درست وقتي به سمت خروجي يادگار شمال راهنما ميزنم مچ خودم را ميگيرم:
كجا ميري؟
فرحزاد
كه چه كار كني؟
ذغالاخته بخرم.
كجا ميري؟
فرحزاد
كه چه كار كني؟
ذغالاخته بخرم.
يا وقتي تلفن زنگ ميزند و باید دستم را تکان بدهم اما پیدایش نمی کنم. تلفن را نه. دستم را. غلتي ميزنم تا دست ديگرم را به دنبالش بفرستم. از كتفش ميگيرم و ميروم پايين. پلاستيك است. سعي ميكنم تكانش بدهم. انگشتهايش را باز و بسته ميكنم. دويدن خون را توي رگهايش حس ميكنم. با كمك دست ديگر تا جلوي چشمم بلندش ميكنم و میبینم دست خودم است. درست همین لحظه:
خواب بودی؟
نه
پس چطور متوجه نشدی دستت زیر بدنت خواب رفته؟
درازکش یه فیلم جفنگ میدیدم.
يا وقتي براي دراز نكشيدن، روي مبل تكنفره فرو ميروم و ذغالاخته نمكزده ميخورم و فيلم جفنگ تماشا ميكنم. و بعد يك فيلم ديگر. و بعد دوباره تا بالاخره در يك لحظه مچ خودم را ميگيرم. بدون اينكه چيزي بپرسم فقط به خودم نگاه ميكنم. بدون سرزنش. بدون نگراني. مثل جلوي آينه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر