ما داشتيم با هم حرف ميزديم. يكبار ديگه هم بهت گفتم. اصلا موضوع جدي نبود. حرفاي معمولي. توي اين مايهها كه من يك هفتهست نخوابيدم و آدم بايد بالاخره هفتهاي يكبار بخوابه و درست همون وقتي بخوابه كه خوابش مياد. اون هيچوقت سابقه بيخوابي نداشته. مثل مرغ ساعت يازده ميخوابه و پنج صبح بيدار ميشه. بايد براش توضيح ميدادم كه اگر درست همون وقتي كه خوابم مياد نخوابم ممكنه تا يك هفته ديگه بيدار باشم. شايدم بيشتر. كه خيلي كم پيش مياد احساس كنم بايد همين لحظه بخوابم و الان درست همون لحظهست. حرفاي تكراري كه هيچوقت نميتونه بفهمه و مجبورم باز براش توضيح بدم اما باز نميفهمه. چرا عصباني بشم؟ منم نميتونم برنامه خوابشو بفهمم. هزاربار توضيح داده. تازه عصباني شدن اون به خوابش لطمهاي نميزنه اما من وضعم فرق ميكنه. اگر خوابه بپره ديگه نميشه كاريش كرد. هفته اول مثل مستي آبجو.. بد نميگذره. هفته دوم اما ديگه نميتوني خودتو كنترل كني. سياه مست ميشي. كارهايي ميكني كه به عقل جن هم نميرسه. به فكر سروسامون دادن زندگيت ميافتي. خريد ميكني... وحشتناك خريد ميكني. به دوستاي قديميت زنگ ميزني و مجبور ميشي خودتو معرفي كني. خوردن به كار تبديل ميشه. از همه عذرخواهي ميكني و با همه دعوا ميكني. هردوش به دلايل جفنگ. سیگار مزه کاغذ ميگیره. اعتراف ميكني. درددل ميكني. مثل حالا. با دم دست ترین زنی که میشناسی می خوابی و از خودت کار میکشی که خوابت بگیره اما هشیارتر میشی. وقتي طول بكشه ممكنه كارهاي خطرناكتر هم ازت سر بزنه. فكر ميكني چي شد من يكدفعه زن گرفتم؟ فکر فروش خونه و کاسبی و حتی باور ميكني چند بار به فكر بچهدار شدن افتادم...؟ توي همون حال. اين چيزارو نميفهمه. اون روز هم گفتم براش. بچه سينهخيز رفته بود زير دامنش. همون اوائل حرف زدنمون. گفت اين پيشي كوچولوي ملوس باهات كاري نداره. تا ظهر تلويزيون ميبينه و بعد هم نهار ميخوريد و ميخوابه. شبم كه من خونه م و مادرش مياد دنبالش. تو بعد از نهار بگير بخواب. اصلا منتظر نشد جواب بدم. رفت سر كار. من چه كار ميتونستم بكنم؟ رفتم روي كاناپه بخوابم كه مثلا مواظبش باشم. تلويزيونو روشن كردم. اصلا عين خيالش نبود كه كارتون پخش ميشه. ورجه ورجه ميكرد. انواع و اقسام صداها رو تولید می کرد. با كله شيرجه ميرفت روي زمين يا روي شكم من. براي اينكه بلايي سرش نياد با يه روسري نرم پاشو بستم به پايهي ميز. يكمي گريه كرد بعد آروم شد و مثل آدم تلويزيون تماشا كرد. سر ظهر هم كه آتي زنگ زد گفتم كه جانور غذاشو خورده و خوابيده. گفت دلت میاد؟ گفت معصوم يا يه چيزي تو همين مايهها. محض اينكه يه چيزي گفته باشم گفتم. قصدي نداشتم، باور كن. تو كه منو ميشناسي. همين حرفايي كه با هم ميزنيم. چميدونم... صكث همين كنجكاويه بچگونهست و اگر گناه بدونيمش اين جانور ديگه معصوم نيست. اصلا حال حرف زدن نداشتم. فقط خواستم يه چيزي بگم قطع كنم برم بخوابم. بغض كرد و پرت و پلا گفت كه بچه صبحي رفته زير دامنش چون از جاي تاريك خوشش مياد و زير دامن مادرش هم ميره و اينا. گفتم اون اسمش زناي با محارمه. آها.. وقتي گفت ممكنه كنجكاوي بچگونه باشه بهش گفتم صكث همون كنجكاويه و باقيش بيگاريه، توی رودربايستي.. همچين چيزايي گفتم. فكرشم نميكردم كار به اينجا بكشه. بچه هم چيزيش نشد. كولي بازي در ميآورد. به خاطر گندی که به فرش زده بود لابد. تعریف کردم که برات. نميدونم. هر چي ميخواد بشه بشه. به تخمم.
[پازل: دومین دلیل ، سر شام]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر