۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

برادري


از فوتبال اومده بودم. دم غروب با تن عرقي جلوي تلويزيون افتاده بودم راز بقا مي‌ديدم. حميد گفت مامان اينا رفتن خونه مامان صديق. شام ميمونن. گفتم درس دارم. گفت برو همونجا بخون. گفتم حسش ني. گفت موبايل منو ببر. هيچي نگفتم. شيره داشت دمشو گاز ميگرفت. گفت يه بازي سه بعدي ريختم توش. گفتم حسش ني. رفت توي اتاق. شيره داشت بچه فيله رو زنده زنده مي‌خورد. دندوناش از پوست گردنش رد نمي‌شد كه بكشه. چشماي بچه فيله باز بود. پلك هم مي‌زد. حميد درو باز كرد كوبيد به هم. از همونجا گفت اين آشغالو خاموش كن. دراز كشيده بودم، سرم روي بازوم بود. انگشتام خواب رفته بودن. گفتم خودت كمش كن وايستادي. اومد طرف تلويزيون. پاهاشو مي‌كوبيد به زمين. كاشي‌ها زیر پاش تلق تلق مي‌كردن. تلويزيونو خاموش كرد. منو نگاه مي‌كرد. چشمامو بستم. دوباره كاشي‌ها صدا كردن. به كف پام لگد زد گفت مگه تو درس نداشتي؟ اگه بموني تا آخر شب بايد درس بخوني. چشمهامو باز نكردم. گفت هوي يابو علفي. مگه با تو نيستم؟ هيچي نگفتم. گفت پنج تومن  میدم اگه خواستن راه بیافتن یه زنگی هم بزنی. بدم؟ هيچي نگفتم. داشت خوابم مي‌برد.
ـ
چشمام گرم شده بود. دستشو گذاشت روي شونم و تكونم داد. چشمامو باز كردم ديدم كنارم نشسته. گفت جون سميرا برو. اسم خواهرمون بود كه وقتي من پنج سالم بود و حميد هم نه سالش، مرده بود. تازه از شير گرفته بودنش. ما تا چند سال قسم راستمون جون سميرا بود. يكبار كه بابا شنيد يه جفت كشيده به من زد يه تشر هم به حميد. اونو جلوي من نمي‌زد اما منو چرا. گفتم من ميرم توي اتاق مي‌خوابم. هر كاري مي‌خواي بكن. به هيچكي نمي‌گم. گفت برو وقتي راه افتادن بهم زنگ بزن. گفتم بگو مي‌خواي  چيكار كني تا برم. گفت سيگار. گفتم هزار دفه جلوي خودم كشيدي. داد زد ميري يا نه؟ گفتم پنج تومن و موبايلو بده. گفت پنج تومنو برگشتي مي‌دم. گفتم بگو جون سميرا. گفت پاشو برو.
ـ

داشتن راه ميافتادن. بابا گفت به كي زنگ مي‌زني نصفه شبي. مامان صديق گفت به دوس دخترش. نيشم باز شد. دست كشيد به كركاي روي چونم. گفت قربونش برم. جلوي در حياط هم زنگ زدم. مامان صديق به مامان گفت حميدو چرا نياوردي؟ گفت درس مي‌خونه.. دو ماه ديگه كنكور داره بچم. بكوب داره مي‌خونه. بابا باز گفت هيچ پخي نمي‌شه. مامان بهش چش غره رفت. بابا ماشينو روشن كرد اما من دويدم توي اتاق و با تلفن ثابت شماره خونه رو گرفتم. فقط بوق آزاد مي‌خورد. بابا دستشو گذاشت روي زنگ و يه بند فشار داد. گوشي رو گذاشتم گفتم كـ.ون لقش اما توي راه هم چند بار ديگه زنگ زدم.


[قسمت دوم و سوم را چند ساعت بعد از پست قسمت اول فرستادم.
قسمت اول به سلیقه خودم یک داستان کامل است اما اضافه کردن
بخش دوم و سوم کار لئون وسواسی است
.]

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر