آنها كابل را با تهران ميشناسند، لباس بلند و شلوار گشاد محلي را در آوردهاند و اينجا در تهران تيشرت ماركدار و شلوار جين ميپوشند. آدامس ميجوند و گاهي كه پول توي جيبشان باشد خرجهاي آن چناني ميكنند!
از قول خبرنگار ایسنا + بخوانید افغانهای مقیم تهران چه فجایعی مرتکب میشوند. اول اینکه شلوارهای گشادشان را درمیآورند که این خودش ذاتا کار خیلی بدی است که آدمیزاد شلوارش - و آنهم نه هر شلواری، شلوار گشادش- را دربیاورد و متاسفانه به همین میزان وقاحت اکتفا نکند و به جاش شلوار جین و یحتمل تنگ هم بپوشد (همسرایان: واخ واخ)، تازه اینکه چیزی نیست، بلکم آدامس هم بجود (همسرایان: اوووووف) پول هم که توی جیباش بیاید (همسرایان: چه غلطا) خرجهای آنچنانی کند! (علامت تعجبهای این چیز/خبر/گزارش/یادداشت/مقاله؟ همان "چیز" خودش داستان دیگری است. ناکس حوالی جاهایی که نیشخند به انفجار منجر میشود را علامتگذاری کرده، لابد برای بیماران قلبی.)
به گزارش خبرنگار «شهري» خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) ، رويت را كه بر ميگرداني، كم نيستند دختران جوان افغان كه شالها، روسريها و مانتوهاي رنگارنگ مد روز تهرانيها را بر سر و تن دارند و ديگر چادرهاي بور چيني را از سر برداشتهاند و فقط زنهاي قديميتر افغان در مناطق محرومتر اين سر و وضع را دارند. اينها دختران نسل جديد افغانهاي تهراني هستند كه چشمهاي بادامي و تنگشان را آرايش ميكنند و خيابانهاي شمالي تهران را خوب ميشناسند!
خبرنگار "شهری" ایسنا (سئوال: آیا ایسنا خبرنگار دهاتی هم استخدام مینماید؟) گزارش داده که رویاش را که برگردانده کلی دختر جوان دیده که لباسهای تنگ و مد روز دختران تهرانی را به تن دارند اما ای بابا... اینها که شوربختانه تهرانی نیستند که. حتی شهرستانی/غربتی هم نیستند که. پس چی هستند؟ از چشمهای بادامی و تنگشان (بر خلاف شلوارهای سابق مردانشان) متوجه شده که اینها افغانستانی هستند. بعد خبرنگار جَلَب رفته در مناطق محروم چادرهای زنان افغان آن حوالی را معاینه کرده و متوجه شده که این دختران جوان حتی دیگر چادر بور ساخت کشور چین را هم به سر نمیکنند که این خودش یکجورایی جنایت جنگی محسوب میشود. به گزارش ایسنا خبرنگار ناقلا به چندتا از این "دختر افغانیا" "یه دستی" هم زده: _ آبجی از ولیعصر میشه رفت دروس؟ _ بله. _ مچتو گرفتم. «پس شما خیابانهای شمالی تهران را خوب میشناسید!»
اينها هم نسل سومي هستند، مثل ما تهرانيها كه نسل سومي داريم..
شگفتا. "این"ها هم که مثل ما تهرانیها نسل سومی دارند که. پس اینها هم پدر و پسر همان کارهای کثیفی را با زنهایشان میکنند که ما تهرانیها میکنیم.
من چند خط اول را حوصلهام کشید ترجمه کنم. زحمت باقیش با شما. فقط اگر تصمیم گرفتید کار ترجمه را در کامنتها پی بگیرید مواظب باشید. اینجا زن و بچه مردم رد میشوند. خواهشاً رنگ صورتی خاصی که در مصرع "به گزارش خبرنگار «شهري» فلان" به کار رفته را ترجمه نکنید.
در همین رابطه بخوانید: ايسنا بايد عذرخواهي كند / حرفی با دوستان روزنامه نگار / شرح گفتگوی تلفنی با ایسنا / چقدر ما خوشگلیم و سه نقطه
مرسی
پاسخحذفچقدرم تهرانی تهرانی کردهتا اواسط این چیز که شمردم 7-8 تا «ما تهرانیها» و «تهران ما» داشت. خدایی این اطمینان و تعصب به تهران مال آدم تهرانی میتونه باشه؟ نه. جدی. فک کن. منکه رسما هرجا پاش بیافته یزدیم. روی حساب جد مادریم که تازه خودشم کامل قبول نداره یزدیه.
پاسخحذفهیچ جور برایم باورکردنی نیست. به نظر من پلنگ صورتی نه تنها باید عذرخواهی کند بلکم باید برود یک جای خلوت، سرش را بذارد زمین بمیرد یا یک گلوله حرام خودش کند. واقعا اگر به توسط خودم نخوانده بودم باورم نمی شد. رسانه به این می گویند ها، ببین. ما باید یاد بگیریم. ما و وبلاگ هایمان یک جور رسانه ایم خیر سرمان، اینها هم رسانه اند. رسانه یعنی این، صورتی و گوگول، که برق به راحتی ازش رد شود و ما را بگیرد و یک متر بپریم هوا. بعله...ابتدا به ساکن اعتراف می کنم که هر چه اندیشیدم لزوم تهیه چنین گزارشی را نفهمیدم. خب که چه؟ شما نظری داری؟ تخطئه بوده؟ تهدید بوده؟ دهن کجی؟ نفرت؟ یا چی؟دوم آز آن، گزارشگر این چیز چه کسی بوده است و چرا!؟ چرا معلوم نیست چه کسی ست و ما آخر، چگونه پیدایش کنیم تا بتوانیم حضوراً بابت دفاع از حقوق خودمان تهرانی ها یک ماچ آبدارش کنیم؟راستی فک کن... اینها روزی دو دلار (تقریبا دوهزار تومان بگو حالا) خرج می کنند. تا جالا همچین چیزی دیده بودی؟ میدانی این یعنی چقدر؟ یعنی خرج یک محله در افغانستان لابد.اگر گزارشگر محترم میدانست که وحید ما فقط صبحانه اش هزار ماشالاه پنج هزار تومان برای جیب شخص خودش خرج بر می داشت چه احساسی بهش دست میداد؟الف_ احساس سوختن جایی قلمبه در پشتب_ احساس سوختن لب و دهنج_ احساس سوختن دلد_ احساس سوختن دماغجای وحید فاروق خالی ست واقعا، که بیاید برای اینها قضیه را باز کند و کمی بهشان پز بدهد که اگر شغل اش را که وقت برای کلاس زبان و نقاشی و رانندگی اش نمی گذاشت رها کند و برود، با نصف قیمتی که اینجا پول دیویست و شیش می دهیم و رسما در پاچه های تنگ تهرانی مان فرو می رود، آنجا بهترین ماشین را به قول خودش می تواند بخرد. و آلسو به این "شهری"ی ندیدبدید بگوید که همچین هم عاشق چشم و ابروی دختر تهرانی نیست و ترجیح میدهد دخترهای رقصان کلیپ هایشان را دید بزند.
پاسخحذفیک چیز دیگر، همانطور که بعد از خواندن این تاریخ نگاری مدرن فهمیده ای لئون، بنيانگذاران كار زياد با مزد كم هم همین ها بوده اند و قبل از افغان های غیر مجاز! هیچ کس در دنیا کار زیاد و مزد کم ندیده بوده و نشنیده بوده است. شما این همه وقت فکر کرده بودی ولی این یکی را نمیدانستی. اگر شما و ما الآن کار، زیاد می کنیم و مزدمان کم است باید بی بروبرگرد بنیانگذارانش را لعنت کنیم!در پایان خواهشمندم رخصتی فرموده تا ما ترجمه ی کامل این چیز را بفرماییم تا نسل های بعدمان نیز از این نقطه نظرات بهره مند شوند و بدانند که ما علاوه بر اصالت و رشادت و مرز پر گهر، عرضه هم داشته ایم و بیکار ننشسته بوده ایم که یک مشت! اجنبی ما را غارت کنند و ما هم هیچ چی نگفته باشیم. اوهوم.هر طور حساب کنیم ترجمه این شاهکار دست خودتو می بوسه. من تابلو یه جاهایی عصبانی میشم و این جفنگ بودن کل ماجرا از دست میره.بعد هم لزوم تهیه این گزارش؟ کلا این حدس رو که عده ای نشستن برنامه ریزی کردن و اینا رو بذار کنار. نهایتا ماجرا این بوده که خبرنگار از در دانشگاش بیرون اومده. چند تا دختر افغانی دیده و در کمال شگفتی متوجه شده که حتی بوی گند هم نمیدن. ما نمیدونیم بعد از این کشف از فاصله دانشگاه تا محل کار به خبرنگار چی گذشته. اما توی دفتر کارو من برات میگم:_ این افغانیام دم در آوردن واس.مادبیرش: ها_ تهیرون شده کابل.دبیرش: ها_ بزنم تو کارشون برجکشونو بیارم پایین؟دبیرش: ها
پاسخحذف"عشق من، شهر من"بازیگران: شهلا (خانه دار تهرانی) / اکبر (شوهر شهلا، کارمند تهرانی)شهلا به اکبر: اکبر. اکبر با توام. تورو خدا اونو نگا کن. داره آدامس میجوئه. آدامس! میفهمی؟اکبر: واخ واخ. آره دیدم. چی میشه گفت... همینجوری آدامسا رو ریختن جلو دست اینا. اونموقع ما واسه بچه مون لپ لپم نمیتونیم بخریم.شهلا: اکبر تو رو خدا پاشو بریم. اینا پیش خودشون چی فک کردن؟ من دیگه تحملشو ندارم. انگار یکی داره جلو چشمم تخت جمشید و آبیاری می کنه.
پاسخحذفاز اینجا باید دررفت
پاسخحذفجدا شرم آور بود به خودت مي گي خبرنگار! اين هرزه نويسيه
پاسخحذفامید است تا آخر عمرش هر جا که پا گذاشت بهش بگویند کله سیاهِ تروریستِ شترسوار.معلوم نیست از چند سالگی شب ها خواب تهران را می دیده پدرسگ.
پاسخحذفبوی تعفن نژاد پرستی از نوشته خبر ایسنا بلند هستش. متاسف هستم از این همه سطحی نگری و عدم عقل اون هم در یه رسانه...
پاسخحذفواقعا افتضاح بود
پاسخحذفواقعا که چقدر این افغانیها وقیح شده اند! تا جایی پیش رفتند که فارسی را بدون لهجه حرف می زنند. وای قراره با بچه های نازنازی ایرانی هم همکلاس و هم بازی بشوند. خدا به دور این جور که پیش می ره یه روز هوس زن ایرانی هم می کنند!این علامتهای تعجبی که چپ و راست ردیف کرده منو کشته. عکس اون دخترخانمها هم که دیگه نگو. آخه پست بی شرف تیپ این خانمها هم شد بلند پروازی؟
پاسخحذفنسیم فکرت:راستش قلبم درد میگیرد وقتی میبینم یک خبرگزاری رسمی یک کشور، دست به تحقیر و توهین افغانها و کتله محرومی میزند که از ابتداییترین حقوق انسانی هم محرومند. اگر دست به قلم ببریم هزاران موردی است که باید در مورد گندکاریهای دولت ایران در افغانستان و اقصا نقاط دنیا نوشت اما میدانید که آنان تحمل انتقاد را هم ندارند، مثل زنبور به جان آدم میچسپند که چرا به ما گفتی ما زهرآگین و مسمومیم و چرا بالهای مان چرکینند. که بگوید نه. از غارت برآی به غارت درآی و بعد هم خون ایرانی، روح ایرانی، و چشم و گوش ایرانی وا میداردشان که به دیگران توهین کنند... دولت نامرد و نامسئول کرزی، در چنین مواردی مسئول است که باید سفیر ایران در کابل را احضار کند... بهرحال، امروز و دو روز میگذرد... فرزندان این سرزمین روزی یخن آنان را خواهند گرفت. تاریخ فراموش نخواهد شد و ما دوست و دشمن را خواهیم شناخت...گیتا صالحی:بازهم به یاد شاگردانم در ایران میافتم... فکر میکنم به کودکان افغانی، کودکان کاری که به فاصله چند ساعت دیگر، دوباره در مترو، اتوبوس، سر چهارراهها و جلوی سینماها خواهم دید. کودکانی که در دستان سردشان فال حافظ، واکس، جوراب یا اسکاچ دارند... شاید دهها دختر افغان را در حال قند شکستن و گُل ساختن در خانه ها بتوان پیدا کرد. کار این کودکان را دیگر هیچ مرز جغرافیایی از هم جدا نمیکند. برای این کودکان دیگر فرقی نمیکند که در ایران زندگی کنند یا پاکستان یا افغانستان. کودکی آنها با تحمل رنج کار کردن میگذرد. درس، بازی، سلامت، امنیت و در یک کلام حق کودکی چیزیست که در ژرفنای تلخ زندگی این کودکان گم شده است.
پاسخحذفخیلی سعی کردم که خودم افاضه ای نکنم و فقط به نقل اقوال سوم شخص راضی بشم. اما آدمیزاد کدو که نیست (شاید البته). یه صحنه ای رو بازخونی می کنم شاید که اون خبرنگار خبرگزاری فخیمه ی ایسنا که خوش خوشانش شده بود از سنتز یه مطلب توپ؛ یه وقتی به چشمش بخوره بلکم میون لحظات شیرین خوابش یه بار هم از این دنده به اون دنده بشه. یه دختر افغانی بود که جلوی در بیمارستان بساط داشت تا به عیادت کننده ها یه چیزکی بفروشه. یه روز صبح بهمن پارسال که شب اش از اون برف های استخون ترکون اومده بود دیدم بساطه هست و خودش نیست. یه میزک فکسنی بود که چند تا جعبه ی مقوائی درست کرده بود و توی هر کدوم آدامس و شکلات و از اینجور چیز میزها می ذاشت. یه دوری زدم تا تونستم زیر میز ببینمش. خیال نکنم اون خبرنگاره تا حالا یه آدم سرما زده رو از نزدیک دیده باشه: با یه نگاه خفه شده زیر پلک های نیم بسته و تنی که تا حد نامتصوری توی خودش مچاله شده. شاید اون خبرنگاره اگه این صحنه رو هم می دید یه عکسی می گرفت برای یه مطلب توپ دیگه. اما از بد قضا، این دختر افغانی بوگندو بود و قطعا نشونی دروس رو هم نمیدونست.به یه جای ناجوری از آدم لگد میزنه این تصویر
پاسخحذفکسی که این خزعبلات را نوشته نه کابل را دیده و نه تهران را.کاش می توانستم نه به عنوان یکم افغان که به مثابه انسان از نزدیک نزدیک صورت به صورت تف کنم توی صورت آن به اصطلاح خبرنگار و ای کاش کاشکی می توانستم از نزدیک نزدیک صورت به صورت مثل یک انسان یک دست مریزاد هم به شما بگویم.حق دارید و لطف دارید
پاسخحذفتوی وبلاگ «اینجا و اکنون» دیدم بعضی از هموطنان غیور از نوشته ی «نسیم فکرت» رگ غیرتشون جنبیده و خون داره خونشونو می خوره. اونو متهم می کنند به نسبت دادن «انبوهی از کلمات زشت و توهین آمیز» به ایرانی جماعت، فقط برای اینکه عصبانیتشو از نشر یه سری مزخرفات توی یه نهاد رسمی و دولتی ایران ابراز کرده که هیچ واکنش منفی از جانب دولت دنبال خودش نداشته. کاش این گروه از هموطنان، ضربانات قلبشونو جاهای دیگه مایه میذاشتند. وقتی توی یه جامعه ای کارگرهای افغان که بیمار و بستری می شند هیچ پشتوانه ای ندارند و نه بیمه ی خدمات درمانی، نه تأمین اجتماعی، نه مددکاری، نه کمیته ی مثلا امام و نه هیچ ارگان زهرماری دیگه ای اون ها رو رسما ذی حیات به حساب نمیاره؛ وقتی می بینی طرف که افغانیه همه پیف پیف می کنند و شکلکِ دیدنِ یه لاخ مو توی ظرف سوپ رو از خودشون در می آرند؛ وقتی می بینی یه مترسک دولتی میاد با یه گزارشی که اونجای کشته های «ر. اعتمادی» رو قلقلک می ده و حرمت تمام این بدبخت هائی که اگه یه جو شانس داشتند هر چیزی بودند بجز افغان رو گه مال می کنه و اون دولت هم آب تو دلش تکون نمی خوره؛ بایدم عصبانی بشی. اگه ایرانی بودن معناش سکوت و تأئید گه خوردن های «دولت» ایرانه، من یکی رسما انصراف خودمو اعلام می کنم. اینجا و اکنون.چیزی که روی خط ایسنا آمده یک بخش کوچکی از ماجراست که از قضا به خاطر تحلیل درخشان و انشای چهارم دبستانی نویسنده اش کم بانمک هم از آب در نیامده، لااقل من که نمی توانم جدی اش بگیرم. چیزی که من را بیشتر از این چیز ایسنا عصبانی می کند اخبار صفحه حوادث روزنامه هاست. تا پارسال که به اجبار یکجا نشستن روزنامه می خواندم تقریبا روزی نبود که تیتری از قاتل و دزد و متجاوز بودن افغان ها به چشمم نخورد. خبر را که می خواندی تازه متوجه میشدی که مثلا افغانستانی مود نظر یکی از ده ها مظنون ماجراست. این پروپاگاند دائمی و هماهنگ در مورد افغان ها (در رسانه های هر دو جناح) یکی از مهمترین دلایل این نفرت عمومی است که ما یک نمونه کوچک و مسخره اش را در ایسنا میبینیم.. هر چند منکر استعداد ذاتی نژادپرستی نژاد خالص (نهایتا 5 درصد :) آریایی هم نمی توان بود.
پاسخحذفمی نویسد: «بيست سال پيش وقتي يك افغان را توي خيابانهاي تهران ميديديم در موقعيتهايي نظير حفر كانالهاي آب و فاضلاب، چاهها، زمينهاي كشاورزي، كارگر شهرداري و ... بود اما حالا افغانها همه جا هستند، در هر كار ردپايي دارند، پير و جوانشان را ميتوانيد در همه جا پيدا كنيد».جامعه ی وارونه را نگاه کنید. هر کشور دیگری از یک چنین موفقیت بزرگی در اینتگراسیون خارجی ها در جامعه٬ به خود می بالید.لااقل دوزار شرمندگی به خاطر سپردن سخت ترین کارها با دستمزد کمتر به مهاجر ها هم من را راضی می کرد.
پاسخحذفسلام خبرنگار ایسنا هستم و متاسف که رسانه متبوعم که اهدافی والا دارد با عملکرد انسانی بی تکلیف و مغرض این چنین زیر سوال م یرود متاسفم و عذرخواهی من را به عنوان یکی از فعالان این مجموعه بپذیرید...حاضرم برای دفاع از حق انسانیی که در این گزارش تضییع شده است تلاش کنم و مطمئنا کمک های شایان توجه را در این زمینه در نظر دارم... متاسفم...سلام. ابراز تاسف شما از کار شرم آور همکارتان به قدر کافی شریف است و به خاطر هضم نشدن در مناسبات صنفی مقدار معتنابهی شجاعت هم می طلبد. به هر حال احتمالا شما بیشتر حرف این رفیق ما را درک می کنید: پارسا را بس اینقدر زندان که بوَد هم طویله ی رندان
پاسخحذف