۲۹ فروردین ۱۳۸۷

در ستایش مزه

ما چند نفر بوديم كه در محل كار به پست هم خورده بوديم و جفت شده بوديم. كلا خوش مي‌گذشت. كسي از ما توقع نوشتن نداشت. اتفاقا حواس‌شان بود چيزي ننويسيم كه يك وقت كار به دادگاه و احيانا توقيف بكشد. بعد از جریان توقیف های کیلویی بود و حضرات حسابی ماست ها را کیسه کرده بودند. خلاصه كاري نداشتيم جز اينكه از ظهر تا سرشب چرند بگوييم و بخنديم و سيگار بكشيم و آخر وقت يك مشت تلكس ايرنا را وجب كنيم و بچپانيم لاي صفحات كه جوهر بپاشند روي كاغذ و فردا صبح روزنامه بفرستند روي دكه، كه يعني ما هم رسانه داريم: ايناهاش. اين هم مدير مسئولش! گاهي مي‌شد محض خنده يكي از ما تمام صفحات را يكجا ببندد. ركورد من ۴۵ دقيقه بود براي ۱۲ صفحه. من كه اصولا وسواسي‌ام. رفقا تا ۲۰ دقيقه هم زده بودند.

بعد از ظهر‌ها محفل ما در كنار آبدارخانه برپا مي‌شد. ميزي گوشه حياط بود و مرد بزرگي به اسم عاصي و املت‌هاي شاهكاري كه بهش مي‌گفتيم املت عاصي. يكجور آدم رشتي در جهان وجود دارد كه كلا كسي را به مويرگش هم حساب نمي‌كند. وقتي مي‌خواهد جواب سلام بدهد انگار با جفت پا مي‌آيد توي صورتت. اين نوع رشتي اگر مجبور باشد چايي جلويت بگذارد كار را به جايي مي‌رساند كه محترمانه بروي و سماور بخري. در گروهمان چند تا مازندراني داشتيم كه آن اوائل كه تازه آمده بودند خواستند با بوشوبوشو و تي ‌بلا قربان گفتن و هم ولايتي بازي توجهش را جلب كنند اما با نگاهي مواجه شدند كه اگر طپانچه بود يحتمل حالا گوشه قبرستان خوابيده بودند. اين‌طور آدمي بود عاصي. اما املت‌هايش - كه قرعه مي‌انداختيم ببينيم چه كسي بايد به او زنگ بزند و سفارش بدهد، بسكه مثل سگ ازش مي‌ترسيديم -  اثر هنري بودند. نه «مثل» اثر هنري ‌ها... نه! خود هنر بود. در واقع من املت عاصي را هنرتر از خيلي چيزهايي كه به اسم هنر به خوردمان مي‌دهند مي‌دانم. تازه آن آشغال‌ها را نمي‌توان خورد اما املت عاصي را هم مي‌توان خورد و هم پرستيد.


نمی دانم چند سال گذشته. دو نفر از ما گروه را ترك كرديم و رفتيم پي زندگي‌مان. اگر دري به تخته بخورد و با رفقاي پايه قديمي كه هنوز همكارند هم‌كلام شوم چیزی جز گلایه های کارمندی که ناشی از متلاشی شدن "گروه" است نمی شنوم. گاهی که دور هم جمع  می شویم – اگر با هم قهر نباشند – ادای صمیمیت آن روزها را در می آوریم. چرند می گوییم و می خندیم. اما بی خودی. که بگوییم چیزی تغییر نکرده. حوصله همدیگر را نداریم. همه چیز نابود شده. با این حال وقتی خیلی حالم خوش باشد یا خیلی بد، پنج تا گوجه فرنگی متوسط را پوست می کنم، بعد ریز ریز میکنم و میریزم توی تابه تا بپزد و آبش تبخیر شود. کاملا له که شد روغن را اضافه می کنم و بعد دو تا تخم مرغ. پیاز سفید اگر توی خانه باشد و نان گرم هم اگر برسد ناگهان همه چیز روشن می شود. مثل ته داستان های چخوف. مزه چرب و شور و ترش شبه املت عاصی انگار در تمام این سالها یک جایی بی صدا منتظر ایستاده بوده تا بالاخره از کنارش بگذرم و تمام خاطرات را برایم زنده کند. از من می شنوید مزه ها پایدار تر از رفاقت اند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر