غلام پیروانی مثل همهی ما در نوزده سالگی بعد از آنکه دختر داییاش را شوهر دادند به این نتیجهی درخشان رسید که کار دنیا تمام است. رفت یک پاکت بهمن کوچیک خرید، بعد رفت بالای خرپشته دراز کشید و به آسمانی که آن روز از قضا به طرز موذیانهای نیمچه ابری بود زل زد و هی دود کرد و هی به کرک پشت گردناش، هی به لکهی محو جای واکسناش، هی به در باز کردن و بستناش، هی به چادر بر ترقوه افکندنش و.. خلاصه هی به دخترداییاش فکر کرد و هی گفت «هعی» تا اینکه باباش رد بوی سیگار را از کانال کولر گرفت و آمد پشتبام زد توی سرش و خـِرکشکنان بردش پایین.
غلام پیروانی آن روز در نوزده سالگی یکی از پیچیدهترین مسائل هستی را حل کرد. او البته دقیقاً اینجوری که من میگویم غلبهی امر واقعی بر امر مجازی را نمیفهمید اما میفهمید که وقتی باباش میزند توی سرش دیگر هی به کرک پشت گردن دختر داییاش فکر نمیکند.
آن روز، بعد از آن کشف عظیم، وقتی کار بابای غلام با غلام تمام شد تازه کار غلام با غلام شروع شد. همینکه میآمد به چادر بر ترقوه افکندن دختر دائیه فکر کند آرنجش را میکوبید به چارچوب در، انگار حواساش نبوده، و در کمال مسرت میدید که دیگر نمیگوید «هعی» که جگرش بسوزد، میگوید «آخ» و با هر درد و هر آخ یکی از آن هیهای دختر داییاش هم تبخیر میشود و به هوا میرود، کعنهو هیچوقت نبوده.
اینطور بود که آخر شب وقتی والدین غلام از عروسی دخترداییاش برگشتند او را آش و لاش یافتند. پدرش که این رستگاری را از پشت زخمها و کبودیهای غلام نمیدید فرصت را برای صدور یک حرف غلنبه مناسب دید، پس همانجا دست به سوی آسمان بلند کرد و هوار زد «خدایا! به هم زدن را به غلام بیاموز، مخ زدن را خودش یاد میگیرد. مرسی.» مرسی را گفت چون فکر کرد ناجور است آدم سر خدا داد بکشد. مادرش؟ رفته بود زنگ بزند آمبولانس.
به این ترتیب غلام نوزده سالگی را با موفقیت پشت سر گذاشت و در سنین دیگر هم عاشق دختران دیگری شد و غم فراق آنان را هم با چند ضربهی حساب شده و مقداری جراحت بیخطر و احیاناً دو عدد قرص آلپرازولام ــ به ازای هر دختر ــ ختم به خیر کرد و در پنجاه و هشت سالگی این شد که میبینید.
حالا این ماجرا را بیخیال. چرا اسم این آدم غلام پیروانی است در صورتی که میدانیم او آن غلام پیروانی نیست؟ چون، برادران و خواهران عزیز، چون آدمیزاد در زندگی کوتاهش یا از آنهاست که فضیلت آشنایی با غلام پیروانی را دارند یا جزء مردمی است که او را نمیشناسند.. کلهی صبحی دلم خواست چیزی برای آن مردم کول مسلک و باحالی که شرمی از شناختن غلام پیروانی ندارند بنویسم.
[«دامننورد» به جای «خانمباز» توسط مهدی سحابی در ترجمه ی درجستجو وارد زبان فارسی که نه چندان، اما وارد زبان من شد.]
هی پستان به جامه سابیدن اش؟
پاسخحذفهیچ چیز به اندازه این اسم وبلاگت جذبم نکرد...
پاسخحذفالبته اون پنج بندی هم خیلی باحال بود..
به s.k: البته باید مینوشتید هی به پستان بر جامه ساییدن اش، چون داره "به" فلان دخترداییه فکر میکنه دیگه.
پاسخحذفهرچند ترجیح می دم سکصوالیته ش از کلیشه های سکصی نباشه (فارسی حرف زدنو توروقرآن)
مثلا هی به ابرو غیض آوردن اش، هی به ناشی تخته بازی کردن اش و از این قبیل.
طنز عالی بود.
پاسخحذف