۹ بهمن ۱۳۸۵

درد

در "قائمشهر"، شهري كه پس از تعطيلي كارخانه‌ نساجي اش به زباله‌داني تبديل شده، با كارگرهاي بيكار شده حرف ميزدم. يكي از آنها كه نقش راهنماي من را هم به عهده داشت گفت كه همسايه‌اش دختر شانزده ساله‌اي دارد كه از درد كمر شب تا صبح گريه مي‌كند و با ناله و فرياد به پدرش التماس مي‌كند كه او را پیش دكتر ببرد و همسايه‌ها هم از صداي اين دختر شب‌ها خواب ندارند و از اين قبيل حرف‌ها. پدر اين دختر را پيدا كردم و صحبت كرديم. حدود پنجاه سال داشت و  هر روز سرچهارراه‌ها قاطي كارگرهاي ساختماني مي‌ايستاد اما چون معمولا كارفرماها به آدمي با اين سن و سال احتياج ندارند هفته‌اي يكي دو بار بيشتر كار گيرش نمي‌آمد.
در چنين اوضاعي يعني بعد از شش سال بيكاري و كشيده شدن شيره زندگي‌اش،  دخترش مريض شده بود. از طرفی با اتمام بيمه‌بيكاري، بيمه درماني‌شان هم قطع شده بود. دکتر با نرخ آزاد دختر این مرد را ویزیت کرده بود و بعد يكسري آزمايش نوشته بود و او هم با وجود چهار تا بچه ی ديگر امكان پرداخت هزينه‌ آزمایش ها را نداشت. دوست و آشنا و همسايه هم كه آدم‌هاي بيكار شده‌اي مثل خودش بودند. خلاصه اينطوري.


يك قسمت از صحبت‌هايش را بشنويد

فلاكت و بدبختي که ته ندارد. اما اين‌يكي خيلي ناجور است. آدم هرطوري كه شده درد خودش را تحمل مي‌كند اما درد كسي كه به تو وابسته است را نمي‌شود. وحشتناك است كه يك نفر بعد از بيست سال كار كردن پنجاه هزارتومان پول براي درمان فرزندش كه درد مي‌كشد نداشته باشد. پس اين بيمه‌هاي تامين‌اجتماعي، درمان رایگان و... قرار است دقیقا چه غلطی بکنند؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر