اوائل كه مجبور بودم هر روز از خيابان انقلاب بگذرم چيزي جز دود و كثافت نميديدم. عربده كشهاي بنجلفروشيها، گداهاي توي راهمانده يا تازه از زندان آزاد شده، جيببرها، حشـريهاي كاپشن خلبانيپوش كفكرده از عكس نيكي كريمي بر سردر سينماها، كتاب درسيخرها و فروشندههايشان، پليسها، خانمرئيسهاي دخترشهرستاني-فراري-دانشجو تور كن و... اين جنگل را چي كامل ميكرد؟ موتوريها. از كناركيوسك روزنامه فروشي توي پيادهرو ميپيچيدند يا از در مغازه بيرون ميآمدند و از پشتبام سرازير ميشدند و حضورشان براي همه كاملا عادي بود. اما من غريبه بودم. خيابان انقلاب پر از چهرههاي ناآشنا بود. كمي كه گذشت (مثلا يك سال) حس كردم بعضي از اين آدمها را قبلا ديدهام. به مرور آدمهاي آشنا زيادتر شدند. گاهي اوقات حتي فكر ميكردم بعضيها برايم سر تكان ميدهند. آن اواخر، يكبار ناگهان مچ خودم را هم در حال سرتكان دادن گرفتم. اين آدمهاي آشنا كجاي جنگل قايم شده بودند؟ نميدانم. فقط ميدانم آنها را هيچ كجا غير از خيابان انقلاب نديده بودم. موقع رد شدن از كنارشان. دو بار در روز. هفتصد و سي بار در سال. به مدت چهار سال.
عابران هم آشنا شده بودند. قيافههايشان نه اما ميفهميدم هر كس مال كدام ژانر است. ميشناختمشان. ميدانستم كسي كه پيادهرو كتابفروشيها (جنوبي) را انتخاب ميكند با كسي كه از پيادهرو دانشگاه (شمالي) ميگذرد فرق دارد. در همان پيادهرو جنوبي هم كسي كه جلوي هر كتابفروشي ميايستد و در بحر تفكر فروميرود با كسي كه بيتوجه از ميان جمعيت ميگذرد فرق دارد. در همان پيادهرو جنوبي بين همان آدمهايي كه بيتوجه ميروند، كسي كه زيگزاگ ميرود با كسي كه مثل تراكتور مستقيم ميرود فرق دارد. در همان پيادهرو جنوبي بين همان آدمهايي كه بيتوجه ميروند، حتي بين همان آدمهايي كه مثل تراكتور مستقيم ميروند، كسي كه چشم توي چشم آدمي كه از روبرو ميآيد، توي شكمش ميرود با كسي كه سرش پايين است و ناخواسته به مردم تنه ميزند فرق دارد. در همان پيادهرو جنوبي بين همان آدمهايي كه بيتوجه ميروند، حتي بين همان آدمهايي كه مثل تراكتور مستقيم ميروند، نه، اصلا تو بگو بين همان آدمهايي كه سرشان پايين است، كسي كه از روي حواسپرتي سرش پايين است با كسي كه مشتاقانه كفش ملت را تماشا ميكند فرق دارد... خلاصه كنم. ميشد در مقابل هركدام از عابران دونقطه گذاشت و تعريفش كرد. كي باورش ميشود. خيابان انقلاب را كشف كردم و برايم زيبا شد.
زنهاي زيبا....... البته كه زيبا هستند. اما به زيبايي لباسي كه محكوم است برچسب قيمتش را براي هميشه حمل كند. آنكس كه از كنارش رد ميشود و كسي كه آن را به تن دارد، هر دو قيمتش را ميدانند. دوست و غريبه و دشمن نميشناسد زيبايي. چيزي كه تو ميبيني را همه ميبينند. با زنهاي زيبا كشفي ممكن نيست. آنكه زيباست تا شعاع هزارمتري براي هر كه مجهز به دو عدد ـ حتي يك عدد ـ چشم است، زيباست. تو نقشی در زیبایی او نداری. هيچكارهاي. در تخيل گل گرفته است و عشقي اگر پيدا شود پفكي است. لاف است، تحت تاثير تبليغات. اينجا اشتباه است «ديگي كه براي تو نجوشد» درستش ميشود «ديگي كه براي همه بجوشد». خستهتان نكنم برادران، به فرموده بزرگ ما: زنهاي زيبا را براي مردان بدون تخيل بگذاريد، به ثواب نزديكتر است.
برو بابا
قبل از تحرير: اين آخري را پيش از نوشتن محض احتياط براي عزيزان دلم، نوگلان بشكفته در باغ ايران زمين، با نژاد خالص آريايي-اسلامي گذاشتم تا يكوقت خداي نكرده هوس قر ريختن به سبك «واخ. پس يعني شما فقط زيبايي رو تو ظاهر ميبينيد؟» به سرشان نزند زبانم لال. خب. دلگير نشويد كه دل شكستن هنر نميباشد. پس ببين عسلم. كشف ظرایف و درونیات و معنویاتي كه به جذابيت و ثكثي شدن و زيبايي جسمانی طرفت منجر نشود، به درد جرز ديوار ميخورد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر