اين ليست كتابهايي كه ميبينيد (به دعوت spotlight) توش خيلي نامردي زياد است. حالا كه هنوز پستش نكردهام هم ياد چند كتاب افتادهام كه نام نبردن ازشان را بيانصافي ميدانم. مثل «سيمور: پيشگفتار» و «محاكمه» و «بيگانه» و «برهان قاطع» و «تريسترام شندي» و «ژاك قضا قدري» و... اما چه ميشود كرد كه آدم بايد با تنبلي خودش بسازد. هر كدام از اينها را كه شروع كنم به نوشتن تمام كردنش با هماني است كه الان اسمش يادم نميآيد. به هر حال اينها كتابهايي بودند كه يك ردي به جا گذاشتند. بعضي فقط سرخ كردند. بعضي شكافتند.
دعوت به مراسم گردن زني / ولاديمير ناباكف: داستان يك بنده خدايي است كه توي سلول انفرادي نشسته و منتظر اعدام است. يك جايي از داستان راوي به پاهايش نگاه ميكند و چيزي در اين مايهها ميگويد كه چه راههايي ميتوانستم با تو بروم... حالا من را فرض كنيد. هشت صبح. بعد از ۴۸ ساعت بيخوابي و سرپا ايستادن از ايستگاه صادقيه تا شوش، يك فقره آدم بيست ساله كه توي راهرو دادسراي انقلاب نشسته و منتظر ورود آن قاضي معروف است. منابع نسبتا موثق گفتهاند حكم زندان سنگين قبلا صادر شده و دادگاه فرماليته است. متهم مورد نظر (متوجهيد كه؟ خودم را عرض ميكنم) مثل سگ ترسيده اما تلاش ميكند خودش را از تك و تا نياندازد. اين آدم (ببين توروخدا الكي الكي با ضمير سوم شخص چه كثافتكاري راه انداختم) از هشت صبح تا يازده كه قاضي هلك و تلك وارد شود چطور سر خودش را گرم ميكند؟ اوكي. شرح حسرتهاي يك زنداني را ميخواند که سر صبح اتفاقی از توی کتابخانه برداشته بوده. قاضي از ته راهرو پيدايش ميشود و جماعت از همان دم تا جلوي اتاق با هر قدمي كه برميدارد موج مكزيكي راه مياندازند. قاضي به دفترش ميرسد. منشي دادگاه بدو بدو ميآيد كه كليد بياندازد. تا در دفتر باز شود قاضي به متهم مورد نظر نزديك ميشود و گوشه كتاب را برميگرداند، انگار كه كتاب روي قفسه است و نه در دست يك آدم. متهم مورد نظر يكجوري كه يعني من حواسم نبود كه شما آمديد و اوخ اوخ چه سعادتي را از دست دادم كه (به قول مجريهاي عقبافتاده) خدمتتان عرض سلام و ادب و احترام به جا نياوردم، نيمخيز ميشود. قاضي همينطور كه اسم كتاب را هجي ميكند ميپرسد: « ـ گردن زني؟ - نه جناب قاضي. دعوت به مراسمش ريزتر نوشته شده، بالاش. ـ ناباكوف روسه؟ - بله.» قاضي براي اولين بار به متهم مورد نظر نگاه ميكند: « ـ تو فلاني هستي؟ - بله. - چقدر بچهاي... چند سالته؟ - بيست و يكي دو سال. - متولد چندي؟ - ۶۱ ـ پس بيست سال؟ - بله. - چند بهت وقت دادن؟ - ساعت ۸ توي احضاريه نوشته بود. ـ خب. بشين فعلا كتابتو بخون.» قاضي وارد دفترش ميشود و يك ساعت بعد با آستينهاي بالا زده و پاي بيجوراب توي دمپايي، لخ لخ كنان خارج ميشود. ساعت يك و نيم مصادف با خوانده شدن آخرين صفحه كتاب قاضي با همان هيات از ته راهرو پيدايش ميشود و باز موج مكزيكي راه ميافتد. جلوي در دفترش به متهم مورد نظر كه كتابش را توي كيف ميگذارد اشاره ميكند كه وارد شود. قاضي ترجيح ميدهد به جاي محاكمه اطلاعاتي درباره ناباكف كسب كند. او متوجه ميشود كه اين آدم بيش از آنكه نويسنده باشد منتقد است و از قضا داستايوفسكي بزرگ (كه متهم و قاضي روي اسمش قسم ميخورند) را داخل آدم حساب نميكند. متهم مورد نظر دقيقا نميداند از كشف علاقه آن قاضي مخوف نسبت به نويسنده جنايت و مكافات خركيف شده يا از اين تيريپ رفاقتي كه با يك بچه معروف گردن کلفت برداشته... اما يك چيزي را ميداند: حكم زندان ماليده. باز هم اوكي. ساعت دو و ربع قاضي تازه يادش ميافتد كه براي چه كاري پشت ميزش نشسته و مثل يك رفيق فابريك بامرام ميپرسد: «اينا چي بود نوشتي توي اين اوضاع؟» و متهم براي آنكه حرف رفيقش را زمين نياندازد به شوخي ميگويد: «بيخودي بزرگش كردن.» قاضي ضمن ادامه بحث درباره نفهمي ناباكف منشياش را هم صدا ميكند. منشي چند دقيقهاي معطل ميشود تا بحث ادبي قاضي و متهم به سرانجام برسد. بعد قاضي به منشياش ميگويد: «كفالت.» متهم به ساعت اشاره ميكند كه يعني ساعت دو بيست دقيقه است. قاضي ميگويد: «تا دو نيم وقت داري کفیل معرفی کنی وگرنه اوين.» متهم كه انگار هنوز شيرفهم نشده ميگويد: «خب، مدير مسئول روزنامه شعبه كناري دادگاه داره. صداش كنيم.» قاضي ميگويد: «اون بابا خودش متهمه. نميتونه كفالت تو رو بكنه.» و به منشي تاكيد ميكند: «تا دو و نيم.» ساعت دو و نيم قاضي وارد اتاق منشي ميشود. متهم با دستبند كنار ميز ايستاده تا سربازي بيايد و به زندان منتقلش كند. قاضي ميپرسد: «كتابه رو تموم كردي؟» متهم سعي ميكند كتاب را از كيف بيرون بياورد. با هر چرخش مچ دستبند تنگتر ميشود (چيزي كه اين سريال سازهاي تلويزيون هيچوقت نميفهمند). قاضي كتاب را ميگيرد و از جمع خداحافظي ميكند. اينكه نتوانستم جمله سين سيناتوس (اسم راوي همين بود به گمانم) خطاب به پاهايش را دقيق نقل كنم به خاطر اين است كه كتاب هنوز در دست آن قاضي است.
هفت جلدي چخوف ترجمه استپانيان بغير از دو جلد نمايشنامههايش: زمستان سال ۷۹ تمام پيرزنهاي زهوار دررفته و آن پيرمردهاي لقلقو و آن زنهاي بچه به بغل و باقي دزدان صندلي مينيبوسهاي مسير غرب به انقلاب كه با يك ترمز به اطراف پرتاب ميشدند قطعا يك پسر لاغر موفرفري چكمه پوش را به خاطر دارند كه جلوي جلو، روي صندلي دنج كنار راننده فرو ميرفت و اوركتش را مثل پتو تا زير چانه بالا ميكشيد و كتاب سبزرنگي ميخواند و گاهي بلند بلند ميخنديد يا از شدت غافلگيري «دهنشو...» ميپراند و كلهم اجمعين مرام و معرفت «آبجي شما بفرما بشين» توي كتش نميرفت. از همينجا براي آنها دست تكان ميدهم.
سنگر و قمقمههاي خالي / بهرام صادقي: امروز يك بابايي را ديدم كه روي يقه كتش از اين آرمهاي عقاب گفتار نيك كردار نيك پندار نيك چسبانده بود. طبيعتا تمام مدت داشتم فكر ميكردم كه چطور يكجوري گند بزنم به ناسيوناليست بازي يارو كه ماجرا ناموسي بشود و دادش دربيايد و يكمي بخنديم. در شش و بش بودم خلاصه كه از كجا شروع كنم. ديالوگهاي احتمالي را مرور ميكردم. به اينجا رسيدم كه اگر طرف بپرسد از ايراني بودنت راضي هستي چه جوابي بدهم؟ خب. قبل از آشنايي با داستان كوتاههاي صادقي جواب مشخص بود. ايران و ايراني و زبان فارسيتان جملگي به تخمم. اما حالا با چيز مثقال انصاف هم نميشود همچين حرفي را زد. شما كه غريبه نيستيد، يكوقتايي دلم به حال غير ايرانيها ميسوزد كه فقط به دليل متولد شدن در پاريس و لندن و نيويورك براي تمام عمر از ظرائف زباني و طنز صادقي كه فقط براي آدم زاده شده با زبان فارسي و زندگي كرده در اين جغرافيا ميتواند قابل درك باشد، محروم هستند. داستانهاي كوتاهش ترجمه هم كه بشوند براي آنها چيزي بيشتر از بهترين داستانكوتاههاي ريموند كارور و ساير نويسندگان معاصر آمريكايي نخواهند بود. اما ما كه ميدانيم. آنها كجا و بهرام صادقي كجا. اما نگران نباشيد. من تا يك ماه ديگر هفتهاي سه روز اين بابا را ميبينم. قطعا درباره منشور حقوق بشر كورش كبير و اختراع چرخ به دست پرتوان ايرانيان گپ خواهيم زد.
سيرت النبي / رفيعالدين اسحاق ابن محمد همداني: همينقدر بدانيد كه اين كتاب اولين تاريخ جامع اسلام است كه جمع آوري و ثبت وقايعش كمي پس از وفات پيامبر اسلام آغاز شده. اين يعني اصل جنس. داغ داغ. نه شيعه و سني مطرح بوده آن زمان و نه عالمان مغرض و راويان كاذب و نه هيچ چيزي كه بشود در اصل جنس بودنش شك كرد. اين كتاب با زباني صادقانه-ابلهانه به شما ميگويد كه اصل اصل ماجرا از همان اول چه بوده. از همان اول ماجرا. و من كه تا يازده سالگي در مراسم دعاي كميل مدرسه مثل ابربهار اشك ميريختم و از شش سالگي نماز خواندن را شروع كردم و تا مقطعي آينه دق بچه قرتی های فاميل بودم وقتي به آن جايي رسيدم كه هر بچهاي توي خانوادههاي سنتي-مذهبي بهش ميرسد كه اصطلاح كوتاهش ميشود اينكه: آيا نماز بخوانم يا نخوانم كه اگر نخوانم و آن طرف يك چيزي باشد دهنم آسفالته است اما اگر بخوانم و آن طرف هيچي نباشد چيزي از دست ندادهام و اينجاست كه راه آينده مشخص ميشود، وقتي دعواي غنائم جنگي بين انصار و مهاجرين و چرب كردن سيبيل ابوسفيان و سهم نبوت و اينها را كه خواندم، راستش فكر كردم هوا خيلي گرم است و كولر خانه خوب كار نميكند. نگو اصلا زمستان بود يا هرچه بود تابستان نبود.
در جستجوي زمان از دست رفته / مارسل پروست: ميفهمم كسي كه سلين و چخوف و صادقي و خيام و داستايوفسكي نخوانده چطور زندگي ميكند. مثل همه. اما باور كنيد اغراق نميكنم كه نميفهمم كسي كه پروست نخوانده چطور زندگي ميكند. مثلا وقتي توي رستوران آن پسر مو سيخ سيخي را ميبيند كه با نگراني نگاه آن دختر لپ قرمزي جين پاره پوش را دنبال ميكند، آيا ميفهمد كه اين موجودات ظاهرا مبتذل و رقتانگيز بازيگران بزرگترين تراژدي عالم هستند؟ ميفهمد آنها سختترين دردهاي بشري را تجربه ميكنند؟ اين تنها كتابي است كه فكر ميكنم تا آخر عمر اثرش را روي نگاه ما به دنيا حفظ ميكند. (مخصوصا براي آدمي كه در طول شش ماه گوشش به تلفن و چشمش به جملات كمرشكن پروست بوده.)
خيابان يكطرفه / والتر بنيامين: چه ميشود گفت؟ ببين خودش چه ميگويد: «همهي اديان گدايان را گرامي داشتهاند. زيرا وجود آنان اثبات ميكند كه در عمل صدقه دادن كه در آن واحد ملالآور و مقدس، مبتذل و حياتبخش است، خرد و اخلاق، ثابتقدمي و ضوابط به نحوي رقتانگيز نابسنده است.»
سفر به انتهاي شب / لويي فردينان سلين: هنر فحش دادن، يعني هنر درست فحش دادن، يعني دقيقا وقتي آمپر بچه باحالي ميچسباند كه ببين چقدر بددهنم، چقدر ساختار شكن و گند زننده به عالمم، عمو لويي گوش ات را ميگيرد و ميگويد: بگير بشين بابا.
توضيحالمسائل / امام خميني: جايي كه براي اولين بار فهميدم زنها را واقعا ميشود... تازه كاملا شرعي. هيچ گناه كه ندارد هيچي بلكم صواب هم دارد. نفر بعدي كه اين را به من گفت همكلاسيام بود.
[دعوت براي ادامه بازي: ضمن حواله يك «گوگولي مگولي» براي همه برادران و خواهراني كه در طول اين بازي خودشان را «كرم كتاب» يا «كتابخور» معرفي كرده بودند، از تمام كساني كه اسمشان در ليست پيوندهايم هست دعوت ميكنم تا در اين بازي شركت كنند. فقط سر جدتان اگر كتاب را غير از براي وقت گذراني ميخوانيد و احيانا با آن پز ميدهيد يا كتاب خواندن برايتان تفاوت فاحشي با سريال بانمك تماشا كردن دارد بيخيالش شويد كه به صواب نزديكتر است.]
دعوت به مراسم گردن زني / ولاديمير ناباكف: داستان يك بنده خدايي است كه توي سلول انفرادي نشسته و منتظر اعدام است. يك جايي از داستان راوي به پاهايش نگاه ميكند و چيزي در اين مايهها ميگويد كه چه راههايي ميتوانستم با تو بروم... حالا من را فرض كنيد. هشت صبح. بعد از ۴۸ ساعت بيخوابي و سرپا ايستادن از ايستگاه صادقيه تا شوش، يك فقره آدم بيست ساله كه توي راهرو دادسراي انقلاب نشسته و منتظر ورود آن قاضي معروف است. منابع نسبتا موثق گفتهاند حكم زندان سنگين قبلا صادر شده و دادگاه فرماليته است. متهم مورد نظر (متوجهيد كه؟ خودم را عرض ميكنم) مثل سگ ترسيده اما تلاش ميكند خودش را از تك و تا نياندازد. اين آدم (ببين توروخدا الكي الكي با ضمير سوم شخص چه كثافتكاري راه انداختم) از هشت صبح تا يازده كه قاضي هلك و تلك وارد شود چطور سر خودش را گرم ميكند؟ اوكي. شرح حسرتهاي يك زنداني را ميخواند که سر صبح اتفاقی از توی کتابخانه برداشته بوده. قاضي از ته راهرو پيدايش ميشود و جماعت از همان دم تا جلوي اتاق با هر قدمي كه برميدارد موج مكزيكي راه مياندازند. قاضي به دفترش ميرسد. منشي دادگاه بدو بدو ميآيد كه كليد بياندازد. تا در دفتر باز شود قاضي به متهم مورد نظر نزديك ميشود و گوشه كتاب را برميگرداند، انگار كه كتاب روي قفسه است و نه در دست يك آدم. متهم مورد نظر يكجوري كه يعني من حواسم نبود كه شما آمديد و اوخ اوخ چه سعادتي را از دست دادم كه (به قول مجريهاي عقبافتاده) خدمتتان عرض سلام و ادب و احترام به جا نياوردم، نيمخيز ميشود. قاضي همينطور كه اسم كتاب را هجي ميكند ميپرسد: « ـ گردن زني؟ - نه جناب قاضي. دعوت به مراسمش ريزتر نوشته شده، بالاش. ـ ناباكوف روسه؟ - بله.» قاضي براي اولين بار به متهم مورد نظر نگاه ميكند: « ـ تو فلاني هستي؟ - بله. - چقدر بچهاي... چند سالته؟ - بيست و يكي دو سال. - متولد چندي؟ - ۶۱ ـ پس بيست سال؟ - بله. - چند بهت وقت دادن؟ - ساعت ۸ توي احضاريه نوشته بود. ـ خب. بشين فعلا كتابتو بخون.» قاضي وارد دفترش ميشود و يك ساعت بعد با آستينهاي بالا زده و پاي بيجوراب توي دمپايي، لخ لخ كنان خارج ميشود. ساعت يك و نيم مصادف با خوانده شدن آخرين صفحه كتاب قاضي با همان هيات از ته راهرو پيدايش ميشود و باز موج مكزيكي راه ميافتد. جلوي در دفترش به متهم مورد نظر كه كتابش را توي كيف ميگذارد اشاره ميكند كه وارد شود. قاضي ترجيح ميدهد به جاي محاكمه اطلاعاتي درباره ناباكف كسب كند. او متوجه ميشود كه اين آدم بيش از آنكه نويسنده باشد منتقد است و از قضا داستايوفسكي بزرگ (كه متهم و قاضي روي اسمش قسم ميخورند) را داخل آدم حساب نميكند. متهم مورد نظر دقيقا نميداند از كشف علاقه آن قاضي مخوف نسبت به نويسنده جنايت و مكافات خركيف شده يا از اين تيريپ رفاقتي كه با يك بچه معروف گردن کلفت برداشته... اما يك چيزي را ميداند: حكم زندان ماليده. باز هم اوكي. ساعت دو و ربع قاضي تازه يادش ميافتد كه براي چه كاري پشت ميزش نشسته و مثل يك رفيق فابريك بامرام ميپرسد: «اينا چي بود نوشتي توي اين اوضاع؟» و متهم براي آنكه حرف رفيقش را زمين نياندازد به شوخي ميگويد: «بيخودي بزرگش كردن.» قاضي ضمن ادامه بحث درباره نفهمي ناباكف منشياش را هم صدا ميكند. منشي چند دقيقهاي معطل ميشود تا بحث ادبي قاضي و متهم به سرانجام برسد. بعد قاضي به منشياش ميگويد: «كفالت.» متهم به ساعت اشاره ميكند كه يعني ساعت دو بيست دقيقه است. قاضي ميگويد: «تا دو نيم وقت داري کفیل معرفی کنی وگرنه اوين.» متهم كه انگار هنوز شيرفهم نشده ميگويد: «خب، مدير مسئول روزنامه شعبه كناري دادگاه داره. صداش كنيم.» قاضي ميگويد: «اون بابا خودش متهمه. نميتونه كفالت تو رو بكنه.» و به منشي تاكيد ميكند: «تا دو و نيم.» ساعت دو و نيم قاضي وارد اتاق منشي ميشود. متهم با دستبند كنار ميز ايستاده تا سربازي بيايد و به زندان منتقلش كند. قاضي ميپرسد: «كتابه رو تموم كردي؟» متهم سعي ميكند كتاب را از كيف بيرون بياورد. با هر چرخش مچ دستبند تنگتر ميشود (چيزي كه اين سريال سازهاي تلويزيون هيچوقت نميفهمند). قاضي كتاب را ميگيرد و از جمع خداحافظي ميكند. اينكه نتوانستم جمله سين سيناتوس (اسم راوي همين بود به گمانم) خطاب به پاهايش را دقيق نقل كنم به خاطر اين است كه كتاب هنوز در دست آن قاضي است.
هفت جلدي چخوف ترجمه استپانيان بغير از دو جلد نمايشنامههايش: زمستان سال ۷۹ تمام پيرزنهاي زهوار دررفته و آن پيرمردهاي لقلقو و آن زنهاي بچه به بغل و باقي دزدان صندلي مينيبوسهاي مسير غرب به انقلاب كه با يك ترمز به اطراف پرتاب ميشدند قطعا يك پسر لاغر موفرفري چكمه پوش را به خاطر دارند كه جلوي جلو، روي صندلي دنج كنار راننده فرو ميرفت و اوركتش را مثل پتو تا زير چانه بالا ميكشيد و كتاب سبزرنگي ميخواند و گاهي بلند بلند ميخنديد يا از شدت غافلگيري «دهنشو...» ميپراند و كلهم اجمعين مرام و معرفت «آبجي شما بفرما بشين» توي كتش نميرفت. از همينجا براي آنها دست تكان ميدهم.
سنگر و قمقمههاي خالي / بهرام صادقي: امروز يك بابايي را ديدم كه روي يقه كتش از اين آرمهاي عقاب گفتار نيك كردار نيك پندار نيك چسبانده بود. طبيعتا تمام مدت داشتم فكر ميكردم كه چطور يكجوري گند بزنم به ناسيوناليست بازي يارو كه ماجرا ناموسي بشود و دادش دربيايد و يكمي بخنديم. در شش و بش بودم خلاصه كه از كجا شروع كنم. ديالوگهاي احتمالي را مرور ميكردم. به اينجا رسيدم كه اگر طرف بپرسد از ايراني بودنت راضي هستي چه جوابي بدهم؟ خب. قبل از آشنايي با داستان كوتاههاي صادقي جواب مشخص بود. ايران و ايراني و زبان فارسيتان جملگي به تخمم. اما حالا با چيز مثقال انصاف هم نميشود همچين حرفي را زد. شما كه غريبه نيستيد، يكوقتايي دلم به حال غير ايرانيها ميسوزد كه فقط به دليل متولد شدن در پاريس و لندن و نيويورك براي تمام عمر از ظرائف زباني و طنز صادقي كه فقط براي آدم زاده شده با زبان فارسي و زندگي كرده در اين جغرافيا ميتواند قابل درك باشد، محروم هستند. داستانهاي كوتاهش ترجمه هم كه بشوند براي آنها چيزي بيشتر از بهترين داستانكوتاههاي ريموند كارور و ساير نويسندگان معاصر آمريكايي نخواهند بود. اما ما كه ميدانيم. آنها كجا و بهرام صادقي كجا. اما نگران نباشيد. من تا يك ماه ديگر هفتهاي سه روز اين بابا را ميبينم. قطعا درباره منشور حقوق بشر كورش كبير و اختراع چرخ به دست پرتوان ايرانيان گپ خواهيم زد.
سيرت النبي / رفيعالدين اسحاق ابن محمد همداني: همينقدر بدانيد كه اين كتاب اولين تاريخ جامع اسلام است كه جمع آوري و ثبت وقايعش كمي پس از وفات پيامبر اسلام آغاز شده. اين يعني اصل جنس. داغ داغ. نه شيعه و سني مطرح بوده آن زمان و نه عالمان مغرض و راويان كاذب و نه هيچ چيزي كه بشود در اصل جنس بودنش شك كرد. اين كتاب با زباني صادقانه-ابلهانه به شما ميگويد كه اصل اصل ماجرا از همان اول چه بوده. از همان اول ماجرا. و من كه تا يازده سالگي در مراسم دعاي كميل مدرسه مثل ابربهار اشك ميريختم و از شش سالگي نماز خواندن را شروع كردم و تا مقطعي آينه دق بچه قرتی های فاميل بودم وقتي به آن جايي رسيدم كه هر بچهاي توي خانوادههاي سنتي-مذهبي بهش ميرسد كه اصطلاح كوتاهش ميشود اينكه: آيا نماز بخوانم يا نخوانم كه اگر نخوانم و آن طرف يك چيزي باشد دهنم آسفالته است اما اگر بخوانم و آن طرف هيچي نباشد چيزي از دست ندادهام و اينجاست كه راه آينده مشخص ميشود، وقتي دعواي غنائم جنگي بين انصار و مهاجرين و چرب كردن سيبيل ابوسفيان و سهم نبوت و اينها را كه خواندم، راستش فكر كردم هوا خيلي گرم است و كولر خانه خوب كار نميكند. نگو اصلا زمستان بود يا هرچه بود تابستان نبود.
در جستجوي زمان از دست رفته / مارسل پروست: ميفهمم كسي كه سلين و چخوف و صادقي و خيام و داستايوفسكي نخوانده چطور زندگي ميكند. مثل همه. اما باور كنيد اغراق نميكنم كه نميفهمم كسي كه پروست نخوانده چطور زندگي ميكند. مثلا وقتي توي رستوران آن پسر مو سيخ سيخي را ميبيند كه با نگراني نگاه آن دختر لپ قرمزي جين پاره پوش را دنبال ميكند، آيا ميفهمد كه اين موجودات ظاهرا مبتذل و رقتانگيز بازيگران بزرگترين تراژدي عالم هستند؟ ميفهمد آنها سختترين دردهاي بشري را تجربه ميكنند؟ اين تنها كتابي است كه فكر ميكنم تا آخر عمر اثرش را روي نگاه ما به دنيا حفظ ميكند. (مخصوصا براي آدمي كه در طول شش ماه گوشش به تلفن و چشمش به جملات كمرشكن پروست بوده.)
خيابان يكطرفه / والتر بنيامين: چه ميشود گفت؟ ببين خودش چه ميگويد: «همهي اديان گدايان را گرامي داشتهاند. زيرا وجود آنان اثبات ميكند كه در عمل صدقه دادن كه در آن واحد ملالآور و مقدس، مبتذل و حياتبخش است، خرد و اخلاق، ثابتقدمي و ضوابط به نحوي رقتانگيز نابسنده است.»
سفر به انتهاي شب / لويي فردينان سلين: هنر فحش دادن، يعني هنر درست فحش دادن، يعني دقيقا وقتي آمپر بچه باحالي ميچسباند كه ببين چقدر بددهنم، چقدر ساختار شكن و گند زننده به عالمم، عمو لويي گوش ات را ميگيرد و ميگويد: بگير بشين بابا.
توضيحالمسائل / امام خميني: جايي كه براي اولين بار فهميدم زنها را واقعا ميشود... تازه كاملا شرعي. هيچ گناه كه ندارد هيچي بلكم صواب هم دارد. نفر بعدي كه اين را به من گفت همكلاسيام بود.
[دعوت براي ادامه بازي: ضمن حواله يك «گوگولي مگولي» براي همه برادران و خواهراني كه در طول اين بازي خودشان را «كرم كتاب» يا «كتابخور» معرفي كرده بودند، از تمام كساني كه اسمشان در ليست پيوندهايم هست دعوت ميكنم تا در اين بازي شركت كنند. فقط سر جدتان اگر كتاب را غير از براي وقت گذراني ميخوانيد و احيانا با آن پز ميدهيد يا كتاب خواندن برايتان تفاوت فاحشي با سريال بانمك تماشا كردن دارد بيخيالش شويد كه به صواب نزديكتر است.]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر