من از اين بازی سردرنياوردم. ديدم كه مكابيز متن پنج بندي جالبي در وبلاگش نوشته و در انتها از پنج نفر ديگر (كه نام من هم در بينشان بود) خواسته كه آنها هم بنويسند. به هرحال من از روي نوشته مكابيز حدسهايي درباره بازي زدم و طبق آن نوشتم.
۱ ــ من به تمام علائم راهنمايي و رانندگي احترام ميگذارم. حتي اگر ساعت دو صبح توي خياباني كه پرنده هم پرنميزند، چراغ قرمز بشود صبر ميكنم و با اطمينان از سبز شدن چراغ حركت ميكنم. هميشه (به غير از موارد استثنايي كه فراموش ميكنم) كمربند ايمني را پيش از به راهافتادن ميبندم. موقع دور زدن حتما دقت ميكنم كه خط ممتد نباشد. راهنماي چپ و راست كه اصلا به شوخي تبديل شده چون يك جاهايي راهنما زدهام كه مرده را توي گور ميخنداند. اينها شرح احوال آدمي است كه حدود هفت سال قبل از سن قانونی بدون گواهينامه رانندگي كرده است.
۲ ــ سال اول دبيرستان علاوه بر فيلم سوپر، حشيش هم ميفروختم. البته چيزهايي كه توي سيگار ميكردم واقعا حشيش نبود بلكه توتون سيگاري با طعم متفاوت و خنك به اسم مور بود كه جايگزين توتون بهمن ميكردم و نوكش را ميپيچيدم و در ساعتهاي بين كلاس توي حياط مدرسه به مشتريهايي كه وانمود ميكردند كه سعي ميكنند كه جلب توجه نكنند (اما با تمام وجود آرزو داشتند همهي بچهها آنها را حين خريدن حشيش ببينند) ميفروختم. البته براي بچههاي سال اولي حتي زحمت پر و خالي كردن سيگارها را هم نميدادم و سيگار مور را از توي جعبه سبزرنگش در ميآوردم و ميدادم دستشان. عجيبترين اتفاق زماني كه قاچاقچي بودم وقتي افتاد كه يكي از هممدرسهايها با لحني كه هيچوقت يادم نميرود گفت: فكر كنم معتاد شدم.
۳ ــ به گمانم اولين بار (خيلي دلم ميخواست بگويم آخرين بار) كه در زندگيام جوانمردي كردم مربوط ميشود به اول دبستان. يك خانم معلم گندانخلاق و وحشي (به معناي واقعي كلمه در حد خفاش شب و بوش و اولمرت و...) داشتيم به اسم يوسفي. يكبار روي تخته سياه يك مسئله رياضي نوشت و از ليست بچهها را صدا زد پاي تخته تا حل كنند. هر كس كه نميتوانست پاي تخته ميماند تا بعد از حل شدن تمرين مجازات بشود. هيچ كس بلد نبود. تمام كساني كه صدا زده بود پاي تخته ايستاده بودند. كنار دستي من (اسمش عمادي بود و مخ كلاس ما) تند تند توي دفترش يك چيزهايي نوشت. هرچه سعي كردم نگاه كنم راه نداد. گفتم تو مال منو نگاه كن من مال تورو (!) و دفتر بسته را دادم دستش. تا آمد پيدا كند جوابش را حفظ كردم. از شانس من همان وقتي كه داشتم جواب را (كه عددي دو رقمي بود) حفظ ميكردم خانم يوسفي اسم من را صدا زد. رفتم پاي تخته و وانمود كردم كه دارم حساب ميكنم اما در واقعيت هر چه از دفتر عمادي ديده بودم را نقاشي كردم. خانم معلم به عنوان تشويق خطكش چوبي درازش را داد و گفت كف دست هر كدام از بچههاي پاي تخته سه تا بزنم.
حالا هم واقعا نميفهمم روي چه حسابي به آن حيوان وحشي گفتم كه نميزنم. گفت خيلي خوب! حتی از حرکت جوانمردانه من تعجب هم نکرد! خط كش را گذاشت روي ميزش و گفت هر كسي كه ميخواهد بنشيند سه تا كف دست فلاني بزند. نامردها براي گرفتن خط كش توي سروكله هم ميزدند. تك تك شان ضربهها را زدند و نشستند. خوب يادم هست كه يكي از همكلاسيها كه هيكل درشتي داشت (اسمش حسام بود) موقع زدن ضربه چنان تابي به بدنش ميداد كه صداي معلممان را هم درآورد (گفت: هوي الاغ! فلجش نكني). عين پانزده ـ بيست نفر كه ضربهها را زدند خانم يوسفي دقيقا همين جمله را گفت: حالا برو بشين.
۴ ــ هيچوقت به اندازه بيست سالگي بچه نبودم. يعني همه خصوصياتي كه يك روزنامهنگار حرفهاي بايد داشته باشد را داشتم. در آن زمان كاري را در يكي از شهرستانها قبول كردم كه درآمدش خيلي خوب بود. بايد روزنامهاي را راهاندازي ميكردم كه يك ماه فعاليت معمولي داشته باشد و مخاطب جذب کند و سپس با فرارسيدن زمان انتخابات براي يكي از نامزدها تبليغات مستقيم كند. از آنجا كه حقوق من ثابت بود برايم فرقي نداشت كه چقدر خرج تحريريه بشود بنابراين قرار شد تعدادي از روزنامهنگاران محلي را جمع كنند تا يك نيمچه تستي بگيرم و يك تحريريه شلوغ (!) تحويل حضرات بدهم. در يكي از روزهاي انجام تست دختر خانم بيست و چهار ـ پنج سالهاي را معرفي كردند و من هم طبق معمول گفتم: يك چيزي بنويس و فردا بيا. گفت: مثلا چي؟ گفتم: مثلا گزارش. گفت: اجتماعي؟ گفتم: اگر ميخواي. گفت: درباره چي؟ گفتم: چميدونم. مثلا درباره سيگار كشيدن پسربچههاي دبيرستاني. گفت: از اين گزارشهايي كه به خانوادهها هشدار ميده و اينها؟ گفتم: هر طور كه دوست داري. اگر بلدي يكجوري بنويس كه نه تنها هشدار تلويزيوني نده كه حتي قبح سيگار كشيدن بچهها رو هم بشكنه. گفت: يعني نگاه گزارش به سيگار كشيدن بچههاي دبيرستاني مثبت باشه؟ گفتم: اينطوري لااقل بانمكه. گفت: شما ميخواهيد سيگار كشيدن خودتون رو توجيه كنيد.
نميدانم بيشتر درد داشت يا سوزش. هر چه بود از آن ضربه به بعد كمي بزرگ شدم.
۵ ــ هربار كه فيلم كندو را ميبينم آرزو ميكنم بعد از يك كتك مفصل، وقتي بخار الكل با مزه خون توي دهنم قاطي ميشود، كنار پياده رو بنشينم و سيگار بكشم. اما متاسفانه تا به حال توي زندگيام (از كلاس سوم دبستان به بعد) نه تنها زد و خورد مختصري هم نداشتهام كه دعواهاي لفظيام هم به حدي نبوده كه به كسي فحش خواهر و مادر بدهم.
من نميتوانم پنج نفر معرفي كنم. به جايش از سه نفر اسم ميبرم:
امید ـ بلانشت ـ ایرج (جهت تاکید)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر