بيرون داغ بود. سينما آزادي خنك بود. چانههايمان گرم شد و از كنگره بيستم حزب كمونيست شوروي حرف كشيد به لزبین بودن زنها. كه بعله. تمامشان هستند اما بعضيشان رو ميكنند. كه «ديدي چطور از باسن و پروپاچه هم حرف ميزنند و نگاهشان تا كجاها ميرود؟» خواست لزبين بودن زنها را هم وصل كند به پُتي بورژوازي تا من - مثل هميشه - «پُتي» گفتنش را هم در ادامه كيف دست گرفتنش از قماش همان خرده بورژوازي كه با نفرت تلفظش ميكرد، با تمام قوا بكوبم توي صورتش و او هم - مثل هميشه - يك ماركي از رخت و لباسم دربياورد و باز تهش خنده و آه و حسرت بماند كه گفتم «بيخيال. خودت چطوري؟» انتظار «داغون» شنيدن داشتم يا لااقل خرابي، افتضاحي چيزي تا مطمئن شوم بدتر از هميشه نيست. هيچي نگفت. لب پايينش را جلو آورد و لاي سيبيلش فوت كرد. گفتم «يعني اينقدر؟» ادا درآورد و لودگي كرد. با مشت اسلوموشن توي چانهاش كوبيد و زبانش را بيرون انداخت. گفتم«خب به خودكشي فكر كن. به ادا اطفار دور و بريها وقتي خبر را ميشنوند، به يادنامهاي كه با رفقا برايت مينويسيم و دستت مياندازيم، به متن نامه آخر. به راهش، امكانش.» گفت «كجاي كاري عمو. تمام شد. اثر نميكند.» گفتم «حتي اندازه يك كدئين كوچولو؟» زبانش را چسباند به سقف دهنش و صداي تقي درآورد. تازه يادمان افتاد كه سينما آزادي خنك است اما نميشود سيگار كشيد. بيرون همچنان داغ بود اما ميشد سيگار كشيد.
۱۱ مهر ۱۳۸۷
تهران بود ، سال هزار و سيصد و هشتاد و گه
بيرون داغ بود. سينما آزادي خنك بود. چانههايمان گرم شد و از كنگره بيستم حزب كمونيست شوروي حرف كشيد به لزبین بودن زنها. كه بعله. تمامشان هستند اما بعضيشان رو ميكنند. كه «ديدي چطور از باسن و پروپاچه هم حرف ميزنند و نگاهشان تا كجاها ميرود؟» خواست لزبين بودن زنها را هم وصل كند به پُتي بورژوازي تا من - مثل هميشه - «پُتي» گفتنش را هم در ادامه كيف دست گرفتنش از قماش همان خرده بورژوازي كه با نفرت تلفظش ميكرد، با تمام قوا بكوبم توي صورتش و او هم - مثل هميشه - يك ماركي از رخت و لباسم دربياورد و باز تهش خنده و آه و حسرت بماند كه گفتم «بيخيال. خودت چطوري؟» انتظار «داغون» شنيدن داشتم يا لااقل خرابي، افتضاحي چيزي تا مطمئن شوم بدتر از هميشه نيست. هيچي نگفت. لب پايينش را جلو آورد و لاي سيبيلش فوت كرد. گفتم «يعني اينقدر؟» ادا درآورد و لودگي كرد. با مشت اسلوموشن توي چانهاش كوبيد و زبانش را بيرون انداخت. گفتم«خب به خودكشي فكر كن. به ادا اطفار دور و بريها وقتي خبر را ميشنوند، به يادنامهاي كه با رفقا برايت مينويسيم و دستت مياندازيم، به متن نامه آخر. به راهش، امكانش.» گفت «كجاي كاري عمو. تمام شد. اثر نميكند.» گفتم «حتي اندازه يك كدئين كوچولو؟» زبانش را چسباند به سقف دهنش و صداي تقي درآورد. تازه يادمان افتاد كه سينما آزادي خنك است اما نميشود سيگار كشيد. بيرون همچنان داغ بود اما ميشد سيگار كشيد.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر