براي آنكه هنگام شنيدن يا خواندن اين گزارش، پيشزمينهاي از ماجرا داشته باشيد، لازم است بدانيد: كارگر روستايي بازنشستهي يك معدن (كه به بخش خصوصي واگذار شده)، بارها به سراغ كارفرمايانش ميرود تا حقوق معوقهاش را بگيرد و يا به اداره بيمه مراجعه ميكند تا مستمرياش را دريافت كند اما هربار به نوعي با جواب سربالاي آنها مواجه ميشود. چهارده ماه از بازنشستگياش ميگذرد و او هيچ منبع درآمدي ندارد. بيست و پنج سال كار تونلي در معدن توان كار كردن را از او گرفته و خرج زندگياش را بچههايش با كارهاي پرزحمتي مثل سنگ كندن از كوه ميدهند. اين مرد وقتي براي آخرين بار هم تلاش ميكند تا حداقل صدهزارتومان از طلبش را بگيرد و باز موفق نميشود، نیمهشب خودسوزي ميكند. عجيب است كه او آتش را تاب ميآورد اما فرياد نميزند تا مبادا نجاتش بدهند.
شوهر خواهرش: ... نفسش هم تنگ بود. سربهاي معدن واقعا نفسش رو تنگ كرده بود. اينجا ميومد سهتا بالش۱... سهتا بالش روي هم ميگذاشت... اينجا كه مينشست، وجدانا صداي خسخس سينهش انگار شير آب، در فاصله سيمتري ـ چهلمتري مشخص بود. يعني زماني كه مرحوم توي اين خونه ميخوابيد توي اون خونه [خودش همسايهي او بود] از صداي خسخس سينهش كسي نميتونست بخوابه۲.
همسرش: معدن قلعهزري؟ [من: بله بله] بله، از سال پنجاه و هفت رفتن، هنوز ما نومزد هم نبوديم كه رفتن اونجا كار كردن. دو سال كه كار كردن بعد ِ دوسال ترك كار داشتن، بعد از سال پنجاه و... [پسرش: پنجاه و نه] بعد از دوسال كه ترك كار داشتن، پنجاه و نه رفتن سر ِ كار شدن. سيسال سابقه كار داشتن۳. ... تا اينكه بازنشسته شدن، از وقتيهم كه بازنشسته شدن پي دل خفتيده بود اونوقت. ده ـ پانزده بار... از شركت طلبكار بود... ما كه خب هيچ سرمايه ديگهاي، از جاي ديگه درآمد ديگهاي نداشتيم... يه بچه ما مشهده يه دختر داره كه [نامفهوم] يك روزه داره، اونجايه. ما هيچ درآمدي از جاي ديگهاي نداشتيم. اين بچهها هم بيكار بودند [به دو پسرش اشاره ميكند. يكي نوزده ساله، يكي شانزده ساله] اينجا كارهايي كه از [نامفهوم، اما انگار: چنون ضرب داره كه] يا بايد برن سنگ بكنن از كوه يا بايد برن توي بنايي كار كنند، يا بايد توي كوره پاي آتيش كار كنند... باباي اينا... ديگه اينجا از فشار روحيهاي ديگه چيچي شده بود كه اين بچهها به او التما...[نامفهوم] اونوقت او طلبكاره اونوقت نميتونه براي اينها يك كاري انجام بده كه اين بچهها در رفاه باشن... ديگه پي دل خفتيده بود، ميگفت: من هيچ كاري براي بچههاي خود نميتونم روبهراه كنم. سرمايهاي ندارم كه... اون شركت [معدن بدهی اش را] نميده، [مستمری اش] از بيمه روبهراه نميشه، من چه كار كنم براي اينها كه يك كاري دست كنند كه نرن كارهاي پرزحمت انجام بدن. ميرفتن... يا ميرفتن سنگ ميكندن، يا ميرفتن سر كوره كار ميكردن... همين كاراي پرزحمت كه دستهاي اينا ديگه آبله ميشد وقتي به ده۴ ميآمدند. نميتونست كاري [براي بچههايش] انجام بده. ديگه خيلي نگران همين كارهاي همينها بود... ديگه پي دل استيده بود... ناراحتي اعصاب گرفته بود. ديگه اعصابشو از دست داده بود... به خاطر اين بچههاي كه [نميتوانست] كاري روبهراه كنه... ديگه خيلي ديگه ناراحتي كه فشارآورده بود كه اين دست به خودكشي زد.
شوهر خواهرش: روز به روز نااميدتر ميشد.
پسر كوچكش: نااميد ميشد. هروقت ميرفت [به معدن سراغ پولش] ميگفتند «نه» باز مياومد اينجا...
پسر بزرگش: وقتی ميآمد اينجا ديگه صحبت نميكرد با ما. ما ميرفتيم سر كار... ما كه كار ميكرديم واقعا... بابام ميگفت: بابا تو ميري سر كار، كار ميكني من دوست ندارم مثلا از رنج تو... مثلا از پول شما استفاده كنم. من سي سال كه كار كردم واقعا دوست ندارم از دسترنج مثلا بچهي خود بخورم. اين حرفها رو ميزد...
همسرش: ميگفت من را خواب نمياد شبا. اين بچهها كه ميخوابيدند، هروقت ميگفتند بابا برو بخواب ميگفت خوش به حال شما كه شما رو خواب مياد من كه شبا تا صبح همينجا بيدارم [نامفهوم] خيلي خسته ميشد يكساعت خواب داشت. ديگه خواب نداشت.
[دربارهي روز حادثه] همسرش: وعده كرده بود به دختر خود... يك دختر داره [هفت ـ هشت ساله] ديد كه اين ناراحته گفت بيا بريم خود شركت معدن... بلكه اونجا معدن پرداخت بدن، اونجا هم بازنشستهها رو گفتن پول دادن [نامفهوم] گفت بيا بريم اونجا... رفت [به اتفاق همسرش] اونجا به مسئولين شركت گفت دويست تومن ما رو پرداخت بديد كه پول ندارم براي بچهم چيزي بگيرم... ديگه مسئولين هم اون آقاي [نامفهوم] گفتن الان پول در دسترس نيه... يك چهارروزي بيا اون آقاي مهندس ميآيه ما يك سوم از سابقههاي كار شما رو روبهراه كنن بدن به كارگراي بازنشسته [هربار كه براي دريافت طلبش مراجعه ميكرد همين را ميگفتند]... ديگه بعد اصرار زيادي كرد كه گفت: نه. من به بچه خودم وعده كردم كه شما دويست تومن... كه اقدام نكردن. گفت پس صد تومن اگر ميشه صد تومن بديد به ما. گفتند [مسئولين معدن] صدتومن؟ اين الان هيچي نداريم در دسترس.
[در راه بازگشت به ده] ميگفت اين زندگي درد ِ چي ميخوره؟ آدم بايد خود... خودكشي كنه، خود بسوزه، كه يك كاري بكنه كه توي دنياي خدا نباشه. از زندگي خستن. ديگه نااميد شده بود. زندگي رو نميخواست.
پسر بزرگش: بالاخره سيسال كار كرده بود. پولش رو نميدادند... هركي باشه خسته ميشه.
[درباره نحوهي خودسوزي در ساعت چهار صبح] شوهر خواهرش: لحظاتي نشسته بوده كه ميسوخته، بعد از لحظاتي كه ديگه واقعا ناچار شده بلند شده به راه رفتن، به اون طرف حياط كه ديگه اين پسر اونجا خوابيده بوده از صداي آتش بيدار شده... كه بردمش بيمارستان دكترها۵ گفتند كه صددرصد سوخته... دكترها گفتند كه دو الي سه ساعت بيشتر زنده نميمونه.
پينوشتها
۱ ـ كارگران معدن كه مدت طولاني داخل تونل كار ميكنند، همگي شكايت دارند كه بهخاطر مشكلات تنفسي نميتوانند دراز بكشند و غالبا به صورت نشسته ميخوابند. علتش را بايد پزشكان توضيح بدهند.
۲ ـ ابدا غلو نميكند. بارها شاهد صداي خسخس سينهي كارگران معدن بودهام. وحشتناک است.
۳ ـ خانوادهاش سابقه كار او را با محاسبه پنج سال فراشي در مدرسه و بيست و پنج سال كارگري معدن، سيسال اعلام ميكنند كه در فايل صوتي به قسمت اول آن اشاره نشده.
۴ ـ روستای دورافتاده «فدشك» (محل زندگي آنها) از توابع بيرجند است كه قسمت اعظم راه خاكي است.
۵ ـ پزشكي كه براي اولينبار او را معاينه كرده بود ميگفت قطعا خيلي بيشتر از چند ثانيه آتش را طاقت آورده و فرياد نزده تا كسي نجاتش ندهد.
شوهر خواهرش: ... نفسش هم تنگ بود. سربهاي معدن واقعا نفسش رو تنگ كرده بود. اينجا ميومد سهتا بالش۱... سهتا بالش روي هم ميگذاشت... اينجا كه مينشست، وجدانا صداي خسخس سينهش انگار شير آب، در فاصله سيمتري ـ چهلمتري مشخص بود. يعني زماني كه مرحوم توي اين خونه ميخوابيد توي اون خونه [خودش همسايهي او بود] از صداي خسخس سينهش كسي نميتونست بخوابه۲.
همسرش: معدن قلعهزري؟ [من: بله بله] بله، از سال پنجاه و هفت رفتن، هنوز ما نومزد هم نبوديم كه رفتن اونجا كار كردن. دو سال كه كار كردن بعد ِ دوسال ترك كار داشتن، بعد از سال پنجاه و... [پسرش: پنجاه و نه] بعد از دوسال كه ترك كار داشتن، پنجاه و نه رفتن سر ِ كار شدن. سيسال سابقه كار داشتن۳. ... تا اينكه بازنشسته شدن، از وقتيهم كه بازنشسته شدن پي دل خفتيده بود اونوقت. ده ـ پانزده بار... از شركت طلبكار بود... ما كه خب هيچ سرمايه ديگهاي، از جاي ديگه درآمد ديگهاي نداشتيم... يه بچه ما مشهده يه دختر داره كه [نامفهوم] يك روزه داره، اونجايه. ما هيچ درآمدي از جاي ديگهاي نداشتيم. اين بچهها هم بيكار بودند [به دو پسرش اشاره ميكند. يكي نوزده ساله، يكي شانزده ساله] اينجا كارهايي كه از [نامفهوم، اما انگار: چنون ضرب داره كه] يا بايد برن سنگ بكنن از كوه يا بايد برن توي بنايي كار كنند، يا بايد توي كوره پاي آتيش كار كنند... باباي اينا... ديگه اينجا از فشار روحيهاي ديگه چيچي شده بود كه اين بچهها به او التما...[نامفهوم] اونوقت او طلبكاره اونوقت نميتونه براي اينها يك كاري انجام بده كه اين بچهها در رفاه باشن... ديگه پي دل خفتيده بود، ميگفت: من هيچ كاري براي بچههاي خود نميتونم روبهراه كنم. سرمايهاي ندارم كه... اون شركت [معدن بدهی اش را] نميده، [مستمری اش] از بيمه روبهراه نميشه، من چه كار كنم براي اينها كه يك كاري دست كنند كه نرن كارهاي پرزحمت انجام بدن. ميرفتن... يا ميرفتن سنگ ميكندن، يا ميرفتن سر كوره كار ميكردن... همين كاراي پرزحمت كه دستهاي اينا ديگه آبله ميشد وقتي به ده۴ ميآمدند. نميتونست كاري [براي بچههايش] انجام بده. ديگه خيلي نگران همين كارهاي همينها بود... ديگه پي دل استيده بود... ناراحتي اعصاب گرفته بود. ديگه اعصابشو از دست داده بود... به خاطر اين بچههاي كه [نميتوانست] كاري روبهراه كنه... ديگه خيلي ديگه ناراحتي كه فشارآورده بود كه اين دست به خودكشي زد.
شوهر خواهرش: روز به روز نااميدتر ميشد.
پسر كوچكش: نااميد ميشد. هروقت ميرفت [به معدن سراغ پولش] ميگفتند «نه» باز مياومد اينجا...
پسر بزرگش: وقتی ميآمد اينجا ديگه صحبت نميكرد با ما. ما ميرفتيم سر كار... ما كه كار ميكرديم واقعا... بابام ميگفت: بابا تو ميري سر كار، كار ميكني من دوست ندارم مثلا از رنج تو... مثلا از پول شما استفاده كنم. من سي سال كه كار كردم واقعا دوست ندارم از دسترنج مثلا بچهي خود بخورم. اين حرفها رو ميزد...
همسرش: ميگفت من را خواب نمياد شبا. اين بچهها كه ميخوابيدند، هروقت ميگفتند بابا برو بخواب ميگفت خوش به حال شما كه شما رو خواب مياد من كه شبا تا صبح همينجا بيدارم [نامفهوم] خيلي خسته ميشد يكساعت خواب داشت. ديگه خواب نداشت.
[دربارهي روز حادثه] همسرش: وعده كرده بود به دختر خود... يك دختر داره [هفت ـ هشت ساله] ديد كه اين ناراحته گفت بيا بريم خود شركت معدن... بلكه اونجا معدن پرداخت بدن، اونجا هم بازنشستهها رو گفتن پول دادن [نامفهوم] گفت بيا بريم اونجا... رفت [به اتفاق همسرش] اونجا به مسئولين شركت گفت دويست تومن ما رو پرداخت بديد كه پول ندارم براي بچهم چيزي بگيرم... ديگه مسئولين هم اون آقاي [نامفهوم] گفتن الان پول در دسترس نيه... يك چهارروزي بيا اون آقاي مهندس ميآيه ما يك سوم از سابقههاي كار شما رو روبهراه كنن بدن به كارگراي بازنشسته [هربار كه براي دريافت طلبش مراجعه ميكرد همين را ميگفتند]... ديگه بعد اصرار زيادي كرد كه گفت: نه. من به بچه خودم وعده كردم كه شما دويست تومن... كه اقدام نكردن. گفت پس صد تومن اگر ميشه صد تومن بديد به ما. گفتند [مسئولين معدن] صدتومن؟ اين الان هيچي نداريم در دسترس.
[در راه بازگشت به ده] ميگفت اين زندگي درد ِ چي ميخوره؟ آدم بايد خود... خودكشي كنه، خود بسوزه، كه يك كاري بكنه كه توي دنياي خدا نباشه. از زندگي خستن. ديگه نااميد شده بود. زندگي رو نميخواست.
پسر بزرگش: بالاخره سيسال كار كرده بود. پولش رو نميدادند... هركي باشه خسته ميشه.
[درباره نحوهي خودسوزي در ساعت چهار صبح] شوهر خواهرش: لحظاتي نشسته بوده كه ميسوخته، بعد از لحظاتي كه ديگه واقعا ناچار شده بلند شده به راه رفتن، به اون طرف حياط كه ديگه اين پسر اونجا خوابيده بوده از صداي آتش بيدار شده... كه بردمش بيمارستان دكترها۵ گفتند كه صددرصد سوخته... دكترها گفتند كه دو الي سه ساعت بيشتر زنده نميمونه.
پينوشتها
۱ ـ كارگران معدن كه مدت طولاني داخل تونل كار ميكنند، همگي شكايت دارند كه بهخاطر مشكلات تنفسي نميتوانند دراز بكشند و غالبا به صورت نشسته ميخوابند. علتش را بايد پزشكان توضيح بدهند.
۲ ـ ابدا غلو نميكند. بارها شاهد صداي خسخس سينهي كارگران معدن بودهام. وحشتناک است.
۳ ـ خانوادهاش سابقه كار او را با محاسبه پنج سال فراشي در مدرسه و بيست و پنج سال كارگري معدن، سيسال اعلام ميكنند كه در فايل صوتي به قسمت اول آن اشاره نشده.
۴ ـ روستای دورافتاده «فدشك» (محل زندگي آنها) از توابع بيرجند است كه قسمت اعظم راه خاكي است.
۵ ـ پزشكي كه براي اولينبار او را معاينه كرده بود ميگفت قطعا خيلي بيشتر از چند ثانيه آتش را طاقت آورده و فرياد نزده تا كسي نجاتش ندهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر