ما در سالن يك خانه ييلاقي هستيم. همه چيز به طرز اغراق آميزي سفيد است. در و ديوار و كف و پرده و فرش و تلويزيون و كاناپه و حتي تابلوها.. اين اغراق كار من است تا شما اگر ميخواهيد خواننده اين داستان باشيد در ِ تخيلتان را بگذاريد و فقط آنچه من مينويسم را بخوانيد. خب. به نظرم ساعت حوالي چهار بعد از ظهر است. مردي كه انگار تازه از خواب بيدار شده از اتاقي بيرون ميآيد و به سمت پنجره بزرگ و پرنوري ميرود و برای آنکه کاری کرده باشد گوشه پرده را كنار ميزند. مطمئن نيستم تصويري كه از مرد در ذهن دارم را شما هم ببينيد. نبايد خميازه بكشد و خودش را كش بدهد. او را از پف چشمها و ته ريش يك روزهاش بشناسيد. اگر كمي هم منگ به نظر ميرسد شك نكنيد كه خودش است. اين آدم با پشت دست گوشهي پرده را نگه داشته و بيرون را نگاه ميكند. صداي موج ميآيد و لابلايش هم خندهي تيزي كه نميتوان مطمئن بود از زن است يا مرد و يا حتي بچهاي و شايد هم جیغ پرنده ای باشد، كسي چه ميداند. ما بيرون را نميبينيم. از چشمهاي مرد ميشود فهميد كه در ساحل حادثهاي را دنبال ميكند. نميدانم دقيقا چقدر طول ميكشد اما بالاخره پرده را رها ميكند و به سمت همان اتاقي كه ابتدا از آن بيرون آمده ميرود. ما به همراه او ميرويم و اتاق خواب را ميبينيم. اينجا هم غير از سفيد رنگ ديگري ندارد. مرد بدون عجله كشوها و كمد را زير و رو ميكند و لباسهايي را در ساك دستي كوچكي جا ميدهد. بعد زيپ ساك را ميكشد و از اتاق بيرون ميآيد. حالا در خانه را باز ميكند. ساك را بيرون ميگذارد و در را ميبندد. ما همراه ساک پشت در می مانیم. می توانیم حدس بزنیم که او بعد از بستن در به سمت کاناپه میرود. يكي از كوسنها را بر ميدارد و روي زمين مياندازد و خودش هم به پهلو دراز ميكشد. تلويزيون روشن است و احتمالا مناظري از زير دريا نمایش می دهد. يك گله ماهي و چند برگ دراز كه زير آب ميلرزند. از این لحظه تا قیامت فقط مردي را تجسم میکنیم كه به پهلو، رو به تلويزيون روشن دراز كشيده است.
خب، داستان خيلي وقت است كه به پايان رسيده اما چه اشكالي دارد اگر در زماني نامعلوم دوباره به اين خانه بازگرديم و همان مرد را ببينيم كه روي سينه خوابيده و با صداي آواز نامفهومي چشمهايش را باز ميكند. آوازي آرام و بيهدف. شبيه زمزمهي كسي كه از سر بيحوصلگي فقط دلش ميخواهد چيزي بخواند تا صداي خودش را بشنود. ادبيات اگر نتواند اين كار ناقابل را براي ما انجام دهد به هیچ دردي نميخورد.
* سلین در مصاحبه ای همچین حرفی زده.
خب، داستان خيلي وقت است كه به پايان رسيده اما چه اشكالي دارد اگر در زماني نامعلوم دوباره به اين خانه بازگرديم و همان مرد را ببينيم كه روي سينه خوابيده و با صداي آواز نامفهومي چشمهايش را باز ميكند. آوازي آرام و بيهدف. شبيه زمزمهي كسي كه از سر بيحوصلگي فقط دلش ميخواهد چيزي بخواند تا صداي خودش را بشنود. ادبيات اگر نتواند اين كار ناقابل را براي ما انجام دهد به هیچ دردي نميخورد.
* سلین در مصاحبه ای همچین حرفی زده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر