۲۸ بهمن ۱۳۸۵

بحران بيست و پنج سالگي

 

يك وقتي پدرم  بي موقع آمد خانه و به اتفاق مادربزرگم، مادرم را سوار ماشين كرد و برد. موقع رفتن گفت «مي‌ريم بيمارستان برات يه خواهر يا برادر كوچولو بياريم». اينطور براي اولين بار توي خانه تنها ماندم. سر ظهر بود و من از اينكه مجبور نبودم به زور بخوابم كيف مي‌كردم. رفتم توي كوچه اما سوت و كور بود چون باقي هم سن و سال‌ها همچنان مجبور بودند سر ظهر بخوابند. برگشتم و تلويزيون را روشن كردم. هر دو كانال تصاويري از جبهه‌ پخش مي‌كردند. سرگرمي خوبي بود كه بنشينم و توي تلويزيون دنبال پدرم بگردم اما ميدانستم كه او جبهه نيست چون چند دقيقه پيش ديده بودمش. از تلويزيون كه نااميد شدم درجا چند تا كله معلق زدم. سرم گيج رفت و خوابم گرفت اما يكهو از جا پريدم. یادم آمد الان بهترين وقت است كه آن خوراكي عجيب را كه به خوشمزه بودنش ايمان داشتم اختراع كنم. پيش از آن هربار كه توي آشپزخانه ميرفتم و پودر كاكائو را توي شير سرد ميريختم و با كمي نمك و آت و آشغال ديگر قاطي ميكردم مادرم سر ميرسيد و دادش ميرفت هوا.
اينبار با خيال راحت از كابينت بالا رفتم و مواد را پيدا كردم و با دو دست توي كاسه‌ي شير به هم زدم و هر كثافت‌كاري كه دلم مي‌خواست انجام دادم بي آنكه مادرم غافلگير بشود و داد بزند و دستم را بشويد و از آشپزخانه بياندازدم بيرون... پيش از چشيدن مزه‌ي اين اختراع.
 كار مخلوط كردن كه تمام شد با همان دستهاي خيس كاسه را بلند كردم تا مزه‌اش را بچشم كه از دستم ليز خورد و دمر شد روي لباس‌هايم. هر چند ديوار و فرش آشپزخانه و لباس‌هايم به گند كشيده شدند خوشحال بودم كه هنوز چند قطره‌اي توي كاسه باقی مانده. مزه‌اش بد نبود. حتي مي‌شود گفت خوشمزه هم بود. دستهايم را با فرش خشك كردم و در آشپزخانه را بستم و رفتم توي حياط. انتظار داشتم وقتي برمي‌گردم همه‌چيز مثل هميشه درست شده باشد. از بازگشت ‌مادرم نمي‌ترسيدم... ديده بودم كه با درد و ناله از خانه رفت و هنوز هيچي نشده دلم برايش تنگ شده بود. توي حياط هيچ نشانه‌اي از شب پيدا نبود. نشستم و زل زدم به در حياط تا كي باز شود و بيايند داخل. خبري نشد. برگشتم توي اتاق و تلويزيون را روشن كردم. داشتند تصاوير جبهه را نشان مي‌دادند. ديدم هنوز هوا آنقدر روشن هست كه برنامه كودك شروع نشود. در اتاق پذيرايي به روي من هميشه بسته بود. خودم فكر ميكردم لابد مي‌ترسند آينه‌ي جهيزيه مادرم را كه آنجا روي تاقچه بود بشكنم. هوس كردم از توي آن آينه خودم را ببينم. چند تا پشتي را روي هم گذاشتم و رفتم بالا و به جاي ديدن خودم توي آينه توجهم به عكس‌هايي كه پشت سر به ديوار بود جلب شد. مطمئن بودم كه چند وقت بعد عكس پدرم را آنجا مي‌گذارند و بعد هم عكس من را. ميدانستم كه همه مردها بايد شهيد بشوند و پدرم هم در بيست و پنج سالگي شهيد خواهد شد و من هم مثل او. فکر میکردم پدر بیست و پنج سالش است و همین روزها شهید میشود. خودم را كه توي قاب ديدم فكر كردم در بيست و پنج سالگي كه مثل اين مردهاي توي قاب ريش در‌مي‌آورم و عكسم را قاب ميگيرند چه شكلي خواهم شد. فكر كردم برادرم كه حالا رفته بودند بياورندش هم عكسش كنار عكس من خواهد بود.
درست يادم نيست كه بعد از آخرين باري كه درباره‌ي آينده‌ام فكر كردم، چطور وقت را گذراندم. شايد از فضاي باز اتاق پذيرايي براي كله معلق زدن استفاده كردم و بعد توي سرگيجه خوابم برد. نمي‌دانم. اصلا نميدانم چرا تا ده سالگي كه اتفاقي فرم مدرسه‌ام را ديدم فكر مي‌كردم پدرم بيست و پنج ساله است. نميدانم كجاي كار اشكال داشت كه پدرم شهيد نشد، جنگ تمام شد و بچه‌اي كه به خانه آوردند برادرم نبود كه يك دختر بود.
به هر حال اين شفاف‌ترين تصويري است كه از خودم در چهارسالگي دارم. وقتي با لباس‌هاي خيس از شير و كاكائو و آشغال‌هاي ديگر، روي پشتي ايستاده بودم و جلوي آينه تصوير بيست و پنج سالگي‌ام را مجسم میکردم.


چند روز ديگر سال هشتاد و شش مي آید و در اين سال من بيست و پنج ساله خواهم شد. ميبينم از آن زمان تا حالا چیزی عوض نشده. هيچ كاري انجام نداده‌ام غير از كثافت‌كاري و تلويزيون ديدن و كله معلق زدن براي اتلاف وقت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر