يك روزی رسید كه به خودم گفتم «داري پير ميشي». تازه به بيست و سه چهار سالگي رسيده بودم و با روحيهاي كه از خودم سراغ داشتم ميدانستم هنوز اصلش مانده. اما فكر كردم چه حالا بگويم و چه بيست سال ديگر. پس گفتم. احتمالا از همان زمان دفترتلفن موبايلم به تك حرفهايي مزين شد كه (ميتوانيد به واژه مزين بخنديد اما اگر بدانيد من يكجايي در مكالمهاي كاملا دوستانه درباره گياهان حاشيه رودخانه حتي از فعل رستن استفاده كردهام بور خواهيد شد.) بله. ميگفتم. به حرف اول اسم يا حرفي كه تصويري از آن شخص را به ذهنم متبادر ميكرد اكتفا ميكردم. درباره «تصوير» فقط يك مورد سراغ دارم و بيخود جزو دسته بندي چپاندمش اما گفتم شايد اگر بدانيد من شماره كسي را كه حالا اسمش را به خاطر نميآورم با حرف W سيو كردهام كمكي به شناختتان از خودم ميكنم. اينطوري شد كه حالا كه چند سالي گذشته و حافظهام دچار مشكلاتي شده وقتي دفتر تلفنم را به دنبال شمارهاي ميگردم كلي حرف بيمعني ميبينم كه مثل گروه سرودهاي مدرسه همصدا اما كمي ناهماهنگ يادآوري ميكنند «از پير شدن چه باك. ما فتوحات تو هستيم.» شايد هم من فتوحات آنها بودم چون قاعدتا اينجور كيسها را از فشن تي وي يا آكادمي فرهنگ فرانسه انتخاب نميكردم. آدمهاي معمولي بودند با مختصر علائق مشترك و البته اندامهايي متفاوت كه بنا به دلايلي كه خودم ميدانستم اما وانمود ميكردم نميدانم به من جذب شده بودند. با اين حروف در زمان رابطه هم كمتر حرف ميزدم. اين عادتم بود اما بعدها تبديل به تكنيكم شد. زياد حرف نزن، اشاره كن، متلك بگو و مرموز باش. مرموز هم يعني «اون پسر چپه كه وينستون قرمز ميكشه و اوركت آمريكايي با چكمه ميپوشه. همونكه انگار همين الان از كوه اومده پايين تا انقلاب كنه؟ اوكي. ميگن اوين هم بوده. نه بابا؟» به اينها ادويه ادبيات و سينما و اينها را هم اضافه كنيد تا مرموز را برايتان «جيگر» ترجمه كنم. راست و حقيقتش زياد هم بابت اين تصوير شرمنده نيستم. بالاخره هركس يك طور عمل ميكند. يكي شلوار جين پاره ميپوشد. يكي موهايش را فوكل ميكند. يكي سيخ سيخي. يكي با دست و بال رنگ روغني. آن پرنده مادرمرده هم خودش را باد ميكند، در حد انفجار. به قول رفيقمان «هر كي هر جور دوست داره.» چي ميخواستم بگويم كه به اينجا كشيد؟ هان. ميخواستم ماجراي عبرت آموزي را تعريف كنم. ماجراي بعدازظهر پيش از يك تعطيلات طولاني (كمابيش شبيه به حالا) كه تازه از مسافرت آمده بودم (چون مثل حالا و هميشه قبل از شروع تعطيلات و سرازير شدن خلقالله از سفر بر ميگردم) و بايد به طرز بيرحمانهاي وقت ميگذراندم. اين وقت گذراندن را همينجوري نگاه نكنيد. پدري در ميآورد از آدم. در اين مواقع فيلم و كتابي به هم نميرسد. باشد هم حوصلهاش نيست. رفقا در سفرند (چون عموما جزو همان خلقاللهي هستند كه تا دوروز تعطيل ميشود به سفر ميروند) و يا گرفتار زن و بچه. ساده ترين راهي كه در اينجور مواقع به ذهن ميرسد همان حروف موبايل هستند. اينكه با فعاليت يدي (من بهش ميگم كارگري) آنقدر خسته بشوي كه همانجا توی تخت بخوابي. خواب برادران. اگر ميشد به سادگي بيدار شدن خوابيد اصلا احتياج به ادبيات نبود، كي به سفر ميرفت، كي به سراغ مخدر ميرفت، زنها به چه كاري ميآمدند اصلا.. صحبت خواب كه باشد به حرافي ميافتم و داستان از دست ميرود. ميگفتم كه موبايل را به دست گرفتم و به سراغ حروف رفتم. چندتايي را ميشناختم اما اكثرا فقط حرف بودند. S و J و H و دوتا D كه حدس ميزنم يكيش مخفف داف بود و الخ. اينها زناني بودند كه در چند سال گذشته حداقل يكبار و حداكثر شش سال توي رختخوابم خوابيده بودند. آنهايي را هم كه نميشناختم تصوير گنگ يا نشانهاي داشتم. مثلا هربار كه دنبال شمارهاي ميگشتم و چشمم به حرف H ميافتاد از ذهنم می گذشت اونكه ميگفت با اوني دوسته كه دوست دختر اوني كه توي گروه فلان ميخونه. خلاصه كنم. كلهم به تمامشان اس ام اس دادم «ظرف سه روز آينده كي ميتوني بياي پيش من؟» عجيب بود كه بغير از چهار پنج نفري كه جواب ندادند باقي من را به خاطر داشتند و بعضي عذرخواهي كردند كه گرفتارند يا گفتند «چه روزي؟» يكي هم كه هرچه سعي كردم از طريق نشانهها چهرهاش را به ياد بياورم نتوانستم، جواب فرستاد «كثافت» كه البته لاسيبيلي رد كردم به مدد هشت نفري كه جواب مثبت داده بودند. روي كاغذ برنامه را نوشتم: شنبه ۱۰ تا ۱۳ ام/ ۱۵ تا ۱۷ دي يك/ ۱۸ تا ۲۱ اس همينطور روز بعد را هم پركردم و براي روز آخر تعطيلات هم دو مورد گذاشتم كه بتوانم شبش را به عياشي حسابيتري بگذرانم. وقتها را اطلاع دادم و با كمي جا به جايي اوكي را گرفتم و منتظر ماندم.
به نظرم بهتر است داستان را همينجا تمام كنم. چه اهميتي دارد از دونژوان بازيام بگويم كه بعله. ترتيب همه را دادم و غيره يا اينكه همگي در توطئهاي سازماندهي شده قالم گذاشتند و يا يك داستان دیگر كه يعني يكي از حروف مربوط به مردي از آشناهاي قديمي ميشد كه در وقت مقرر به همراه زن و بچهاش روي سرم خراب شد و... ميبينيد؟ هر داستانی ظرفیتی دارد. تا همينجا كفايت ميكند.
به نظرم بهتر است داستان را همينجا تمام كنم. چه اهميتي دارد از دونژوان بازيام بگويم كه بعله. ترتيب همه را دادم و غيره يا اينكه همگي در توطئهاي سازماندهي شده قالم گذاشتند و يا يك داستان دیگر كه يعني يكي از حروف مربوط به مردي از آشناهاي قديمي ميشد كه در وقت مقرر به همراه زن و بچهاش روي سرم خراب شد و... ميبينيد؟ هر داستانی ظرفیتی دارد. تا همينجا كفايت ميكند.
وای کاش بقیشو می گفتی...تا ادم دخترا رئ بیشتر بشناسه
پاسخحذف