۲۳ مهر ۱۳۸۷

تو را به دانهيل قرمز..


برادرمان اميد «وجدان زنو» را يادم آورد. دقيقا نمي‌دانم يك مشت كلمه دقيقا بايد چه بلايي سر ذهن و حتي بدن آدم بياورد كه جزو تاثيرگذارترين‌ها قرار بگيرد. فراموش كردن نام اين كتاب بيشتر از نامردي است كه ذكرش رفت.
خدا را چه دیدی. اگر تاثير اين كتاب نبود شاید تا حالا صدبار سيگار را ترك كرده بودم و امروز نمي‌دانم چطور مي‌توانستم با زن‌ها سلام و عليك كنم وقتي توي كرختي آخر ماجرا اميدي به روشن كردن يك كام سنگين نداشتم، چطوري كتاب مي‌خواندم يا فيلم مي‌ديدم، براي چي موسيقي گوش مي‌دادم بدون  آنكه احتياجي به فاصله‌گذاري بين سيگارها باشد؟ حتی این فاجعه محتمل بود که محسن نامجو برایم فرقی با محسن چاوشی نداشته باشد... چرا که نه. کسی که "صبحونه ت شده سیگار و چایی" را نمیفهمد از کجای زندگی زندگی کرده است؟ نمی دانم اصلا هنوز غذا مي‌خوردم یا نه؟ آدمي كه سيگار نمي‌كشد روي چه حسابي باید غذا بخورد؟ چايي و قهوه برايش چه معنايي دارند؟ چطوري از اين سر اتوبان همت مي‌رود به آن سرش؟ دقيقا وقتي توي آب شيرجه مي‌زند يا شرطي پنجاه‌تا كرال عرض مي‌رود بعدش چكار مي‌كند؟ از شرجي شمال چه مي‌فهمد؟ روزي هشت ساعت كار را چطور تحمل مي‌كند؟ چرند گفتن با رفقا چه لذتي برايش دارد؟ براي چي به ديدن مادربزرگش مي‌رود وقتي كه ديگر اجبار سه-چهار ساعت دوری از سيگار مطرح نیست و بعد توي خيابان از اولين مغازه، و با فندک مغازه دار، و حتی نوستالژی سیگار نخی...

نه. اينطوري نمي‌شود. شما را به نوكيا ان نود و پنجي كه كورش كبير اختراع كرد (تله‌ي گوگلي توامان براي كورش - گوشي‌بازها :) به من بگوييد چطوري زندگي مي‌كنيد؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر