۳۰ شهریور ۱۳۸۷

ای بر آن خطی که از من یادگار


داشتم فكر مي‌كردم آخرين باري كه خودكار دست گرفتم و چيزي نوشتم كي بوده، دقيقا سه روز پيش كه توي پستخانه دندانه سوم ۳ را در مي‌آوردم و هر چه زور مي‌زدم نمي‌توانستم شباهتش به ۲ را انكار كنم و نگران قوس خ بودم كه شبيه ف نشود و نقطه‌اش كه زير ل افتاده بود و چون قدش زيادي كوتاه شده بود ب خوانده مي‌شد و وقتي كشيدمش دو تكه شد و همزمان با اين كثافتكاري روي جعبه، داشتم فكر مي‌كردم آخرين باري كه...

نهايتا هر ماه زير رسيد حقوقم مي‌نويسم «دريافت شد» يا خيلي زحمت بكشم «اصل چك دريافت شد» كه اصلا مهم هم نيست چي مي‌نويسم چون دستخط خودش نشان مي‌دهد كه خودم دريافت كرده‌ام. تا همين چندوقت پيش پاكنويس كردن دفتر علومم هم با مادرم بود. حالا از اين بابت خجالت نمي‌كشم. آنوقت‌ها هم نمي‌كشيدم اما به كسي بروز نمي‌دادم. وقتي كار كردن را شروع كردم هنوز كامپيوتر فقط ابزار كار حروفچين‌ها محسوب مي‌شد كه ظاهرا تنها برنامه‌اي را كه باز مي‌كرد زرنگار بود كه باهاش تايپ مي‌كردند و همين تايپ با زرنگار هم شبيه دومجهولي حل كردن، با آنهمه فلش و به اضافه و منها كه آخرش هم نفهميدم يعني چي. مثل همان دومجهولي كذايي. تايپيست بودن آن زمان هنوز تخصصي به شمار مي‌آمد. اوج تكنولوژي دريافت خبر ما تلكس ايرنا بود  كه يك روز درميان خراب مي‌شد و وقتي كار مي‌كرد ديگر كسي جلودارش نبود، هر جفنگي كه خنگ و خل‌هاي خبرگزاري رسمي اراده مي‌كردند از دهنه‌ي پرينتر بيرون مي‌آمد. با چنان لرزش و صدايي كه آرزو مي‌كرديم كاغذش تمام بشود تا صداي هم را بشنويم. سوسولبازي خبرگزاري‌هاي رنگ و وارنگ مال خيلي بعدتر از اين حرفهاست. من از زماني حرف مي‌زنم كه زير عكس‌ها مي‌نوشتيم منبع: اينترنت. آنوقت‌ها هر روز مي‌نوشتم. با همين دست‌هايم. توي مدرسه هم كه يكبار والدينم را خواستند تا از خطم شكايت كنند، اينقدر نمي‌نوشتم كه براي روزنامه.  البته همچين اجباري هم نبود. همين پروسه تبديل خط به حروف تايپي و فردا صبحش هم چاپي، هيجان داشت. حالا كه فكرش را مي‌كنم مي‌بينم بلد نبودم غير از نوشتن روي كاغذ چطور مي‌شود صفحات را پر كرد. وقتي بزرگ‌تر شدم، آنقدر كه به خبرنگارهاي خبرگزاري تازه تاسيس ايسنا بگوييم جوجه‌دانشجو، تازه يادگرفتم وجب كردن كاغذ تلكس و چپاندنش توی روزنامه و اصولا لايي كشيدن يعني چي.

قبل‌تر از اينها  استعدادم را کشف كردم. همان زمان شروع به كارم بود. وقتي يكبار بعد از ساعت كاري‌ام رفتم حروفچيني و ديدم سه‌چهارتا تايپيست و ويراستار و نمونه‌خوان افتاده‌اند روي كاغذي، انگار نقشه گنجي چيزي باشد با دقت وارسي‌اش مي‌كنند. احتمالا به دوست تايپيستي كه رابط تحريره با امور فني بود پراندم كه «يدونه از اون جكات بگو كه گوجهه نهايتا رب مي‌شه بخنديم. ياهاهاها». اين را هميشه من مي‌گفتم اما اگر من هم نبود افراد ديگري وظيفه‌ام را انجام مي‌دادند و شگفت‌انگيز بود كه او در بدترين شرايط هم نه نمي‌گفت: «اين جديده... گوش كن ... هاهاها... ببين... هاها... سه تا موز داشتن مي‌رفتن... هاهاها...» به نظرم بي‌رحمانه‌ترين كاري كه كردم اين بود كه يكبار توي چشم‌هايش نگاه كردم و گفتم اين جك‌ها وقتي كه دوم دبستان بودم کلاس اولی ها را مي‌خنداند. اما برادر ما به اين سادگي‌ها از رو نمي‌رفت. هميشه توي ذهنش يك گوجه فرنگي يا موز يا سيب‌زميني در حال رفتن بود كه هيچ‌وقت تصميم نمي‌گرفت ترتيب يك نفررا بدهد يا يك نفر ديگر ترتيبش را بدهد. زني هم نداشت كه بهش خيانت كند. همانطور كه عرض كردم نهايتا زمين مي‌خورد يا مثلا به تير چراغ برق. به هر حال بعد از زمين خوردن گوجه بود يا بعدش كه گفتم اينو كه هنوز نزديد كه بابا جان. (يعني تايپ نكرديد.) او هم داغ دلش تازه شد و هروقت اين اتفاق مي‌افتاد لهجه‌‌‌اش غليظ‌تر مي‌شد: ائوووو چه پررویی تو بُخدا. و چيزهايي گفت درباره خطم كه خواندنش هر روز دهن تايپيست‌ها و مصحح‌ها را آسفالت مي‌كند و از اين قبيل گله گزاري‌ها كه قاعدتا باید به عروسي پسرم ختم مي‌شد.

خب. اين اولين بار نبود كه كسي در خواندن خطم دچار مشكل مي‌شد. آخرين بار نسبت به آن تاريخ اولين دوست‌دخترم بود كه تازه باهاش آشنا شده بودم و داشتم اولين هديه‌اي كه آدم در زندگي به دوست‌دخترش مي‌دهد را بهش مي‌دادم. طبيعتا رنگ عوض مي‌كردم و فشار خونم بالا و پايين مي‌رفت و از غدد توليد كننده عرق روي پيشاني‌ام كار مي‌كشيدم. حدس اينكه هديه چي بود هم سخت نيست اگر بدانيد كلا سي هزارتومان حقوق مي‌گرفتم و پنج هزارتومان كرايه ماشين داشتم و پانزده هزارتومان قسط و باقي هم مي‌ماند براي نهارها و رخت و لباس. طبيعي است وقتي آدمي كه هنوز ريشش درنيامده تيريپ دست توي جيب شدن و از «باباهه» پول نگرفتن مي‌گذارد بايد به معنويات توجه ويژه‌اي نشان بدهد. انتشارات علمي-فرهنگي هم كه همان بغل مغلا بود. دختره گير داد كه الا و لابد بايد يك چيزي گوشه كتاب بنويسي و تاريخ بزني كه يعني يادگاري بازي. اينكه خودكار ندارم و حالا وسط خيابان چيزي يادم نمي‌آيد و ديرم شده و بده ببرم خانه بنويسم هم جواب نداد. خودكارش را گرفتم و كتاب را روي زانو گذاشتم و نوشتم. تا مدتها زمزمه تلفني بعد از نيمه شب‌مان اين بود كه جريان «سر» چيست و حالا كه موضوع راجع به «سرو قامتان» است پس علامت تعجبش مال چيست كه توضيح مي‌دادم شعر حافظ علامت تعجب ندارد و آن «با» است (توجه داريد كه؟ هنوز نداي علامتگذاري شاملو به گوشم نرسيده بود و كيارستمي هم كه اساسا اختراع نشده بود.)

عرض مي‌كردم كه حروفچين روزنامه اولين كسي نبود كه نمي‌توانست خطم را بخواند. از همان اول اولش همه همين مشكل را داشتند اما وقتي حروفچين قديمي يك روزنامه قديمي كه فكس جوهر قاطي كرده مي‌خواند و تلكس بي‌رنگ و كاغذ نصفه و كلهم اجمعين افتخارش توي زندگي خواندن خط‌هايي بود كه هيچ اميدي به خوانده شدن ندارند، نمي‌توانست خط يك نفر را بخواند يعني آن يك نفر استعداد ويژه‌اي دارد. آنجا بود كه براي اولين بار با حقيقت خطم مواجه شدم.

بعدها هم البته بلاهاي ديگري سرم آمد. مثلا سالها بعد اعتصاب نمونه‌خوان‌ها در روزنامه‌اي كه تازه در آن شروع به كار كرده بودم را مشاهده كردم يا آدرسي كه با عجله يادداشت كرده بودم و در شهري غريبه از جيبم بيرونش آوردم و ديدم عملا گم شده‌ محسوب می شوم و اينجور جريانات تا اينكه بالاخره تايپ كردن كشف شد.

 از زمان كشف تايپ به بعد غير از نوشتن رسيد حقوقم چيزي نمي‌نوشتم كه آن را هم چون نمي‌شد تايپش كرد. از شما چه پنهان هروقت يكي از رفقا - اعم از زن و مرد - را مي‌ديدم كه با خط خوش چيزي مي‌نويسد، به پاي خصلت‌های زنانه‌اش مي‌گذاشتم (و می‌گذارم) و خاطر جمع بودم كه بعضي‌شان ابرو برمي‌دارند و خط لب مي‌كشند، خب. خطشان هم خوب است ماشالله. گذشت تا سه روز پيش كارم به پستخانه افتاد و آن كثافتكاري آدرس نوشتن و وسواس‌هاي دندانه و نقطه و قوس و تيزي خ و ل دو تکه شده و اين مزخرفات. اينها را گفتم تا برسم به اينجا كه طبق آخرين اخبار بسته‌اي كه سه روز پيش پست كرده بودم هنوز به مقصد نرسيده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر