۲۹ فروردین ۱۳۸۶

سرگذشت نابغه‌اي كه منم


از روي تاريخ مرگ شاملو حساب مي‌كنم مي‌بينم كه بله، اين جريان مربوط به هجده سالگي‌ام مي‌شود. درست ترش مي‌شود يك ماه مانده به هجده سالگي‌ام كه روزي هشت Ù€ نه ساعت كارم خيره شدن به سر بي‌موي يك مرد هفتاد ساله بود كه روزي هشت Ù€ نه ساعت پشت ميزي مي‌نشست Ùˆ سيگار به سيگار مي‌چسباند Ùˆ سرش را از روي يك مشت كاغذ بي‌اهميت بلند نمي‌كرد مگر يك بار در روز كه چاي‌اش را بر مي‌داشت Ùˆ مي‌رفت توالت تا ترياك حب كند. حال Ùˆ حوصله توصيف قيافه Ùˆ هيكلش را ندارم مخصوصا اينكه اخيرا به اجبار از راديوي ماشين داستاني گوش دادم  كه خانم نويسنده از اول تا آخر داشت قيافه Ùˆ هيكل Ùˆ رخت Ùˆ لباس شخصيت‌هاي داستانش را توصيف مي‌كرد: «آقاي رئيس كه مردي بلند قد، چهارشانه با دندانهايي مرتب Ùˆ موهايي خشك Ùˆ تميز Ùˆ صاف Ùˆ كت Ùˆ شلواري سياه Ùˆ پيراهني سفيد رنگ بود به خانم كتابدار كه چشماني عسلي Ùˆ قدي متوسط Ùˆ مانتوي سورمه‌اي داشت رو كرد Ùˆ گفت...» اوغ. نسبت به هر نوع توصيفي بدبينم Ùˆ نميدانم چرا الكي ياد اين نويسنده‌هاي توليد دانشكده ادبيات فارسي مي‌افتم. كاش مي‌توانستيد آدم ماجراي من را ببينيد تا اينقدر با عذاب خودم را موظف به توصيفش ندانم: يك تركه‌ي كوتاه Ùˆ نازك Ùˆ خميده‌ي ‌انار را تصور كنيد كه نوكش با بی دقتی ÙŠÙƒ گلابي بزرگ را وارونه چسبانده باشند Ùˆ شما دائم منتظر باشيد، حالاست كه چسب وا برود Ùˆ كله بيافتد زمين. چروكيده Ùˆ لاغر Ùˆ به معناي واقعي كلمه زپرتي كه دست چوب مانندش حتي طاقت نوشتن را هم نداشت. فكر مي‌كردم اينكه با كسي حرف نمي‌زند به خاطر اين است كه زورش نمي‌رسد دهنش را باز كند، زبانش را بچرخاند Ùˆ از حنجره‌اش كار بكشد. از صحبت‌هاي تحريريه‌چي‌ها Ùˆ يكي از كتابهاي منوچهر آتشي فهميده بودم كه از Ù¾Ø§ÛŒÙ‡ های Ú©Ø§ÙÙ‡ نادری Ùˆ فردوسی Ø¨ÙˆØ¯Ù‡ Ú©Ù‡ در جواني «خروس جنگي» Ø±Ø§ سردبیری میکرده Ùˆ بعد مسئوليت روزنامه اطلاعات را به عهده گرفته Ùˆ بعد از انقلاب Ùˆ روي كار آمدن بني‌صدر هم سردبير روزنامه‌ي انقلاب اسلامي شده تا اينكه يكهو بني‌صدر رفته Ùˆ ... تا زمان اين ماجرا كه شغلش ويراستاري در روزنامه‌اي بود كه من عضو تازه ‌واردش بودم. حواسم بود كه تحريريه‌چي‌ها اخبار تلكس ايرنا را وجب مي‌كردند Ùˆ روي ميزش مي‌گذاشتند Ùˆ مي‌گفتند: اينها را هم يك نگاهي بياندازيد استاد. او هم كاغذهاي چند متري را كلمه به كلمه مي‌خواند Ùˆ گاهي روي جمله‌اي خط مي‌كشيد Ùˆ وقتي مي‌رفت كار يك روزش اسباب خنده‌ي خانم‌ها Ùˆ آقايان مي‌شد Ùˆ بعد به سطل آشغال سپرده مي‌شد. اولين باري كه با من حرف زد غافلگير شدم Ùˆ بيشتر خوشحال چون توي آن محيط كسي آدم حسابم نمي‌كرد. ترياكش را حب كرده بود Ùˆ استكان خالي به دست توي راهرو ايستاده بود. من كه از پله‌ها بالا آمدم، جلوي در تحريريه يك چيزي شبيه ناله شنيدم. نگاه كه كردم فهميدم مي‌خواهد من را صدا كند. با دست اشاره كرد. لبش حركت نمي‌كرد اما يك چيزهايي داشت مي‌گفت. حدس زدم احوالپرسي مي‌كند. گفتم «خوبم. ممنون.»  نگران بود كه صدايش را نشنوم بلندتر گفت اما من واقعا نمي‌فهميدم. فقط صداي خرخری انگار از حنجره یک پیرزن Ù…ي‌آمد Ùˆ چشم‌هايي كه از پشت عينك ته استكاني مي‌خواست بگويد: چطور زبان آدميزاد نمي‌فهمي؟ گفتم: «يك كمي بلند تر استاد. هيچي نمي‌شنوم.» اينبار همه‌ي همتش را به كار گرفت Ùˆ صدايي كه در مرام او حكم نعره‌ داشت بيرون داد: هزار. گفتم هزار چي؟ با انگشت اداي شمردن را درآورد. گفتم هزار تومن چي؟ اشاره كرد كه بده به من. دادم Ùˆ او دستش را به نشانه تشكر يا براي گرفتن نرده‌ بلند كرد Ùˆ از پله‌ها پايين رفت. به روي خودم نياوردم اما به محض اينكه وارد تحريريه شدم يكي آن پشت مشت‌ها گفت: «از اينم هزار تومن گرفت. به صغير Ùˆ كبير رحم نمي‌كنه استاد.» Ùˆ بعد يوهو يوهو خنده‌ي زنانه Ùˆ قاه قاه خنده مردانه بود كه به هوا رفت. يك كمي خجالت كشيدم اما خودم را زدم به آن راه كه حتما با من نبودند Ùˆ سرم را خم كردم روي كاغذ سفيدي كه روي ميز بود.
توي تحريريه استاد كه خرجش سوا بود، فقط من آدم غريبه‌ي آن محيط نسبتا دوستانه بودم. پيرمردها مي‌خواستند صميمانه به هم فحش پايين تنه بدهند من را نگاه مي‌كردند Ùˆ با اشاره‌اي مي‌فهماندند كه جلوي بچه صحييح نيست. ميان‌سال‌هاي زن Ùˆ بچه‌دار مي‌خواستند با پيردخترها لاس كارمندي بزنند من را نشان مي‌دادند كه بچه دهنش لق نباشد؟ جوان‌ها هم كه... اصلا جوان نداشتيم توي آن تحريريه. همين‌ها بودند. يك مشت فسيل كه هر كدامشان مايه‌ي غرور قبيله‌اي بودند. به همان خدايي كه قسم راست لامذهب‌هاست قسم كه اينها تيپ مسلم Ùˆ غالب Â«Ø¢Ø¯Ù… فرهنگي» اين مملكت بودند (Ùˆ البته هستند). آنوقت كارشان Ú†Ù‡ بود؟ سرهم كردم خبرهاي تلكسي Ùˆ تيتر زدن براي فكس‌هايي كه از روابط عمومي‌ها مي‌رسيد Ùˆ احيانا نوشتن خبر جلسات خبری Ø¬ÙˆØ¬Ù‡â€ŒÙƒØ¨Ø§Ø¨ÙŠ كه پولش را از پيش گرفته بودند. حالا حساب كنيد وقتي اين موجودات فرهنگي بعد از چندين سال افتخار خود Ùˆ خانواده Ùˆ فک Ùˆ فامل‌شان به چنين فرهيختگيي، مي‌ديدند Ù‡Ø± بچه هفده Ù€ هجده ساله ای مي‌تواند همين كارها را انجام بدهد Ú†Ù‡ حالي بهشان دست مي‌داد. نسبت به من بي‌تفاوت نبودند، دشمن بودند. كسي با من حرف نمي‌زد، جوابم را نمي‌داد Ùˆ من مجبور بودم روزي هشت Ù€ نه ساعت به سر گلابي شكل استاد خيره بمانم چون درست جلوي چشمم مي‌نشست Ùˆ هميشه سرش پايين بود Ùˆ راستش من هم جرات سر چرخاندن یا تعویض جایم را نداشتم.
خب... هوس كرده بودم چهار Ù¾Ù
†Ø¬ خط ديگر درباره آن وضع بنويسم اما همين حالا يك سوسك به قاعده يك بند انگشت پرواز كنان از بالاي سرم گذشت Ùˆ مجبور شدم روي ديوار لهش كنم. اين است كه از آن حال Ùˆ هوا بيرون آمدم Ùˆ ديگر حوصله‌ي ادامه دادنش را ندارم. اين را هم بگذاريد به حساب تكنيك مكنيك.
خلاصه همينجوري گذشت تا سر جريان مرگ شاملو. آن روز كه خبر منتشر شد هيجان زده شدم. در شرايط معمولي اصلا امكان نداشت كه چنين كاري بكنم ولي آن روز خاص كه يك جورهايي خودم را شريك غم مي‌دانستم سوگنامه‌اي نسبتا كوتاه نوشتم Ùˆ با خجالت تقديم دبير سرويس ادب Ùˆ هنر كردم. او هم همينطور كه با كنار دستي‌اش حرف مي‌زد كاغذ را گرفت Ùˆ انداخت گوشه‌ي ميز. فرصت نداد توضيح بدهم. آخر وقت بود Ùˆ من هم كمي زودتر رفتم خانه تا فردا صبحش كه از لحظه‌ي ورودم به ساختمان Ùˆ سلام Ùˆ عليك گرم نگهبان فهميدم يك اتفاقي افتاده. توي حياط مدير مسئول روزنامه را ديدم. به در Ùˆ ديوار نگاه كردم Ùˆ خواستم از زير باز سلام كردن فرار كنم كه آمد طرفم Ùˆ گفت: اين يادداشت شاملو را شما نوشتي؟ گفتم ديروز يك چيزهايي نوشتم. چاپ شده؟ گفت: آفرين پسرم. نگران شدم كه شايد نوشته‌ي كس ديگري را با خبرهاي دوزاري من اشتباه گرفته Ùˆ بعدا از بابت آفرين پسرمش پشيمان بشود. اما توي تحريريه هم اوضاع دقيقا به Ù‡Ù…ان Ú©Ø´Ú©Ú©ÛŒ توی ÙÙŠÙ„م‌ها تغيير كرده بود. سلام Ùˆ عليك Ùˆ احوال‌پرسي Ùˆ حتي تبريك. باورم نمي‌شد. روزنامه را باز كردم Ùˆ براي اولين بار اسم چاپ شده‌ام را ديدم. جمله به جمله كه هيچ كلمه به كلمه هم نه، حرف به حرف نوشته‌ام را بلعيدم. اين تعبير مو به تن سيخ كني است اما متاسفانه اصل جنس است: بلعیدن! 
سي Ù€ چهل بار آن نوشته را از سر تا ته خواندم Ùˆ هر بار به اندازه‌ي دفعه‌ي اول كيف كردم. به شكل چاپ شده‌ي اسمم بالاي نوشته نگاه مي‌كردم Ùˆ دوباره تمام Ù…طلب را مي‌خواندم Ùˆ حتي به چشمم اجازه بي‌اعتنايي به ويرگول‌ها را هم نمي‌دادم. بعد نوبت رسيد به بررسي موقعيت جغرافيايي نوشته‌ام. اينكه كنار ستون Ú†ÙŠ چاپ شده Ùˆ پايينش Ú†Ù‡ Ùˆ اينها. از آن روز به بعد تحريريه برايم گلستان شد. پر از آدم‌هاي مهربان كه تحويلم مي‌گرفتند، نهار تعارفم مي‌كردند، برايم جك مي‌گفتند، من را شريك غيبت‌هايشان مي‌كردند Ùˆ حتي به لاس كارمندي دعوتم مي‌كردند. دنيا به كامم بود Ùˆ به همين خوش بودم تا چند هفته بعدش كه كتابي منتشر شد Ùˆ يك نسخه‌اش را به نام سرويس ادب Ùˆ هنر فرستادند روزنامه‌ي ما. دبير سرويس Ù†ÙˆØ´ØªÙ‡ ام Ø±Ø§ به همه نشان داد Ùˆ دقيقا همچين حرفي  زد: اين كتاب را به عنوان يادگاري از نابغه‌اي كه خودم كشفش كردم Ù†Ú¯Ù‡ مي‌دارم. همان وقت‌ها هم مي‌فهميدم كه كتاب همچين كتابي هم نيست. در رديف همين كتاب‌سازي‌هاي ناشران شارلاتان به حساب مي‌آمد. تعدادي نوشته درباره شاملو را جمع كرده بودند Ùˆ با يك جلد Ùˆ اسم گول زنك Ùˆ قيمت ده هزارتومان، چند هفته بعد از مرگ شاملو منتشر كرده بودند تا عاشقانش كه كتابهاي مزين به نام شاعر از دست رفته را فله‌اي مي‌خريدند اين را هم بخرند. از آن روز به بعد من كه هنوز پرش از جايگاه حشره به يك همكار صميمي را درست Ùˆ درمان هضم نكرده بودم ناگهان به يك نابغه تبديل شدم. حضرات آدم فرهنگي درباره‌ي نوشته‌هايشان نظرم را مي‌پرسيدند Ùˆ گاهي با شرمندگي خواهش مي‌كردند براي گزارش‌هايشان مقدمه (بهش مي‌گفتيم "ليد" آن وقت‌ها)  بنويسم. هر چيزي كه مي‌نوشتم چاپ مي‌شد Ùˆ بعدش تعريف Ùˆ تمجيد. حتي كارم به جايي رسيده بود كه توي روزنامه‌ي خبري داستان چاپ مي‌كردم! همان وقت‌ها پيشنهاد كار در يك روزنامه‌ي ديگر هم شد كه چون حقوق ثابت مي‌دادند وسوسه شدم Ùˆ به مدير مسئول گفتم نمي‌توانم حق‌التحريري كار كنم Ùˆ مي‌خواهم بروم. گفت همان حقوق ثابت را اينجا هم مي‌دهيم Ùˆ اينطوري ماندگار شدم. حسابي هوا برم داشته بود. فكر مي‌كردم كه ماشين شاهكار توليد كني‌ام. يك روز هم خبر دادند كه مجله‌ي «راه زندگي» يكي از داستان‌هاي چاپ شده‌ام را دوباره چاپ كرده. اين مجله كه احتمالا حالا هم منتشر مي‌شود پر تيراژترين نشريه كشور بود. از اين مجله‌هاي اصطلاحا سبز كه براي خانواده‌ها منتشر مي‌شوند. با دفتر مجله تماس گرفتم Ùˆ خودم را معرفي كردم Ùˆ خواسم با يكي از مسئولانش حرف بزنم. تلفنچي هم وصل كرد Ùˆ بعد من با يارويي كه پشت خط بود حسابي Ø¯Ø§Ø¯ Ùˆ بی داد کردم ÙƒÙ‡ شما به Ú†Ù‡ حقي داستان من را چاپ كرديد؟ يارو گفت اسم‌تان هم كه چاپ شده. خب تشريف بياريد حق‌التحرير‌تان را بگيريد. گفتم حق‌التحرير توي سرتان بخورد. شما اسم من را خراب كرديد!
باورتان مي‌شود؟ اسمم. یاد این فغان کنندگان اینترنتی مطلب دزدی افتادم. راستي تا يادم نرفته بگويم نوشته‌ی Ù…ربوط به Ø´Ø§Ù…لو Ú†ÙŠ بود. چيزي نبود كه حالا به خاطرش خیلی خجالت بكشم. افتضاح نبود. اما بدون قر Ùˆ قنبليه‌ي شكسته نفسي Ùˆ اينها بد بود. مفهوم خاصي كه نداشت اما نثرش توي مايه‌هاي نوشته‌هاي Ù‡Ù…ین Ø¹Ø²ÛŒØ²Ø§Ù† ادبيات داستاني ايران بود. همان خداي فوق‌الذكر شاهد است كه قصد دست‌انداختن اين Ø¹Ø²ÛŒØ²Ø§Ù† را ندارم. فقط به خاطر اينكه بدانيد نوشته‌اي كه باعت ترقي‌ام شد چطور بود عرض كردم. بگذريم. من از اوضاعم راضي بودم Ùˆ جدا خودم را نابغه مي‌دانستم... اعضاي آن تحريريه هم مدام تحريكم مي‌كردند. اصلا ماجرايي كه مي‌خواستم تعريف كنم Ùˆ تا اينجا كش آمد مربوط به يكي از همان تحريكات است.
يكي از همان بعداز ظهر هاي خوش، دور ميزي نشسته بوديم چايي
مي‌خورديم. يك نفر گفت فلاني كه توي هجده سالگي همه‌ي قله‌‌هاي ما را قتح كرده، به سن ما كه برسد كجاست؟ بحث بالا گرفت و هر كس چيزي مي‌گفت كه حالا از به خاطر آوردن حرف‌هايشان يخ مي‌كنم. من هم توي هپروت خودم سير مي‌كردم كه ديدم استاد از روي صندلي‌اش بلند شده و استكان چاي به دست قصد توالت رفتن دارد. همه گرم حرف زدن بودند و فقط من مي‌ديدمش. فكر كردم خطاب به من صندلي‌اش را نشان مي‌دهد. حالا هم مطمئن نيستم از اين كار قصدي داشته يا نه. توهم بوده يا هر كوفت ديگري اما از آن روز به بعد به هر مقطع سني و يا موقعيت حرفه‌اي كه رسيده‌ام هميشه اين فكر با من بوده كه استاد وقتي به اين پله‌اي كه من روش ايستادم رسيده درباره‌ي آينده چه فكر مي‌كرده؟ امروز كمتر كار مي‌كنم (یک وقت هایی اصلا نمی کنم) و بيشتر پول در مي‌آورم. به ظاهر همه چيز تا صد سال آينده روبراه است اما مطمئنم از آن بعدازظهر خوش به بعد نخم به صندلي استاد گير كرده. خلاصه اینجوری.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر