يك نقطه سياه بود. قاشق را جلوي دهنم نگه داشته بودم و چشم توي چشم به هم نگاه ميكرديم. هيچي از بدنش پيدا نبود، اما حتما چشم داشت چون وقتي به هواي پوست برنج دهنم را باز كردم پريد. مثل غباري در هوا تاب خورد و دوباره نشست. آتي گفت «خيلي بد شده؟» چشمم رفت به طرفش كه بگويد نه، وقتي برگشت ديگر نبود. از نگاه آتي قاشق را توي دهنم خالي كردم. داشتم ميجويدم كه گذشت با تركيدنش برنج از خوني كه لابد مكيده رنگ ميگيرد، بال ظريف و شفافي كه با آن ميپريد، پاهايي كه با آن روي برنج مينشست، چشمهايش كه بازشدن دهنم را ديدند، تنش كه شايد پرز داشت و خرطومش كه با آن غذا ميخورد. گفت «نيمرو درست كنم بذاري روي برنج؟» گفتم «همين خوبه». لحظهاي بعد دوباره برنج توي قاشق بود و قاشق نزديك دهنم. يك بشقاب پر هم آن پايين انتظارم را ميكشيد. تكهي گوشت له شده و خورشت با هزاران ذره ناشناخته كه به خورد برنج ميرفت و سبد ظرفشويي كه تا من يك قدم فاصله داشت. گفتم «همينجوريش خواب ندارم. زياد بخورم نصف شب زا به رات ميكنم.» اميدم به كتري بود اما او پيش از من بلند شد تا زير چايي را روشن كند.
[پازل: دومین دلیل]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر