۱۴ آبان ۱۳۸۶

سلطان غم مادر


[داستان احساسی با ریتم طبل هیاتی]

 
فك‌ام بي‌اختيار شده. كلمات را فقط بيرون مي‌ريزم. صداي مادرم هم مثل قديم سر ظهرها وقتي بي‌دليل هره كره مي‌كرديم شده. جوان تر. بيست سالي جوان‌تر. می نشستیم به خنده و انگار که دو تا بچه. هم سن بودیم تقریبا. و بعد او یکهو با سکوتش مادر می شد: دیکته نوشتی؟! چشم‌هايم جمع شده‌اند. مثل يك خط چروك خورده. بين حرف هم مي‌دويم و هربار كه اشاره‌اي مي‌كند صداي خنده بلندتر مي‌شود و فك من بي‌اختيار تر.
ـ غبغب دختره رو... ديدي ميگفت غبغب دختره...
ـ حيا كن پسر... استغفرلله.
ـ ساق پاشو يادت نيست...چال زنخدون قد یه نخود. اينجوري نشون مي‌داد...
ـ زن مهدي رو چي مي‌گفت... بديم عكاسي عكسشو... شوتوكافيه... مي‌گفت كلاه ميره... به آسيه هم شب عروسي گفت الهي سر داداشت بياد.
ـ نذاشتي بفرستمش حموم عمومي واسه خودم... مي‌گفت غبغب دختره...
ـ ده بار به من گفت... هنوزم مي‌گه آخر سر دست يكيو از توي خيابون مي‌گيره... كلاه ميره سرت خواهر.
ـ مي‌رفتي خب. خدا رو چه ديدي؟ شايد قسمت مي‌شد. آدم از توي جوب كه عروس پيدا نمي‌كنه.
ـ عروسي كه خاله صفورا از حموم‌عمومي برام پيدا كنه مي‌خوام... ببين به غيبت انداختي منو... خودت جوابشو مي‌دي‌ها.
ـ ما نفهميديم بالاخره چرا حسين‌آقا واسه اين پسر نساخت. آخري‌ها هم كه ديدمش داشت نفرينش مي‌كرد.
ـ استغفرلله. حرف مردمو نزن. خودت خوبي؟
ـ چندبار مي‌پرسي. خوبم.
 آب و هوا چطوره؟ چرا صدات گرفته؟
ـ بارون ديگه. صبح و شب. عين زمستوناي شمال.
ـ مي‌گم چرا صدات گرفته؟
ـ مال آب و هواست لابد. از تلفن نيست؟ چميدونم. گرفته واقعا؟ ولي حالم كه خوبه.
ـ ژاكت بردي؟ زيرپيرن تنگ بپوش. يقه اسكي داري اصلا؟ نمي‌ذاري بيام برات چمدون ببندم كه... يه لا پيرن رفتي كجا...
ـ اتاقه رو چي‌كار كردي؟
ـ هيچي به قرآن. ديشب دلم تنگ شده بود فقط رفتم رو تختت خوابيدم. به هيچي دست نزدم. كاغذا هنوز... همه چي سرجاشه. دست نزدم. خودت مياي مي‌بيني. خودتو ناراحت نكن باز از راه دور...
ـ ناراحت واسه چي؟ من دلم برات يه ذره شده... تو منو چه جور جونوري مي‌بيني؟
ـ براي من؟ يه چيزي شده نمي‌خواي بگي. حالت خوبه؟
شوخي نمي‌كرد. نگران شده بود. از اين حرف‌ها نداشتيم ما هيچوقت. هميشه مكالمه‌هاي ما توي سفر حال و احوال بود و تهش وقتي خيلي خوش خلق بودم مواظب خودت باش. تازه اگر توي خياباني بياباني جايي نبودم و كسي دوروبرم نبود و خوابم هم نمي‌آمد و تلفن را جواب مي‌دادم. واقعا نگران شده بود.
ـ اي بابا. من سالمم. فقط دلم تنگ شده بود گفتم خبري بگيرم. چرا فكر مي‌كني من نبايد دلم برات تنگ بشه؟ مي‌شنوي؟ اين صداي چيه؟
ـ مي‌گي هيچيت نيست؟ باز اين كنترل تلويزيون... مي‌فهمي چي مي‌گم؟ مي‌گم تو اونجا چي‌كار مي‌كني؟ كي مياي؟
ـ از همين كاراي الكي. بيدارت نكردم كه؟
ـ سرظهره پسرجون.
خودم را مي‌زنم به نفهميدن. حال خنديدن ندارم. خودش شروع مي‌كند.
ـ خورشتمم گذاشتم. چي فكر كردي؟
جواب نمي‌دهم كه سر هره ‌كره نيافتد.
ـ مثل اينكه امروز حال هيچ‌كدوممون خوب نيست. از نه صبح... دروغ نگم ده بود كه ديگه بيدار شدم. افتاده بود توي كلم كه زنگ بزنم از دفترتون شماره هتل رو بگيرم. گفتم مياي قشقرق به پا مي‌كني كه باز دو روز نبودم... چي شد زنگ زدي بالاخره؟ مي‌گي يا نه؟
ـ به چي قسم بخورم باور كني؟
ـ پول تلفنت زياد نشه.
ـ فداي سرت.
ـ بازم ميگي حالت خوبه؟ تو الان به من گفتي فداي سرت؟
ـ خب. من اكثر وقتا اينجوري حرف نمي‌زنم چون فكر مي‌كنم خودت مي‌فهمي چقدر دوستت دارم.
حال خوشي دارد. پيداست. يادم نمي‌آيد هيچ‌وقت همچين چيزي، حتي شبيه به اين را از من شنيده باشد. اما كافي نيست.
ـ مي‌خوام وقتي برمي‌گردم اتاقه رو به سليقه خودت درست كرده باشي. همون كاناپه‌اي كه مي‌گفتي پسنديدي بخر. هر جا رو كه خواستي تميز كن. هر كاغذي كه خواستي بنداز دور. هر كتاب و فيلمي كه ديدي توي دست و پاست ببر انباري... تخت رو جا به جا كن. ببرش همونجا كه فكر مي‌كني بهتره. كنار شوفاژ يا پنجره... كارگر بگير. خودتو خسته نكني.
ـ نمي‌خواي به من بگي؟ بگو چي‌شده؟
ـ نه. هيچي به خدا. دلم تنگ شده فقط. نميدونم چرا بهت نمي‌گفتم... سطل خاكستر سيگار رو هم نيست و نابود كن.
ـ پس يعني چي اين؟
ـ بعيد مي‌دونم بخوام ديگه سيگار بكشم.
ـ توروخدا راست مي‌گي؟ مي‌دوني چقدر نذر و نياز كردم؟
ـ كي گفته اين نذر و نيازا الكيه؟ بالاخره جواب داد ديگه.
ـ فقط يه چيز مونده. حالا خودت هروقت كه صلاح دونستي... ديدي وقتشه.
ـ منكه حرفي ندارم... خاله صفورا هم كه هست.
ـ پست فطرت.
ـ غبغب دختره رو... ديدي ميگفت غبغب دختره...
ـ حيا كن پسر... استغفرلله.
ـ ساق پاشو يادت نيست...چال زنخدون قد یه نخود. اينجوري نشون مي‌داد...
ـ زن مهدي رو چي مي‌گفت... بديم عكاسي عكسشو... شوتوكافيه... مي‌گفت كلاه ميره... به آسيه هم شب عروسي گفت الهي سر داداشت بياد.
ـ نذاشتي بفرستمش حموم عمومي واسه خودم... مي‌گفت غبغب دختره...
ـ ده بار به من گفت... هنوزم مي‌گه آخر سر دست يكيو از توي خيابون مي‌گيره... كلاه ميره سرت خواهر.
ـ مي‌رفتي خب. خدا رو چه ديدي؟ شايد قسمت مي‌شد. آدم از توي جوب كه عروس پيدا نمي‌كنه.
ـ عروسي كه خاله صفورا از حموم‌عمومي برام پيدا كنه مي‌خوام... ببين به غيبت انداختي منو. خودت جوابشو مي‌دي‌ها.
فك‌ام بي‌اختيار
شده. كلمات را فقط بيرون مي‌ريزم. صداي مادرم هم مثل قديم سر ظهرها وقتي بي‌دليل هره كره مي‌كرديم شده. جوان تر. بيست سالي جوان‌تر. می نشستیم به خنده و انگار که دو تا بچه. هم سن بودیم تقریبا. و بعد او یکهو با سکوتش مادر می شد: دیکته نوشتی؟! چشم‌هايم جمع شده‌اند. مثل يك خط چروك خورده. بين حرف هم مي‌دويم و هربار كه اشاره‌اي مي‌كند صداي خنده بلندتر مي‌شود و فك من بي‌اختيار تر. از صداي خنده خودم نمي‌فهمم كي سكوت مي‌كند «بر نمی‌گردی. هان؟» چيزي آن تو مي‌سوزد. به زحمت عضلات صورتم را به حالت عادي در مي‌آورم.


سنچ: با بچه‌محل‌ها فحش وسط گذاشتيم هر كس نتواند يك داستان احساسي با موضوع «سلطان غم مادر» و ريتم «ديم ديري ـ ريم ديري ـ ريم ديم ديم»  (همان سه ضرب طبل هياتي) و البته صداي سنچ آحرش بنويسد، فلان. خب. قبول. اين روش معمولي براي داستان نويسي نيست. اما به هر حال تجربه‌اي است براي خودش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر