۱۶ مرداد ۱۳۸۶

در اوين چه مي‌گذرد؟


«در اوين چه مي‌گذرد؟» اسم يك بازي وبلاگي است كه هدف‌هاي خيلي درست و حسابي دارد. نه خيال كنيد از اين خاطره نويسي‌ها و يلدا بازي ها اينهاستا. نه. توي مايه‌هاي يادمان آزادگان در بند و كشته شدگان اوين و اين صحبتهاست. اين آدمي هم كه اينجا نشسته و يك بار در جواني با اوين سوك سوك كرده و راستش از آنجا زياد هم بدش نيامده، با دعوتی از طرف دوستی پايش به اين بازي كشيده شده است. پس لطفا اين متن را به حساب مسخره كردن هدف‌هاي درست و حسابي بانيان اين بازي نگذاريد. فقط نامه‌اي است به يكی از رفقا.

ـ ـ ـ

ببين علي. اصلا از يك آدمي مثل من نبايد پرسيد در اوين چه مي‌گذرد. كسي مثل من يك پايه مثل خودت مي‌خواهد كه تا ابدالآباد همانجا لنگر بياندازد و اصلا خيال بيرون آمدن هم به سرش نزند. بيرون بيايد كه چه بشود؟ بيرون از زندان كه براي من خبري نيست. حالا فرض كن من و تو و بروبچه‌ها آنجا دور هم بنشينيم و ۲۱ بازي كنيم و يا حكم و اصلا هفت كثيف. به من كه خوش مي‌گذرد. اما خب. همش كه اينها نيست. مشكلاتي هم هست. مثلا اينكه آنجا سيگار خوب به هم نمي‌رسد مگر اينكه ازبيرون برايت بياورند كه آنهم البته باج و خراجي دارد. بر فرض هم كه تو به همسرت گفتي يا من رويم شد و از پدرم خواستم و آنها هم چندتا باكس دانهيل قرمز و مارلبورو برايمان آوردند. اولا جايي كه سيگار مگنا مثل برگ كوبايي است (از بس كه سيگارهاي فروشگاه زندان آشغال است و از بس كه كسي براي زنداني‌ها از بيرون سيگار نمي‌آورد) من و تو مارلبورو و دانهيل بكشيم كه چي؟ كه ما به اين آشغالها عادت نداريم. نمي‌شود كه. غير از اين لامصب‌ها ساعت ده شب خاموشي مي‌دهند. من كه عمرا توي اتاق بسته‌اي كه چندتا آدم غير سيگاري باشند سيگار نمي‌كشم. يكي ديگر از سختي هاي اوين هم اين است كه در وقت هواخوري براي هر بند فقط يك ميز پينگ‌پنگ وجود دارد. واقعا ظلم است. حالا آمديم و چند دست از زنداني‌هاي پراكنده حواسي كه نگران پانصدميليون چك و اجاره نشيني و فلاكت زن و بچه‌اند بردي. اين برد كه مزه ندارد آنهم وقتي صد تا چشم منتظر نوبتشان هستند. پس ناچاري الكي ببازي و راكت را به يك نفر ديگر بدهي. 
اما خيال نكن مشكلات اوين همين يكي دوتاست. نه بابا. يكي ديگرش اينكه تو اجازه نداري روي دروديوارهاي زندان چيزي بنويسي. فكرش را بكن؟ هلك و تلك تا اوين بروي بعد از در و ديوارهاي تميز خجالت بكشي كه رويشان يادگاري بنويسي، يا شعر و شعار و اينجور چيزهاي هيجان‌انگيز. پيش خودت بماند. جان خودم اكثر اينهايي كه مي‌گويند ما روي ديوار زندان فلان و بهمان نوشتيم چاخان مي‌كنند. توي خيالشان نوشته‌اند. اصلا آدم چه جور جانوري مي‌تواند باشد كه توي بند عمومي، جايي كه فرش و صندلي و پرده و بند و بساط دارد و يكسري آدم قرار است آنجا يك عمر زندگي كنند بردارد روي ديوار تميزش شعر بنويسد.
... اينها سختي‌هاي زندان براي آدمي مثل من است. منكه نه گنجي‌ام و نه گلسرخي و نه حتی از همین آدمهای معمولی که توی زندان هم عقیده و آرمان شان را حفظ میکنند. اگر آرماني چيزي هم آن پشت مشت‌ها مي‌بيني مال بیرون از زندان است چون اين بيرون حوصله ام سر می رود. مجبورم يكجوري سرخودم را گرم كنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر