۹ آبان ۱۳۸۶

در محضر سالامانوي پير

توی بيگانه كامو يك پيرمردي هست به اسم سالامانو كه مثل سگش كچل است و خال‌هايي روي پوست دارد. راوي (مرسو) نمي‌داند كه اين بيماري از سگ به سالامانو سرايت كرده يا از سالامانو به سگ. به هر حال اين بابا سالها با سگش زندگي كرده و دائما كتكش زده و فحشش داده و با خفت روي زمين خركشش كرده. اما يك روز بيدار مي‌شود و مي‌بيند سگش نيست. اين در و آن در مي‌زند، سراغ پليس مي‌رود اما اثري از سگ پيدا نمي‌كند. در اين گير و دار و حال خراب، يك شب وقت خداحافظي به مرسو چيزي مي‌گويد كه به نظرم بهترين وصف حال عشاق معشوق از كف داده است. اين سخن ساده، دقيق و ويرانگر را عمرن به عشاق معشوق از كف داده تقديم نمي‌كنم چون خودشان حالشان را بهتر مي‌دانند، بلكه تقديم مي‌شود به تمام کسانی كه بعد از خواندنش تازه مي‌فهمند كيلومترها با حال سالامانو فاصله دارند و هيچ اميدي هم نيست، پس می گویند "خب. که چی؟" بیچاره های روی زمین اینها هستند.
 «كاش امشب سگ‌ها پارس نكنند، خيال مي‌كنم سگ من است.»

در ادامه‌ي ماجرا، ساربان* را با صداي نامجو بشنويد و بعد از آنكه يك آه عميق از آن ته مه ها (حوالي جگر اونطرفا) كشيديد، بكوبيدش توي سر رفقاي موزيسين سنتي باز و آنتي نامجوي‌تان.

* باید چند دقیقه ای برای شروع دانلود صبر کرد. در ضمن. چندوقتی در خواندن کامنت ها تاخیر میشود. پیشاپیش حلال کنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر