۳۰ مرداد ۱۳۸۶

در مقام خاله‌زنك بازي


من اگر مجبور بودم به جاي هفته‌اي دوبار هر روز به رستوران بروم قطعا وبلاگ كدئين حالا حالاها به راه بود، بسكه سر ظهر اين رستوران‌ها پر از دختر و پسر جوان است كه از بوي‌عطرشان، شيوه منو دست گرفتن‌شان يا دستشويي رفتن‌شان، از مقدار برنجي كه توي قاشق مي‌ريزند يا وسعت گازي كه به پيتزا مي‌زنند و... مي‌شود چيزهاي بانمكي درباره رابطه‌شان فهميد. طبيعتا فهميدن اينجور چيزها نبوغ نمي‌خواهد. كافي است در جواني يكبار دست يك نفر را گرفته باشي و به يك رستوران رفته باشي. اينجور خاله‌زنك بازي‌ها لذتبخش‌ترين تفريح من توي زندگي است. و درمان دومين بيماري‌ام. اينكه در جاي شلوغ نمي‌توانم غذا بخورم. شكافتن اين بيماري در جايي كه ماني.ب هر لحظه ممكن است وارد شود كار دشواري است اما پهلواني مي‌كنم و مي‌گويم كه لنباندن دين و مذهب من است. به غذا ايمان دارم. چه شب‌ها كه به عشق املت چرب با گوجه فرنگي پوست‌كنده بي‌خوابي كشيده‌ام. چه ظهرها كه غذا خوردنم آنقدر طول كشيده كه ديگر از وقت به محل كار رفتن و دفاع از حقوق طبقات فرودست اجتماع گذشته، چه رابطه‌هاي عاشقانه‌ي آينده‌داري كه به دليل تداخل با وقت غذا خوردنم به ف.اك رفته... اما با همه‌ي عشقي كه به غذا خوردن دارم وقتي توي يك جاي شلوغ مي‌نشينم، به محض اينكه اولين لقمه را بر مي‌دارم فكر مي‌كنم شايد نتوانم فرو بدهم و آنوقت واقعا نمي‌توانم. قضيه اصلا خنده دار نيست، خيلي هم وحشتناك است.  لقمه تا ته حلق فرو رفته ولي آنجا، ماهيچه‌هاي حلقومم كار نمي‌كنند. از اراده من فرمان نمي‌برند. روح كريستيان بودنبروك شاد.
در اينجور مواقع تنها درمان ممكن برداشتن توجه از روي غذا و معطوف كردنش روي دور و بري‌هاست كه همانا دختر و پسرهاي جوان باشند. اين كار در مذهب من اسمش كاهل‌نمازي است. اما چاره چيست؟ دو روز در هفته مجبورم صبح از خانه خارج بشوم و اگر ظهر در رستوران غذا نخورم بايد تا بوق شب گرسنگي بكشم. هله هوله؟ عمرا. اين يكي اسمش كفر است.
داشت يادم مي‌رفت چي مي‌خواستم بگويم. اما يك كمي حاشيه بيشتر لازم است تا به اصل موضوع برسم. امروز ظهر داشتم دختر و پسر جواني را مي‌پاييدم كه حدود يك ماه از رابطه‌شان گذشته بود. اگر در جهان عدالتي وجود داشت دختره بايد اوسط صف منتظران شوهر مي‌ايستاد اما حالا به لطف صفاي دل پسره هر لحظه كه اراده مي‌كرد يك فروند داماد به انضمام گل و شيريني و والدين «عروس گل گو» دم در خانه‌شان حاضر بودند. شما به اينجور پسرها چه ميگوييد؟ من كه مي‌گويم آبروي انسانيت. زياد وارد جزئياتي مثل زمان اولين صكص كه پس از قرائت خطبه عقد است يا زمان اولين خيانت پسره كه در فاصله زماني يك سال و نيم تا دو سال پس از ازدواج است نمي‌شوم تا وقتي دليل رسيدن به اين نتايج را گفتم داد و بيداد راه نياندازيد كه بابا بي‌خيال و اين حرفها. حالا دليلش: دختره بدون تعارف به پسره بلند شد كه از روي پيشخان براي خودش ليوان پلاستيكي بياورد. پسره نيم خيز شد كه بنشين من مي‌روم. دختره واكنشي سرسري نشان داد و رفت. پسره با آن هيكل درشتش بيشتر از يك تكه از پيتزايش را نخورد در صورتي كه دختره سير خورد. پسره در تمام مدت به جاي برداشتن شيشه ماءالشعيرش خودش خم مي‌شد روي ميز و لبش را به ني مي‌چسباند و دائم درباره‌ي اينكه مادرش شديدا علاقمند است كه دختر را ببيند حرف مي‌زد و وقتي مي‌گفت مامانم انگار كه بگويد: جيگرم. قطعا پس از اولين ديدار با مادر دختره (كه چند ماه قبل از خواستگاري رسمي خواهد بود) به او هم خواهد گفت مامان. چي مي‌خواستم بگويم كه به مامان دختره رسيد؟ مي‌خواستم درباره زن و شوهر پنجاه ـ شصت ساله‌اي بنويسم كه امروز مانع لذتم شدند. من زوج‌هاي اين سن و سال را فقط وقتي مي‌توانم دقيق تحليل كنم كه از بچگي بشناسم‌شان. درباره اين زوج نسبتا مسن هم فقط مي‌توانم حدس‌هايي بزنم. از ابتداي ورودشان، حتي قبل از آن وقتي داشتند ماشين «ريو»‌شان را كنار جدول پارك مي‌كردند توي چشمم بودند. فاصله ماشين تا جدول خيابان آنقدر بود كه با قاطعيت بگويم اين ماشين جزو مقدسات‌شان است. ايراد الكي نگيريد. مردي كه توي شلوغي خيابان [...] درست جلوي رستوران جاي پارك پيدا كند و بعد با يك فرمان ماشين را پارك كند حالا مسافركش هم نبوده باشد عصرها بعد از اداره يك چرخي وسط شهر مي‌زده. اين نوع ماشين هم الان غالبا دست كساني است كه از حدود يكسال قبل ثبت‌نام كرده‌اند. با توجه به اين نيمچه اطلاعات وقتي وارد شدند حدس زدم رستوران آمدنشان به مناسبتي چيزي است. يكراست آمدند سر ميز كناري من نشستند. به محض استقرار هر دو تلفن‌زدن را شروع كردند.
.
.
.
دلم مي‌خواست همه‌ي چيزي كه از رابطه وحشتناك اين زن و مرد فهميدم را برايتان تعريف كنم. حيف. خوابم مي‌ايد. همين اندازه بدانيد كه هيچوقت اينقدر از نزديك كسالت و يكنواختي پيري را حس نكرده بودم. لعنت به داريوش (پسر بزرگ آنها) كه مجبورشان كرده بود به مناسبت تولد مامان به رستوران بيايند و روبروي هم بنشينند. جان خودم زندگی شان بعد از این مواجهه مستقیم با واقعیت گندتر از قبل خواهد شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر