این بابایی که زور میزنم توصیفاش کنم از آن سی و چند ساله مو بگی نگی سفید شدههایی است که دختران نوشکفته (با هر سن و جنسیتی) که از کنارش میگذرند خیال میکنند سفیدی موهایش حامل معنویتی رمزآلود است و وسوسهی کشف دنیای پشت سر گذاشته شدهاش احتمالا تا چند قدم بعد، قبل از رسیدن به اولین جین پاره پوش کوله به پشت مو سیخ سیخی، ذهن نوشکفتهی فوقالذکر را مشغول خواهد کرد و بعد کعنهو هیچوقت نبوده. حالا این بابا هرچقدر هم که معتقد باشد سفیدی موهایش هیچ دلیل معنوی و هیجانانگیزی جز فقدان رنگدانه ندارد، او را از موقعیت رقتانگیزش نجات نمیدهد. به خاطر جذابیت گذرای موهایش برای نوجوانان، ناخواسته رقیبش همان جینپاره پوش میشود. موقعیت سوزناک و ـ دقیقترش را بخواهید ـ جفنگی است که غالباً مردان سی و چند سالهی مو بگی نگی سفید شده ناچار به تجربهاش هستند.
اگر شما خوانندهی این داستان باشید تهش نمیفهمید این توصیف از یارو چه ربطی به داستان داشت. خب، میتوانم اطمینان بدهم ربط وثیقی به داستان ندارد. اما لازم دانستم در جریان باشید که طرف به عنوان یک سی و چند ساله مو بگی نگی سفید شده، در دنیایی زندگی میکند که چه اساساً خودش در جریان باشد و چه نه، رقیبش یکی از کوله به پشتهاست.
اگر شما خوانندهی این داستان باشید تهش نمیفهمید این توصیف از یارو چه ربطی به داستان داشت. خب، میتوانم اطمینان بدهم ربط وثیقی به داستان ندارد. اما لازم دانستم در جریان باشید که طرف به عنوان یک سی و چند ساله مو بگی نگی سفید شده، در دنیایی زندگی میکند که چه اساساً خودش در جریان باشد و چه نه، رقیبش یکی از کوله به پشتهاست.
فرض کنید این حرفها از جایی اطراف آسمان نازل شده. حالا به آرامی (تند دوست دارید، به تندی) پایین میآییم و این بندهی خدا را در حاشیهی پیاده رو ولیعصر ـ بگیریم حوالی پارک ساعی، کنار پدرش میبینیم که روی نیمکتی نشستهاند و بعد از دوازده سال بیخبری طبیعتاً نمیدانند چطور سر حرف را باز کنند. بدبختانه در اینجور مواقع «چطوری؟ خوبم / اوضاع روبهراهه؟ الحمدلله» ها زود تمام میشوند و سکوت هر چه طولانیتر میشود شکستنش سختتر. مخصوصاً اگر همنشین ساکت آدم، پیرمرد هشتاد و خردهای سالهای باشد که موجی از کتف راستش شروع، و با عبور از دست راستش که زانویش را چنگ زده، به پاشنهی کفشش که روی سنگفرش ضرب گرفته ختم شود ـ لازم است اسم پارکینسون را بیاورم؟
نمیدانم این سکوت چقدر طول میکشد. حالا هر چقدر. مهم نیست. بالاخره یکجایی بابای یارو انگار تمام این مدت مشغول سبک سنگین کردن حرفش بوده با احتیاط میگوید «جات که خوبه؟» یارو به هوای همان تعارفات مقدماتی چیزی میپراند. مثلاً «همه چیز خوبه» اما باباش دست بردار نیست «اذیتت که نمیکنند؟» یارو محض احترام به کنجکاوی پدرش سعی میکند توضیحی دربارهی محل سکونتش بدهد «اذیت که نه.. کاریم ندارند. صاحبخونهم یه پیرزنه.. خیلی بهم میرسه.» و بعد لابد برای شکستن یخ فضا توضیحاتی هم درباره صاحبخانهاش میدهد «زن بانمکیه. هر وقت صدای قرچ قروچ تخت رو میشنوه، فوری یه چی میگیره دستش میاد بالا ببینه چه خبره.. نهاری شامی چیزی پخته باشه میکشه توی ظرف یه بار مصرف که یعنی نذری آوردم. بدی هم نیست. گشنهم باشه یه کمی روی تخت بپر بپر میکنم، دل پیرزن هم شاد میشه. بالاخره زندگی عزبیه دیگه. هر روز نهار و شام نداری که..» باباش که فقط قسمت عزبی نظرش را جلب کرده، میپرسد «اونجا هم زن نگرفتی؟» یارو من و منی میکند، انگار نمیداند چطور توضیح بدهد «گرفتم.. اما نشد. دو سه سالیه تموم شده.» باباهه بیشتر از سر بزرگتری تا کنجکاوی میپرسد «چرا پس؟ با هم نمیساختین؟» یارو همچین که دارد فکر میکند صدای پدرش به خاطر بیماریاش اینطور ضعیف و بمتر از قبل شده یا به خاطر پیری، نمیداند چطور باید علت طلاقش را توضیح بدهد، چون برای خودش هم چندان روشن نیست. یک چیزی کت و کول میکند «صحبت ساختن نساختن نبود. نمیشد.. توی اون محله نمیشد. شما اون طرفای ما زندگی نکردی. نمیدونی چطوریه. فرق داره با اینجا.. برای اون حوالی زیادی خوشگل بود. نمیشد.» باباهه دست از دماغ پسرش بر میدارد و با اخم به جایی بین ابروهای او نگاه میاندازد «چرا پرت و پلا میگی بچه؟» یارو بیامید به قابل فهم بودن حرفش، رو به دکهی مقابلشان توضیح میدهد «شما نمیفهمی حاجی. نمیشد. برای اون محل زن اونقدر خوشگل جواب نمیداد. خودش هم اذیت میشد.» باباش باز میگوید «چرت و پرت می گی» و اینبار خطاب به همان دکهی روبرو. پسره که حرفی نمیزند به سمت دماغش بر میگردد و میگوید «زن نگهدار نبودی.. گردن محله ننداز.» یارو حوصلهاش سر میرود یا دلش میخواهد حوصلهسررفته به نظر برسد که میگوید «شما راست میگی.. این کارت مارو بده بریم. خیلی مزاحم شدم.» و از روی نیمکت بلند میشود و روبروی پدرش، خیره به زمین، این پا آن پا کنان منتظر میایستد. باباهه با دست چپ جیبهایش را دنبال کارت میگردد. وقتی پیدا نمیکند ناچار میشود دست راست لرزانش را هم برای گشتن جیب چپ کتش به کار بگیرد. از قضا توی همان جیب است. موقع گشتن یارو یکبار میشنود که باباش زیر لب (که با روی لبش توفیری ندارد) می گوید «کارت به چه دردت میخوره دیگه» و کارت را که پیدا میکند، مدتی توی هوا به همراه دستش میلرزاند تا یارو بگیرد و کمی به عکس دوران خدمتش نگاه کند. ما مختاریم حدس بزنیم کچلی عکس به هوس انداختش درباره ماجرا حرف بزند، چون به هر حال دوباره نشست «نمیدونم.. تقصیر هیچ کس نبود. نه اون زن بیچاره تقصیر داشت، نه اون تنهلشهایی که پنجرهی خونهی ما شده بود سینماشون.. جرئت نداشت تا لب پنجره بره بدبخت. اراذل ردیف مینشستند همونجا. همچین که سایهشو از پشت پرده میدیدند صدای حیوون در میآوردن، یا هر صدایی که میتونست جلب توجه کنه.. صدای آژیر آمبولانس، آژیر پلیس ـ اونجا فهمیدم آژیر آمبولانس و پلیس با هم فرق دارن ـ هرکس بسته به استعدادش.. هر صدایی که بلد بود. بیرون هم که اصلا میترسید بره. زنه چادرشو بسته کمرش اومده دم خونه هوار هوار که پسرمو شما کشتید.. میگم پسرت کیه؟ میگه به خاطر زن تو چاقو خورده، گوشه بیمارستان افتاده، داره میمیره.. یکی دیگه سر تور کردن زن من با یکی دیگه دعواش شده، مادرش رفته از من شکایت کرده.. که این زنشو جمع نمیکنه، بچههای ما به گناه میافتن. اون بدبخت هم تقصیر نداشت. از چاقوکشه شکایت میکرد سه تا داداش شرش میافتادن به جون خونوادهش.. چیکار کنه بدبخت. زورش فقط به ما میرسید. رئیس پاسگاه میگه شما نظم ناحیه رو به هم زدید. اونم راست میگه. دعوا و چاقوکشی و فحشکاری هیچی.. مدام مجبور بودن قشون کشی کنن به خونهی ما.. خرس گندهها جلوی خونه فوتبال بازی میکردن. کشیک میکشیدن، هر وقت من خونه نبودم یکی از شیشهها میومد پایین. بعد شیشهبر میآوردن میخواستن به زور بیان تو که مثلاً اومدیم شیشهای که شکستیمو بندازیم. اون بیچاره هم از ترسش که درو نشکنن بیان تو زنگ میزد به پلیس.. یه پاسگاه فقط برای زن من لازم بود. اصلا یه وضعی.» باباش با چیزی روی صورتش، که میبایست پوزخند یک پیرمرد مبتلا به پارکینسون باشد میگوید «هرچی اینجا نازتو میکشیدیم از دماغت درآوردن.. پس روزی دو وعده رو مفصل کتک میخوردی؟» یارو سعی میکند چشمهای گرد شدهاش را در زاویه دید پدرش قرار دهد «کتک برای چی؟ با من که کاری نداشتن.» پیرمرده هم تا جایی که وسعش میرسد چشمهایش را گرد میکند که «یعنی چی؟ با زنت که کار داشتن. یعنی اونجا غیرت پیدا نمیشه؟ یکبار هم به غیرتت برنخورد گرد و خاکی کنی، دوتا مشت بخوری، چهار تا فحش بدی.. هیچی؟» یارو توضیح واضحات میدهد «اون بیچاره ها هم حق داشتند آخه. کاری نمیکردن.. آژیر می کشیدن، خودشونو لت و پار میکردن.. پول شیشههایی که شکسته بودن رو هم که میدادن. بالاخره باید با مردم مراعات کرد. اونا هم حق داشتن. طرفای شما تستاسترون پسرا خرج هزارتا چیز میشه. خونه و ماشین و لباس و گوشی موبایل و موزیک و مهمونی و سفر و.. یکیش هم زن. اونجا همش زنه، اگه پی مواد نباشن. جوون سالم آژیر میکشه زیر پنجرهی خونهی مردم.. دعوایی ندارم باهاش. حق داره بدبخت. من نباید زن به اون خوشگلی رو اونجا میبردم. گفتم که، شما گوش نمیدی.. برای اون محله زیادی خوشگل بود.» باباهه انگار برای اولین بار است که این جمله را میشنود، با کنجکاوی تصنعی ریخت و روز پسرش را معاینه میکند تا بتواند با اطمینان بیشتری بگوید «اگر اینقدر حوری پری بود، پس با تو چکار داشت؟» یارو با همدلی جواب میدهد «خودم هم درست نفهمیدم.. خدایی هیچوقت به خودم نگرفتم.. میفهمم تا یکجایی جذابیتهای معنوی برای بعضی زنها کار میکنه.. بیهقی و ابوسعید و جمله قشنگهای شوپنهاور و خود اسم ویتکنشتاین و.. هگل کمتر ـ اسمش راحته، چیز قشنگ ساختن ازش هم خیلی سخته، اینه که کمتر جواب میده ـ مخصوصاً بارت و بیهقی.. اما نمیدونستم تا کجا کار میکنه. حالا لااقل میدونم تا عروسی جواب می ده، اما برای بعدش یکمی هم عضله انگار لازمه. ایشالا دفعه بعد.» یارو که از حالت ثابت صورت پدرش نمیتوانست متوجه شود لودگیاش را فهمیده یا نه، «ایشالا دفعه بعد» را هم جهت محکمکاری الصاق کرد. باباهه در جملهای خبری، متذکر میشود «پس بالاخره طلاقشو گرفت رفت.» یارو بیتوجه به جملهی خبری، با صدای بلند فکر میکند «همسایه ها شاکی، زنم شاکی، پلیس شاکی.. اون اراذل هم که اونطور اذیت میشدن بدبختا.. گفتیم چه کاریه حالا. طلاقشو دادم رفت.» باباهه با ظرافت دلالانهای ـ از جهت سخافت ـ که برای پسرش بسیار آشناست میگوید «دادی رفت، یا گرفت و رفت؟» یارو از این اطوار آشنا دوباره یادش میآید مخاطبش پدرش است، درست که دوازده سال گذشته، اما همچنان همان مرد است. میگوید «چه فرقی میکنه.. خب، اون هم از شرایط راضی نبود. کی میتونه از اون وضع راضی باشه.» باباهه نه آنقدرها سئوالی، اما با علامت سئوال درشتی تاکید میکند «پس، گرفت و رفت؟» پسرش با لحن مهربانی که آدم معمولا نزدیکای خداحافظی با آدمهایی که قصد ندارد دوباره ببیندشان به کارش میگیرد، میگوید «گرفت و رفت..» طاقت نمیآورد و بلافاصله اضافه میکند «اگر شما اینطور خوشحال میشی..» و بعد انگار دلش به این جواب هم راضی نمیشود، ادامه میدهد «برای اینکه بگیره بره هم باید من طلاقش میدادم که اون بگیره بره.. به هر حال.» باباهه نفسش را با صدایی خیلی شبیه پوف (شاید هم خود پوف) رو به دکهی روبرو خالی میکند. یارو پوف مذکور را اعلام بیحوصلگی از پرحرفی خودش تلقی میکند، یا "تلقی" نمیکند و بیخودی از به هر حال ادامه میدهد «به هر حال شما گفتی نساختین با هم، چمیدونم.. زن نگهدار نبودی...» باباهه بیتوجه به توضیح او برای پرحرفیاش، و طبعاً بیتوجه به دلخوری هر آدم پرحرفی ـ و شاید هر آدمی که به ندرت در زندگیاش پرحرفی میکند ـ از پوف مخاطبش، توی حرفش میپرد «اونجا بلایی هم سرت میارن؟» یارو این حرف را جای عذرخواهی از آن پوف میپذیرد و به علامت بخشش حرف پدرش را تصحیح میکند «دیگه اونجا نیستم. اومدم بالاتر یه جایی رو گرفتم. طبقه بالای همون پیرزنه.. که گفتم بهم میرسه.» باباهه ناگهان چنان برافروخته میشود که پسرش را از این بی مقدمگی به خنده میاندازد «چرا مثل آدم جواب نمیدی؟ گفتم اذیتت نمیکنند؟» یارو که گونههایش از فشار خنده جمع شده، زبانش را گاز میگیرد که لااقل خنده بیش از این بیرون نریزد. سکوتش را تامل در سئوال پدرش جا میزند و خطر خنده که با سوزش زبان نسبتاً رفع میشود، میگوید «نه والا.. کسی کاری به کارم نداره.» باباهه میگوید «خدا رو صد هزار مرتبه شکر.. لااقل تو عاقبت به خیر شدی.» یارو میخواهد از فرصت سرچرخاندن پدرش استفاده کند تا خندهاش را بیرون بریزد، اما دیگر خندهاش نمیآید. زیر لب (که بر خلاف باباهه تفاوتش با روی لبش کاملاً محسوس است) میگوید «آره.. چه عاقبت به خیریی هم!» نمیدانم. شاید از بلاهت جواب خلقالساعهاش دلخور است یا علامت تعجبی که ته جملهاش گذاشته، هر چه هست با لحن آدمهای ته خط دیده، میگوید «اوضاعم روبراهه.. گلهای نیست. شکر.» و هنوز کاف شکر منعقد نشده از ذهنش میگذرد "ریدی" و می آید درستش کند «البته گلهای هم قرار نبود باشه. من که از شما توقعی ندارم.. هیچوقت نداشتم.. اصلا واسه چی باید داشته باشم». میبیند بند دوازده ساله را به آب داده و هرچه بیشتر تقلا کند بیشتر فرو می رود. پس با گشاد کردن دهنش و شنگولیای که به زور توی صدایش میریزد، جمعش می کند «خب حاجی! خودت چطوری..؟ سرپایی ماشالا. هیچ فرق نکردی.» باباهه جای جواب به دستش که همچنان دارد زانویش را میلرزاند نگاه میکند. یارو کمی دسپاچه میگوید «یکمی آره.. اما چیزی نیست. شاید ضعف کردی. یه چیز خنک بگیرم بخوریم؟» باباهه دست چپش را توی جیب میکند و پولی در میآورد و به سمت پسرش میگیرد «یه بطری آب بگیر قرصمو بخورم.» یارو موقع بلند شدن زانوی پدرش را لمس میکند و با صدایی که او احتمالا نمی شنود میگوید «ای بابا.» وقتی برمیگردد آب را روی نیمکت میگذارد و جعبهی کشویی قرص را از دست پدرش میگیرد ـ که باباهه بیش از آنکه تلاش کند قرص را با وجود لرزش دستش دربیاورد، تلاش میکند به نظر برسد دارد تلاش میکند قرص را دربیاورد ـ و می گوید «کدومه؟». میشنود «قهوهای» یارو در بطری را باز میکند و آب را با قرص به سمت پدرش میگیرد. بعد انگار جدی جدی برایش مهم است که بداند، میپرسد «این برای چیه؟» سکوت باباهه که برای بلعیدن قرص طولانی میشود از خیر جواب میگذرد. سرش را با خواندن برچسبهای روی قفسههای جعبهی دارو گرم میکند. آب که تا نصفه خالی میشود، قفسهها را به ترتیب در دست پسرش نشان میدهد و میگوید «اینکه ال دوپاست. برای پارکینسون.. هیچی. تازه یکیشه. بعد صبحونه قرمزه، بعد از نهار کپسول آبیه، قبل از نهار.. شام، قبل از خواب. هشت ساعت یه بار اون قرمز ریزا.. شیش ساعت یه بار.. واسه هر دردی یکی از این آتاشغالا..» و خطاب به بطری که روی نیمکت میگذارد میگوید «خدا خیرت بده.» یارو هم به سمت بطری میگوید «قابلی نداشت.» و زمین را نگاه میکند. حواس باباهه آن طرف خیابان، متوجه اتوبوسی است که مسافر سوار می کند. مدتی به همین ترتیب میگذرد. اتوبوس که می رود باباهه با لحنی که بین درددل و اعتراف و التماس در نوسان است میگوید «حالا که جات خوبه.. خدا رو شکر اذیتت نمیکنن، ببین کاری برای مادرت میتونی بکنی. نمیدونم چطوریه.. لابد یه راهی هست که براش یه کاری کنی عذاب نکشه.» یارو جرعهای که از بطری پدرش توی گلویش مانده را به زحمت فرو میدهد و از اواسط عمل قورت دادن میگوید «ماممهری؟» باباهه سر میجنباند و ور درددلش را پررنگتر میکند «خانوم آقا حلالش نمیکنه بابا.. هرچی التماسش میکنم که بگذر ازش جریتر میشه. میگه باز داری طرف زنتو میگیری.. حقمه، نمیگذرم. از اونطرف مهری.. بندهی خدا تو عذابه. میگه مادرتو راضی کن ازم بگذره. تو نتونی هیچکی نمیتونه.. موندم این وسط. خانوم آقا هم که سرتق.. زیربار نمیره. موندم به خدا. کاری نمیتونی براش بکنی تو که جات خوبه؟ برو با خانوم آقا حرف بزن.. یه جوری از خر شیطون بیارش پایین.» یارو با گردن کج معذب، هنوز فرصت نکرده بطری را زمین بگذارد. دست روی زانوی پدرش میگذراند و نمیداند دقیقاً چه باید بگوید «ولی آخه حاجی.. خانوم آقا که.. من پنج سالم به زور میشد که مرد.. به رحمت خدا رفت..» باباهه میگوید «میدونم. اما تو رو خیلی دوست داشت. الان هم خیلی سراغتو از من میگیره. مهری گفت تو رو واسطه کنم.. حرف مادرتو زمین ننداز. به ولله در عذابه.» یارو هنوز شیرفهم نشده. شمرده شمرده میگوید «شما حالت الان خوبه؟ ماممهری پونزده شونزده ساله که مرده.. من چی کار کنم؟ ..شما خوبی واقعاً؟» باباهه از جا در میرود که «اگه حالم خوب بود تو اینجا کنارم چیکار میکردی سگ پدر..؟ بهت میگم جای مادرت خوب نیست. تو راضی میشی سر اون کارای خاله زنکی اینطوری عذاب بکشه؟» و بعد انگار دکه زنش باشد و بخواهد چغلیاش را پیش یک غریبه بکند، رو به پسرش میگوید «هزار بار بهش گفتم این پیرزنو اذیت نکن.. عین بچهها. حرف به گوشش نمیرفت. میدید این پیرزن بددله.. وسواسه.. باز ظرفا رو گربه شور میکرد که مادرم با استخوندرد دوباره همه رو جمع کنه ببره بشوره. رحم حالیش نمیشد. میگفتم جای مادرته.. میگه هنوز کثیفه، بیخود میگه اما تو واسه دل اون یه بار دیگه بشور. حرف مگه به گوشش میرفت..؟» و اینبار خطاب به دکه میگوید «حالا بکش. حقته. من برای چی باید خودمو سبک کنم؟ این پسرت اینم تو. بگو بره خانوم آقا رو راضی کنه. به من چه.» یارو سعی می کند پدرش را آرام کند «شما بگو من چیکار کنم همون کارو میکنم. ولی آخه من خانوم آقا رو از کجا پیدا کنم؟ برم سر قبرش؟ میرم. چشم. همین امروز میرم.» باباهه به آرامی و مسالمتجویانه توضیح میدهد «قبرستون برای چی بابا؟ اگر خوب همونجا رو بگردی پیداش میکنی. میدونم سخته، اونجا هم بزرگه هر چی نباشه، اما کار نشد نداره. اگر بخوای پیداش میکنی. خانومآقا و مادرت چطور همو پیدا کردن پس..» و ناگهان بعد از پس، لحن مسالمت جویانهاش را فراموش میکند و دوباره به نق گرایش پیدا می کند «چطور همو پیدا کردن پس که اینجور دوتایی بلای جون من شدن؟ همین دیروز باز پیشم بودن. دوتایی باهم. انگار الان ِ تو. باز خانم آقا داشت به مهری غر میزد که ظرفها رو گربهشور کرده، مهری هم به من چشم غره میرفت که یعنی یه چیزی به مادرت بگو. حالا من سر نماز.. هی الله اکبر میگفتم که بس کنید، بذارید بفهمم چی به کمرم میزنم. مثل همون وقتا.. انگار نه انگار. خانم آقا توی آشپزخانه ظرفها رو ریخته بود که دوباره بشوره و غرولوند میکرد، مهری هم اومده بود جلوی من هی چشم و ابرو میاومد که مادرت رو بپا، داره باز سر به سرم میذاره. نفهمیدم چی خوندم اصلاً. بهش میگم آخه تو هنوزم که درست نشدی سلیطه. حلالیت هم میخوای؟ الان که در عذابی پس فردای قیامت میخوای چه کنی؟ حرف به گوشش میره مگه..؟ انگار دارم با این دیوار حرف میزنم...» و به دکه اشاره میکند. یارو همچنان گیج و عصبی حرف پدرش را قطع میکند «ولی حاجی.. اونا مردن که همو پیدا کردن. من چطوری پیداشون کنم؟ کجا رو بگردم؟» حاجی با خندهای غیر منتظره میگوید «نمیفهمم شما چهتون میشه. آقا خدا بیامرز رو تو ندیدی.. هربار بهش می گم مُرده چنان میخوابونه زیر گوشم که برق از چشمم میپره. میگه حالا جرات داری بگو من مردهم. هرچی بهش میگم آقاجون من اگه این قرص قهوه ای ها رو نخورم اصلا شما رو نمیبینم که بخوام شما رو قانع کنم که مردی. آخه به من چه که مردی، چرا منو میزنی.. تو هم مثل آقا خدابیامرزی.. همه رفتار و حرکاتت. انگار سیبی که از وسط نصف کردن.» یارو از صرافت توضیح دادن افتاده. فقط نگران پدرش را نگاه میکند. باباهه که فرق نگاه نگران را با نگاه عاقل اندر سفیه نمیفهمد، تصحیح میکند «البته شما راست میگید. ما اینجا مردهیم. زندهی واقعی شمایید. دعا کن همین روزها من هم بیایم پیش شما.. خلاص بشم. اما تا هنوز عمرم به دنیاست ـ بابا ـ یه کاری واسه مادرت بکن. خانوم آقا حرف تو رو میخونه. من دستم از دنیای شما کوتاهه.. تا میام چارتا کلام باهاش حرف بزنم میگه "تو هم لنگهی زنت" میذاره میره.» یارو سعی میکند اعصابش را کنترل کند. با آرامش بیشتری، با لحنی مهربان و چاره جویانه که معمولا بزرگترها برای اثبات بدیهیات به خردسالان استفاده می کنند، به پدرش میگوید «حاجی من با اونا فرق میکنم.. ببین.. اینجام. کنارت نشستهم. اگر مرده بودم که کسی نمیتونست من رو ببینه.. بگیم شما دارو میخوری.. خیالاتی شدی. مردم که دارو نمیخورن. خودت نگاه کن..» و به دختر جوانی که از کنار نیمکت میگذرد میگوید «ببخشید خانم.. خانم.. خانم با شمام.» دختر زیر روسری هدفون توی گوشش بود یا متوجه صدای یارو نشد یا هر چی که بیتفاوت رد شد. حاجی نوازشگرانه زد روی زانوی پسرش و دلجویانه گفت «سخت نگیر.» یارو از کوره در رفت که «این چه حرفیه حاجی. شما خودت از یه نفر بپرس.. به خاطر من. از همین زنه.. از همین که داره میاد بپرس.» حاجی با کاسبیت ذاتی اش چانه میزند «اگر بپرسم واسه مادرت حلالیت می گیری؟» یارو مطمئن اما هراسان از اینکه زن بگذرد دسپاچه میگوید «چشم.. شما بپرس. خودت میفهمی الان.» باباهه هرچند به دشواری و لرزان، اما با رضایت از جا بلند میشود «خانوم.. آی خانوم.. با شمام.» زن چند قدم بر میگردد و چشمهایش را تنگ میکند «جانم؟» حاجی با لحنی که انگار مخاطبش نه زن، که پسرش است میگوید «شما اینجا کنار من کسی رو میبینی؟ کسی اینجا نشسته؟» و به نیمکت اشاره می کند. زن نگاهی به سمت یارو میاندازد و میگوید «وا.. این چه سئوالیه؟ ما رو گرفتی؟ دوربین مخفیه؟» و شاکی میرود. باباهه روی شانهی پسرش میزند که معنیاش همان سخت میگیری کذایی است. میگوید «بازم بیا پیش من بابا. نری حاجی حاجی مکه. بیا.. من هم تنهام.»
یارو رد شدن آهسته ی پدرش را از روی پل جوب تماشا میکند، دست تکان دادنش را هم برای تاکسیهای ونک میبیند. این کار را هم به اهستگی انجام میدهد. سوار شدن آهستهاش را هم به دقت تماشا میکند. وقتی پدرش در تاکسی را میبندد و از پشت شیشه برایش دست تکان میدهد، یارو میخواهد دست بلند کند اما از فرط (آن حس کرختکنندهای که چون اسمی برایش ندارم بهش میگویم) غم نمیتواند دستش را از لبهی نیمکت جدا کند. همینطور که به جای خالی تاکسی خیره شده حرکت آدمها و ماشینها به نظرش آهسته میآید. حس میکند فشارش افتاده و به رانی هلو احتیاج دارد. دکه در چند قدمی است اما حال بلند شدن ندارد.
خیلی خب.. شما لازم نیست نگرانش باشید. بالاخره آدمی که یکبار ترک کردن را ـ آنهم به مدت دوازده سال ـ تجربه کرده باشد، بلد است چطور با غماش کنار بیاید و حتی از آن ابزاری برای هموار کردن ملال یک عصر تابستانی بسازد.
واو...این اصیله. این نابه. این شاهکاره. این یکی از جواهرات صندوقچه ی داستان کوتاه ادبیات فارسیه. بهتون تبریک می گم. کاش یه جایزه ی معتبری برای این دست ادبیات وجود داشت، چون توی یکی دو دهه ی اخیر این داستان هیچ رقیبی نداشت.
پاسخحذفسلام،
پاسخحذفدختران نوشکفته با هر سن و جنسیتی؟
دختران با هر جنسیتی؟؟؟
...
امیدوارم جاتون خوب باشه.
سلام
پاسخحذفمیدونم از تعریف و تمجید خوشتون نمیاد ولی آخه این خیلی عاااالی بود من چکار کنم؟
نسترن: سلام. والا تا جایی که خودم اطلاع دارم از تعریف و تمجید خیلی هم خوشم میاد.
پاسخحذفسلام
پاسخحذفدر فیس بوک هستین بیایم خدمتتون؟
ناشناس: سلام. عضو نیستم.
پاسخحذف-----
مژگان: تا آخر هفته جواب میدم.
این فوق العاده است! شما جایی نمینویسین؟ برای مجله ای جایی کار نمیکنید؟؟
پاسخحذفسلام ، يه چند وقتي هست كه نوشته هاتون رو ميخونم ، اهل تعريف كردن و نظر گذاشتن نيستم ولي دروغ نيست اگه بگم عالي مينويسيد
پاسخحذفباز هم ميام ميخونم ولي مثل هميشه اروم و بي صدا ......
شگفت انگیزید جناب لئون. کیف کردم.
پاسخحذفناشناس ها و ف و نیما و باقی رفقا: خوشحالم از داستان خوشتان آمده. ارادت.
پاسخحذف----------
نیما: خیر.