كلافه بودند و به در و دیوار غر میزدند. همینطوری برای اینكه سر حرف را باز كنم به یكی كه نزدیكم ایستاده بود گفتم «انگار بدجور داغون شدن.» طرف هم مثل اینكه منتظر اشارهای از جانب من بود تا تمام انزجارش را از وصله پینه كردن آدمهای مثلهشده خالی كند، شروع كرد دری وری گفتن كه چون لهجهاش به مدد غیضش زیادی غلیظ شده بود، معنی دقیقش را نفهمیدم، اما خب، برای فهمیدن فحش که احتیاجی به فهمیدن لهجه و زبان نیست. كلی طول كشید تا برایش ثابت كنم كه هیچ صنمی با كارفرمای این جنازهها ندارم. او هم بالاخره برای جبران فحشهایی كه بیجهت خرج كرده بود برایم توضیح داد كه هر سال چند جنازه از معادن زرند كرمان برایشان میآورند كه دیگر شبیه جنازه آدمیزاد نیستند. لبههای شكاف روی سینه یكی از جنازهها را لمس كرد و نشانم داد كه همگی به یك شكل پاره شدهاند. طرف برای خوشخدمتی با جزئیاتی كه حالا به خاطر ندارم تعریف كرد كه این آدمها موقع كاركردن در عمق دویست متری زمین توامان گاز متان تنفس میكردهاند و ریههایشان از این گاز منفجره انباشته میشده و هنگامی كه جرقهای زده شده هوای داخل ریههایشان هم منفجر شده و سینههایشان را به این شكل شكافته است. حالا، یعنی بعد از نوشتن جملات بالا یكی از جزئیاتی كه تعریف كرده بود را به یاد آوردم. میگفت وقتی بدن از درون منفجر میشود، شاید به خاطر وجود گاز متان، جمجمه ترك میخورد و مغز ذوب شده به بیرون پاشیده میشود. به نظرم آمد كه این لختههای كم و بیش سفیدرنگ روی جمجمه هیچ شباهتی به مغز آدم ندارد. یعنی مركز تمام احساسات و منبع تمام خاطرات آدم نمیتواند یا نباید تا این حد رقتانگیز باشد. فكرهای مهمی توی سرم نبود. به همین چیزهای دمدستی فكر میكردم. اینكه چطور باید این جنازهها را توصیف كنم كه شبیه ضجه مویه نشود، غلو نشود، داستان نشود. آنوقتها جوانتر بودم. فكر میكردم میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر