1
مسعود به اقتضای شغلش مردها را شبیه بشکهای اسپرم میدید که با یک شلنگ به آلتشان وصلاند. ارثیهی پدرش برای او یک پیچگوشتی چهارسو بود که امروز در یکی از تلاشهایش برای شکافتن پوست نارگیل میشکند و همین خانه که حالا اتاق خوابش در اجارهی مونا و گیشاست.
پدر مسعود معتقد بود یک ارثیهی معنوی، یک نصیحت حکیمانه هم برایش گذاشته: "زنی پیدا کن که بتوانی از روی زمین بلندش کنی." این ارثیه را پیش پیش گرفت.
تا جایی که من اطلاع دارم پدر مسعود اهل استعاری حرف زدن نبود. هشت سال بعد بیچاره تقریبا به همین روش مرد. دوتایی از پلهها افتادند. زنش به سرعت مرد و خودش هم تا چند سال بعد به تدریج دق کرد، لابد دیگر چیزی نمانده بود از زمین بلند کند.
پدر مسعود معتقد بود یک ارثیهی معنوی، یک نصیحت حکیمانه هم برایش گذاشته: "زنی پیدا کن که بتوانی از روی زمین بلندش کنی." این ارثیه را پیش پیش گرفت.
تا جایی که من اطلاع دارم پدر مسعود اهل استعاری حرف زدن نبود. هشت سال بعد بیچاره تقریبا به همین روش مرد. دوتایی از پلهها افتادند. زنش به سرعت مرد و خودش هم تا چند سال بعد به تدریج دق کرد، لابد دیگر چیزی نمانده بود از زمین بلند کند.
"پدرها بیربطترین آدمها به پسرهایشان هستند." این جمله ممکن است به مسعود ربط نداشته باشد. عمومیت هم که میدانیم ندارد، اما دربارهی چند نفری احتمالا حقیقت دارد. اگر یکی از آنها این حوالی باشد و این جمله را بخواند، خب، این جمله وظیفهاش را انجام داده.
2
سردردی که با آکسار خوب میشود، سردردی که با بروفن خوب میشود، سردردی که با آسپیرین خوب میشود، سردردی که با کدئین خوب میشود و سردردی که اصولا خوب نمیشود، پلازیل لااقل نمیگذارد دردش به تهوع بیانجامد.
مونا برای مواقعی که دلشوره میگرفت فلوکسیتین، برای اضطراب و افسردگی تماموقتش هم آلپرازولام و ایمیپرامین حمل میکرد. تنها مایه دلگرمیاش برای شبکاری ریتالین بود و تنها امیدش برای خواب صبح بعد از شبکاری، دیازپام. و به ازای هر دارو، دارویی دیگر برای جبران عوارضاش.
مونا بدون خورجین داروهایش انگار خر بیپالان بود. خورجین داروهایش را همیشه برای مواقع اضطراری این طرف و آن طرف میکشید اما در مواقع اضطراری همیشه ترجیح میداد شیرهی تریاک حب کند.
بر خلاف مونا، گیشا هیچ دارویی نداشت، هیچ خورجینی. در مواقع اضطراری و در مواقع غیر اضطراری از شیرهی مونا کش میرفت.
مونا برای مواقعی که دلشوره میگرفت فلوکسیتین، برای اضطراب و افسردگی تماموقتش هم آلپرازولام و ایمیپرامین حمل میکرد. تنها مایه دلگرمیاش برای شبکاری ریتالین بود و تنها امیدش برای خواب صبح بعد از شبکاری، دیازپام. و به ازای هر دارو، دارویی دیگر برای جبران عوارضاش.
مونا بدون خورجین داروهایش انگار خر بیپالان بود. خورجین داروهایش را همیشه برای مواقع اضطراری این طرف و آن طرف میکشید اما در مواقع اضطراری همیشه ترجیح میداد شیرهی تریاک حب کند.
بر خلاف مونا، گیشا هیچ دارویی نداشت، هیچ خورجینی. در مواقع اضطراری و در مواقع غیر اضطراری از شیرهی مونا کش میرفت.
وقتی به گیشا فکر میکنم به این نتیجه میرسم که مونا برای این دنیای ساده زیادی پیچیده بود.
3
درباره پسرهای نوجوان هر دو اکراه داشتند و جز در مواقع کسادی و افلاس شدید نمیپذیرفتندشان. شبیه پسانداز روی آنها حساب میکردند. نگرانی نداشتند. پسربچهها همیشه بودند، یک دبیرستان پر، مرتب زاییده میشدند.
گیشا میگفت دردسر دارند. مخصوصا توی رختخواب. میخواهند هر چه توی فیلمها میبینند را اجرا کنند. انتظارشان از صکث بالاتر از چیزی است که هست. باورشان نمیشود که همین باشد. خیلی سال و زن نیاز دارند تا بفهمند.
گیشا معمولا وسط کار دبه میکرد اما مونا با پسرها راه میآمد تا وقتی از منافذی که برای کار دیگری ساخته شدهاند توقع دیگری نمیداشتند، که گیشا راست میگفت، غالبا داشتند. اما مونا همان کار استاندارد را هم یکجور جنایت در حق بچهها میدانست. جنایت فیزیکی. اعتقاد علمی مسخرهای دربارهی اختلالات هورمونی و توقف رشد پسربچهها درصورت لمس زنها داشت که احتمالا به اتفاق لیست داروها از مهمان ثابتش که میگفت دکتر است شنیده بود. درباره جنایت بودن خوابیدن با پسرها شاید حق داشت اما شعورش در حد جنایت فیزیکی قد میداد.
گیشا میگفت دردسر دارند. مخصوصا توی رختخواب. میخواهند هر چه توی فیلمها میبینند را اجرا کنند. انتظارشان از صکث بالاتر از چیزی است که هست. باورشان نمیشود که همین باشد. خیلی سال و زن نیاز دارند تا بفهمند.
گیشا معمولا وسط کار دبه میکرد اما مونا با پسرها راه میآمد تا وقتی از منافذی که برای کار دیگری ساخته شدهاند توقع دیگری نمیداشتند، که گیشا راست میگفت، غالبا داشتند. اما مونا همان کار استاندارد را هم یکجور جنایت در حق بچهها میدانست. جنایت فیزیکی. اعتقاد علمی مسخرهای دربارهی اختلالات هورمونی و توقف رشد پسربچهها درصورت لمس زنها داشت که احتمالا به اتفاق لیست داروها از مهمان ثابتش که میگفت دکتر است شنیده بود. درباره جنایت بودن خوابیدن با پسرها شاید حق داشت اما شعورش در حد جنایت فیزیکی قد میداد.
کاش کسی به مونا توضیح میداد که برای مردها بدن زن – بهترین زنها – برای همراه شدن تا مرحلهی انزال یک چیزی (مثل هُل) کم دارد. چیزی که باید از گذشته قرض گرفت. از زمان تنهایی پسر با تخیلاش، هنگام خواب، استحمام، توالت، سر کلاس، در درگاه خداوند، توی اتوبوس..
زنی که در دوره نوجوانی - که پسر شاشاش کف کرده اما دستش به زنها نمیرسد - در ذهن مرد ساخته میشود تنها شریک جنسی او برای باقی عمرش است. زنهای بعدی گوشت و پوست و عشق و استخوان و چندتا چیز دیگرند.
مواجهه با زن واقعی در آن دوره، گیشا، مونا یا آنجلینا جولی، زنی که پسر در اختراع اجزاء بدنش هیچ نقشی نداشته، حتی به نظر او دربارهی سایز سینه و انحنای کمرش توجه نشده، و در کمال شگفتی زیر بغلاش عرق میکند، مواجهه با زن واقعی مجهز به یک دستگاه گوارش کامل آن زنی را که باید آرام آرام در طول این سه چهار سال ِ نوجوانی در کارخانهی تخیل پسر ساخته شود و تا ابد کنارش (بیشتر در رختخوابش در قالب زنهای دیگر) زندگی کند را نابود میکند. این جنایت است.
در مقام دانای کل آرزو میکنم کاش کسی پیدا میشد و اینها را برای مونا میگفت تا بتوانم از او نقل کنم، و در مقام دانای کل هیچ امیدی به برآورده شدن آرزویم ندارم چون میدانم از این جنس دیالوگها نمینویسم.
زنی که در دوره نوجوانی - که پسر شاشاش کف کرده اما دستش به زنها نمیرسد - در ذهن مرد ساخته میشود تنها شریک جنسی او برای باقی عمرش است. زنهای بعدی گوشت و پوست و عشق و استخوان و چندتا چیز دیگرند.
مواجهه با زن واقعی در آن دوره، گیشا، مونا یا آنجلینا جولی، زنی که پسر در اختراع اجزاء بدنش هیچ نقشی نداشته، حتی به نظر او دربارهی سایز سینه و انحنای کمرش توجه نشده، و در کمال شگفتی زیر بغلاش عرق میکند، مواجهه با زن واقعی مجهز به یک دستگاه گوارش کامل آن زنی را که باید آرام آرام در طول این سه چهار سال ِ نوجوانی در کارخانهی تخیل پسر ساخته شود و تا ابد کنارش (بیشتر در رختخوابش در قالب زنهای دیگر) زندگی کند را نابود میکند. این جنایت است.
در مقام دانای کل آرزو میکنم کاش کسی پیدا میشد و اینها را برای مونا میگفت تا بتوانم از او نقل کنم، و در مقام دانای کل هیچ امیدی به برآورده شدن آرزویم ندارم چون میدانم از این جنس دیالوگها نمینویسم.
4
مونا نمونهی کامل "آدم بددهن" بود. مثل همهی آنها وقیح نبود، مثل همهی آنها دلش میخواست باشد پس مثل همهی آنها به جبران وقاحتی که نداشت حرفهای رکیک میزد. گیشا چندتا فحش بلد بود اما فحش دادن بلد نبود.
گیشا از قدیم، زمانی که هنوز اسمش نجمه بود و زیر پل گیشا را هم نمیشناخت عادت کرده بود موقع نگاه کردن به چهرهی آدمها باسنشان را تجسم کند. من که دارم او را مینویسم به همهی روانشناسها و روانپزشکها و روانکاوها و همهی شارلاتانهایی که نانشان را از قصه بافتن برای روان آدمها در میآورند اطمینان میدهم که هیچ انگیزهی جنسیای برای این کارش نداشت. فقط ابتدا به نظرش بانمک آمد و بعد به مرور عادتش شد که باسن آدمها را از مختصات چهرهشان تجسم کند و به جای سرشان قرار بدهد. انصافا تصاویر بانمکی میساخت.
گیشا از قدیم، زمانی که هنوز اسمش نجمه بود و زیر پل گیشا را هم نمیشناخت عادت کرده بود موقع نگاه کردن به چهرهی آدمها باسنشان را تجسم کند. من که دارم او را مینویسم به همهی روانشناسها و روانپزشکها و روانکاوها و همهی شارلاتانهایی که نانشان را از قصه بافتن برای روان آدمها در میآورند اطمینان میدهم که هیچ انگیزهی جنسیای برای این کارش نداشت. فقط ابتدا به نظرش بانمک آمد و بعد به مرور عادتش شد که باسن آدمها را از مختصات چهرهشان تجسم کند و به جای سرشان قرار بدهد. انصافا تصاویر بانمکی میساخت.
5
این داستان میتوانست با یک خندهی عصبی تمام شود، اگر میدادم یکی از این نویسندههای تئاترشهر بنویسدش. نه با یک چیزی شبیه لبخند روی لبهای گیشا و انشاالله شما.
پس به پایان برسیم. روزی که مسعود دید اینطور نمیشود. سر ظهر با کولر خراب. یکی از آن مواقع اضطراری برای مونا که داروی اضطراریاش کلهی گیشا را هم گرم کرده بود.
یک دسته جعفری مانده بود و یک تخممرغ و یک برش و نیم پیتزای سبزیجات و یک نارگیل و دو تا زردآلو که مونا داشت یکیاش را میخورد، توی یخچالی که هر آن ممکن بود دولت برقاش را قطع کند. به نظر مسعود باید یکی یک کاری میکرد.
گیشا یخ میجوید. روی زمین در حالتی که سخت میشد تشخیص داد تا یک لحظهی دیگر قصد دارد کاملا دراز بکشد یا کاملا بنشیند افتاده بود و با انگشت قالبهای شناور را توی کاسهی شیشهای هم میزد و یخ توی دهنش که تمام میشد یکی دیگر برمیداشت. مسعود دید اینطور نمیشود. گفت «اینطور نمیشه.» گیشا گفت «باید یه دست ورق جور کنیم. آره. نمیشه.» مسعود گفت «با این وضعمون.. خوبه. سه نفری حکم میزنیم.» مونا زردآلو را خورده بود و داشت با ته لیوان روی هستهاش میکوبید، گفت «دولو خشت رو هم میندازیم بیرون، اگه بخوایم سهتایی بازی کنیم باید دولو خشت رو بندازیم بیرون.» گیشا گفت: «دولو پیک.» مونا گفت «خشت. سر هر چی بگی ببندیم.. آخه تو چی میفهمی دریده؟» به مسعود نگاه کردند. گفت «فرق نداره، فقط یه دولو میندازیم بیرون تا ورقا میزون بشن، خشت گیشنیز هرچی.. کسی اینجا گشنهش نیست؟» بعد که داشت میرفت سراغ چهارسو و نارگیل، گفت: «پس به درک.»
گیشا یک چیزی شبیه لبخند روی لبهایش بود. مونا دید، گفت «به کس ننت میخندی؟» گیشا گفت: «نه. مسعود وقتی شاکی میشه قیافهش یه جوری میشه.»
یک دسته جعفری مانده بود و یک تخممرغ و یک برش و نیم پیتزای سبزیجات و یک نارگیل و دو تا زردآلو که مونا داشت یکیاش را میخورد، توی یخچالی که هر آن ممکن بود دولت برقاش را قطع کند. به نظر مسعود باید یکی یک کاری میکرد.
گیشا یخ میجوید. روی زمین در حالتی که سخت میشد تشخیص داد تا یک لحظهی دیگر قصد دارد کاملا دراز بکشد یا کاملا بنشیند افتاده بود و با انگشت قالبهای شناور را توی کاسهی شیشهای هم میزد و یخ توی دهنش که تمام میشد یکی دیگر برمیداشت. مسعود دید اینطور نمیشود. گفت «اینطور نمیشه.» گیشا گفت «باید یه دست ورق جور کنیم. آره. نمیشه.» مسعود گفت «با این وضعمون.. خوبه. سه نفری حکم میزنیم.» مونا زردآلو را خورده بود و داشت با ته لیوان روی هستهاش میکوبید، گفت «دولو خشت رو هم میندازیم بیرون، اگه بخوایم سهتایی بازی کنیم باید دولو خشت رو بندازیم بیرون.» گیشا گفت: «دولو پیک.» مونا گفت «خشت. سر هر چی بگی ببندیم.. آخه تو چی میفهمی دریده؟» به مسعود نگاه کردند. گفت «فرق نداره، فقط یه دولو میندازیم بیرون تا ورقا میزون بشن، خشت گیشنیز هرچی.. کسی اینجا گشنهش نیست؟» بعد که داشت میرفت سراغ چهارسو و نارگیل، گفت: «پس به درک.»
گیشا یک چیزی شبیه لبخند روی لبهایش بود. مونا دید، گفت «به کس ننت میخندی؟» گیشا گفت: «نه. مسعود وقتی شاکی میشه قیافهش یه جوری میشه.»
[با یکمی ویرایش]
خیلی خوب بود. ممنون
پاسخحذفحالا هی شما چیزای خوب بنویسید٬ منم دنبال جمله بگردم که این جا بنویسم! بذارید ببینم٬ تا حالا «نوشته ی خوبی بود»٬ «جذاب بود»٬ «گیرا بود» و ... رو مصرف کردم. حالا هم مطمئن نیستم «کیف داد» مصرف نشده باشه٬ اما مرسی٬ کیف داد.
پاسخحذفبا چه اعتماد به نفسی صراحتا و این همه دقیق و ترسناک حکم صادر می کنید دوست فرهیخته و ترسناک من؟! به داستانی که سرشارم کند احتیاج داشتم. تشکر فراوان. کمتر از دو ماه دیگر به 58 سالگی میرسم. باید اعتراف کنم کما فی السابق با زن افکار کودکی ام روزگار میگذرانم. گل گفتید اگر کنجکاوی دوست نادیده خود را بی ادبی تلقی نمیکنید لطفا سن تان را ای.میل بزنید.
پاسخحذف."دریده" اش ماه بود فکر کنم باید با کسره "د" اول خونده بشه. (توی این اوضاع خاکستری جز معدود افرادی هستید که خواندن داستانی از شما می تواند تسکین و لبخندی به همراه داشته باشد. )
پاسخحذفخوب بود. دوست می داریم ..... چندسال هرروز به وبلاگت میام الان یومیات و دیدم :))
پاسخحذفمثل یک ارکستر مجلل در یک سالن عظیم و مطنطن که سازهایشان را کوک می کنند. با لباس رسمی نشسته ای و دل غشه می روی تا شروع شود غافل ازاینکه برنامه تمام شده . کشف نابی داشت. دو بار خواندم و علیرغم رویه ام به سرم زد یادگاری کوچکی پای این داستان بگذارم.
پاسخحذفممنون که خواندید و خوشحالم که احتمالا وقتتان را تلف نکردم.
پاسخحذفاگه فضولی نیست جسارتن شما کتاب داستان چاپ کردید؟ بهم خبر بدید لطفا بینهایت دوست دارم کتاب شما رو در کتابخونه داشته باشم.سلام. شما خیلی لطف دارید. نه.به مریم: کدئین تعطیل شده. اگر خیلی ضروریه همینجا بپرسید سعی میکنم کمک کنم.
پاسخحذفبسیار شیرین بود. تکهای از یک زندگی؛ مثل جویدن یخ در بعد از ظهر گرم تابستان.
پاسخحذفحس بی نظیری دارد. موفق باشید
پاسخحذفآخ که چه لذتی میده وقتی یه عالمه کار سرت ریخته و حوصله نداری هیجکدومشونو انجام بدی یه نوشته خوب بخونی. عالی بود...
پاسخحذف