برای آدمی که تا به حال دستهایش را جز برای درآوردن بلوزش بالا نیاورده (و چند مورد جزئی دیگر از همین قبیل) و صدایش در اوج بیشتر از یک متر از خودش فاصله نگرفته، برای آدمی که تعداد حضورش در جمعهای بیشتر از دو-سه نفره در تمام عمر بعد از دوران رسمی بچگیاش اندازهی نصف پاکت سیگار یک روزاش هم نمیشود، برای آدمی مثل من ایستادن در یک اجتماع میلیونی، مشت گره کردن، شعار دادن و آواز خواندن و نعره کشیدن و دست زدن و پا کوبیدن... همین پا کوبیدن برای آدمی که تا به حال نرقصیده و همیشه یواشکی از خودش - و یکی دو نفر مثل خودش - پرسیده چرا مردم خودشان را تکان غیر ضروری میدهند.. خب، از شنبه حوالی هفت به سختی خودم را به جا میآورم.
رفته بودیم پردههایی که هفته قبل سفارش داده بودم را از سهروردی بگیریم تا چرخی هم توی شهر بعد از انتخابات زده باشیم. یونس صندلی عقب نشسته بود و مکابیز کنار من که رانندگی میکردم. برای آنکه تا حدودی فضای آن جمع سه نفره دستتان بیاید دو نفر را تصور کنید که با یادآوری حال کروبی موقع اعلام نتایج - مخصوصا وقتی غلامحسین میخواهد تفاوت هشتاد و پنج درصد را با هشتاد و پنج صدم درصد برایش تشریح کند - هره کره میکنند و نفر سوم که آن پشت میخندد، همراهی میکند و بر خلاف ما عصبانی است و گیج و نگران اخبار ساعت هفت. توافقی بدون کلام میکنیم که برای مراعات حال یونس هم که شده پارچههای صورتیمان را غلاف کنیم و فعلا از خیر حسن حبیبی بگذریم.. اما خب، نمیتوانیم درک طنز آدمی را که یک گوشهای – لابد چند روز یا چند ماه پیش – نشسته و برای هر کدام از کاندیداها سهمی را تعیین کرده و به کروبی که رسیده هشتاد و پنج صدم درصد را در نظر گرفته ستایش نکنیم. پیر کیارا (به گمانم) این حرف حق را میزند که چرا نباید به همان اندازه که در زیبایی، در زشتی هم هنر جستجو کنیم: هشتاد و پنج صدم درصد، و نه حتی یک درصد.. همچین فضایی بود خلاصه.
پردهها را که گرفتیم موقع برگشت فکر کردیم شریعتی را برویم تا تجریش و بعد از پارک وی برای شبمان تصمیم بگیریم که کدام وری. به میدان تجریش که رسیدیم ترافیک سنگین شد و کمی بعد تقریبا ایستاد. بوقها شروع شدند و فلاشرها به کار افتادند. سرعت ماشینهایی که از روبرو میآمدند به قدری بود که میشد چند جملهی کامل ازشان شنید و نمیدانم چه اشتیاقی بود برای حرف زدن: «موسوی را اطلاعات گرفته. بی بی سی داشت میگفت از صبح...» و باقی جملهاش را به ماشین پشت سر ما میگفت. یکی از این مکالمات اما برای من یکی روشن کرد معجزه زیاد هم شایعه نیست، وقتی زنی – من دربارهی قیافه آدمها عمرن همچین حرفی نمیزنم، به عهدهی یونس که برایش ساخت: کرگدنآسا – که از چند متر مانده به ماشین ما با اصرار سعی داشت چیزی بگوید که توی آنهمه بوق و سر و صدا و حالا دیگر شعار و فریاد گم بود و من به سپر ماشین جلویی چسباندم تا بشنوم و او هم کمی پیش آمد تا از میان آنهمه ماشین، آنهمه آدم یکاره توی چشم من نگاه کند و بگوید: «این عملهها که مثل ما نیستند. اینترنت و ماهواره چه میفهمن چیه. اون میمون دوزار گذاشت روی حقوقشون رفتن بهش رای دادن..» بین آنهمه.. با اصرار... «مثل ما».. چسبانده به سپر ماشین جلویی برای شنیدن این حرف... هنوز معجزه شایعه است؟
از میدان تجریش تا پارک وی دو ساعتی توی راه بودیم. حدود پانصد متری پل، ماشینها کاملا توقف کردند و چراغ ترمزها خاموش شدند، مردم ترمز دستیها را کشیده بودند و داشتند پیاده میشدند که صحنهای را تماشا کنند. صدای جیغ و فریاد میآمد. یونس پیاده شد برود ببیند چه خبر شده. گفت جلوتر سوار میشوم. با مکابیز داشتیم حرف میزدیم و من یونس را نگاه میکردم که از بین ماشینها میگذرد و گم میشود. حواسم رفت به حرف زدن و چند لحظه بعد ناگهان یونس را دیدم که به همراه چند نفر دیگر به سمت ما میدوید. به سرعت از کنار ما گذشت. فکر کردم میخواهد از پشت ماشین را دور بزند و سوار شود. رد شد. از توی آینه میدیدم که فقط میدود. بوق و فریاد ما هم که وقتی همه بوق میزدند معنی نداشت. گذاشتیم برود. نمیفهمیدم چه خبر شده تا اینکه سنگباران شروع شد. از روبرو. آدمهایی با یونیفرم پلیس به سمت مردم پیاده و ماشینها سنگ پرتاب میکردند. باورش کمی سخت بود اما جدی جدی آدمهای خیلی جدی، حافظان نظم و قانون داشتند در جواب بوقها سنگ پرتاب میکردند. هفت-هشت تا دختر و پسر جوان هم به تلافی چند تا سنگ انداختند که با حملهی پلیس فرار کردند اما از پشت سرشان هم لباسشخصیها با موتور سیکلت و باتوم نیروی انتظامی در دست سر رسیدند. مردم راه فرار نداشتند. ما از پشت شیشههای ماشین داشتیم لت و پار شدنشان را تماشا میکردیم. برایشان فرقی نداشت باتوم که فرود میآید به زن یا مرد یا پیر یا جوان یا بچه.. فقط میزدند. نه فقط توی دست و پا. فقط میزدند. کاری نداشتند کی سنگ را پرتاب کرده. هر کسی که توی خیابان پیاده بود و شانس این را نداشت که سوار یکی از ماشینها باشد را میزدند. کنار ماشین ما یک سرباز و یک لباس شخصی دو نفر را گیر انداختند و راهشان را بستند. یک نفر دیگر از پشت سرباز را هل داد و وقتی ما سربرگرداندیم دیدیم هر سه روی صندلی عقب نشستهاند. جای یونس. مامورها هم فرصت بیرون کشیدن آنها را نداشتند و به سراغ باقی پیادهها رفتند. هنوز خیلی کار داشتند. پارکوی را که بسته بودند. از جای خالی ماشین کناری استفاده کردم و دور زدم. سه نفر تازهوارد مدام عذرخواهی میکردند. نمیدانستم تعارف است که با تعارف جوابشان را بدهم یا واقعا خیال میکردند کار بدی مرتکب شدهاند که باید عذرخواهی کنند. در لاین مقابل هم باز راهبندان شد. هنوز داشتند میزدند. یکی از تازهواردها گفت حین کتک خوردن زن حاملهای را دیده که آن وسط گیر افتاده بوده و کتک میخورده. بعد گفت شوهر الاغش نباید میآوردش. فکر کردم «نباید میآوردش توی خیابان؟» نفهمیدم از کجا و چطور اما ناگهان دیدم یونس در را باز کرده و سعی دارد کنار مکابیز بنشیند. شیشهخردههای روی سر و یقهاش را تکاند. گفت که سوار ماشین همان زن – به قول خودش – کرگدنآسا بوده و شیشه خردهها هم از همانجا میآیند. سه نفری که پشت نشسته بودند وقتی فهمیدند یونس را میشناسیم از او هم عذرخواهی کردند. تا وقتی که پیاده شدند همچنان عذرخواهی میکردند.
شنبه آخر شب توی خلوتی اتوبان داشتم به این فکر میکردم که هیجان پیش از انتخابات این آدمها، خب، به من ربطی نداشت اما این وحشیگریها چرا.
در خانواده تیبو پسر 14 سالهای را میشناسم که یک شب وقتی برای اولین بار بدن زنی را لمس کرد صبحاش متوجه شد دامنها دیگر راز بدن زنها را نمیپوشانند. به گمانم ما هنوز سرشب لمس خشونت لخت و وقیح هستیم.
ممنون.
پاسخحذفبین خنده و گریه گیج شدم. عالی
پاسخحذفبالاخره!! چندین شب است که مدام به اینجا و وبلاگ رفیقتان سر می زنم تا ببینم گنده دماغ های شهر در این روزها چه حال و هوایی دارند. و لذتبخش است دیدن اینکه حتی خون شمای بی خیال و "چه کاریه" هم به جوش آمده...
پاسخحذفنمی دونم ازت خوشم میاد یا متفرمبی خیال بابا
پاسخحذفhttp://www.ahmadbatebi.us/index.php?option=com_content&view=article&id=88%3A1388-03-31-01-14-03&catid=3%3A1387-11-23-23-05-13&Itemid=55&lang=ba
پاسخحذفسلام. خواستم بپرسم "اعتصاب" در شرایط موجود چه جایگاه یا مفهومی می تونه داشته باشه؟ کارگرها (و کارمندهائی که با نهایت اغماض و صرفا برای یکی شدن صورت مساله در این ردیف قرار می دم) در دولتی که اکثریت قریب به اتفاق شاغلینش ساعتی یا قراردادی هستند، چطور می تونند تن به اعتصاب بدند؟ کارگرهائی که حتی در صورت تمکین به انجام کار "طابق نعل بالنعل" قراردادهای استثماریشون هم نمی تونند نسبت به تداوم کارشون برای فردا یا فرداها اطمینانی داشته باشند چطور ممکنه با هر انگیزه ی ارزشی، انسانی، اخلاقی یا ... از این تنها روزنه ی ادامه ی بقا چشم پوشی کنند؟ واقعا در این شرایطی که "استخدام رسمی" و "امنیت شغلی" فقط یه سرابه توی برهوت بیکاری و گرسنگی، امکان تن دادن به اعتصاب وجود داره؟
پاسخحذفيه كامنت كاااملا بي ربط با اين پستو به نوعي مربوط با كليت پستهاما همه قلبا سوسياليست هستيم "ويتگنشتاين"ولي مساله اينه كه قلبا هستيم فقط...تو عمل نشد و نميشه پياده ش كرد متاسفانه...نگو برنامه و اجرا تفاوت دارن...مشكل درونييههمين ديگه...
پاسخحذف