وقتي زن جوان، همبازي سالهاي نه خيلي دور، دست در دست بچهاش تاتي كنان به من نزديك شد و به جاي سلام و احوالپرسي (كه شش ـ هفت سال بيخبري مطلق ايجاب ميكرد هرچه طولانيتر باشد) فقط گفت «بچهمو ببين» و با التماس پرسيد «خوشگله... نه؟!» فكر كردم «احتمالا خدا وجود دارد.»
براي آنكه به يقين برسم، لبهاي قلوهاي خودم را در جاي لبهاي نازك بچه تصور كردم، درست زير دماغ كپي ـ پيست شدهء مادرش... كاملا شدني بود. بله. قطعا خدا وجود دارد!
اگر او از بندگانش مواظبت نميكرد... اگر محض كنجكاوي يا بياختياري يا بياحتياطي نوجوانانه و يا هر خريت ديگري فقط چند سانتيمتر در محاسباتم اشتباه ميكردم...
براي آنكه به يقين برسم، لبهاي قلوهاي خودم را در جاي لبهاي نازك بچه تصور كردم، درست زير دماغ كپي ـ پيست شدهء مادرش... كاملا شدني بود. بله. قطعا خدا وجود دارد!
اگر او از بندگانش مواظبت نميكرد... اگر محض كنجكاوي يا بياختياري يا بياحتياطي نوجوانانه و يا هر خريت ديگري فقط چند سانتيمتر در محاسباتم اشتباه ميكردم...
آدمها عجب شانسي ميآورند كه دوران نوجواني را بدون رسواييهاي وحشتناك پشت سر ميگذارند... اگر بياورند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر