۷ آبان ۱۳۸۷

بازخواني پرونده گوشت‌هاي سمي




براي ح و براي لبخند زدن كه سخت شده


نظافتچي شيفت روز اداره ما كه در ضمن نظافتچي شيفت شب اداره بايگاني دادسراي جنايي تهران هم هست همان موقعي كه شايعه ازدواج من بين همكاران پيچيده بود چندبرگ كاغذ به دستم داد و اصرار داشت بخوانم. اما چون در اين مدت شديدا درگير مقدمات ازدواج بودم فرصتي براي خواندنشان پيدا نكردم تا امروز عصر كه در سالن انتظار آرايشگاه عروس از فرط بيكاري به سراغ‌شان رفتم. كاغذ‌ها در قسمت جيب كيف دستمي‌ام بودند كه حكم سطل زباله كيفم را دارد و خوشبختانه كيف هم در صندوق عقب ماشين بود. در نگاه اول به نظرم رسيد كه يك بچه پيش‌دبستاني لغات كتابي را درهم نقاشي كرده اما به ناگهان متوجه زاويه‌اي كه دو دستم روي كاغذ ايجاد كرده بودند شدم و مدتي كه به كاغذ خيره ماندم آرام آرام رمز خواندنش را پيدا كردم. چون خط‌ها در هم و بي‌نظم و حتي گاهي عمود بر هم قرار مي‌گرفتند مي‌بايست كلمه ابتداي هر خط را پيدا مي‌كردم و با كمك دو دست باقي صفحه را مي‌پوشاندم تا مسير خط را بدون خطا دنبال كنم. پس از مطالعه تصميم گرفتم آن را در اختيار شما هم قرار بدهم:


بسمه تعالي
اداره آگاهي استان تهران

تاریخ: ۲۸/۱۱/۷۴
شماره سند: ۰۰۳۴۸۵۹۶
پيوست: دارد


نظر به وجود زواياي پنهان در پرونده توزيع گوشت‌هاي سمي و مرگ مرموز اولين قرباني این جنایت مرحوم تقي آجوداني گروهي از كارآگاهان برجسته پليس آگاهي جهت تفتيش منزل او اعزام شدند و پس از كاوش‌هاي فراوان موفق شدند تعدادي دستنوشته را كشف كنند كه به طرزي ماهرانه در شيرازه كتابي قطور پنهان شده بودند. با توجه به نظر كارشناسان خط شناسي اين اوراق ناخوانا و فاقد ارزش به شمار مي‌روند و به همراه گزارش‌هاي تكميلي جهت بايگاني به آن اداره معظم ارسال مي‌گردند.

پيوست يك

من آدم واقع‌بيني هستم. شب عروسي وقتي اجمالا لب‌هاي براق مهمان‌ها را با مال زنم مقايسه كردم و نيم‌نگاهي هم به خط سينه و بازوها و ساق پاهاي‌شان  انداختم ترديد نداشتم كه هر كدام از آنها بدون تقدم و تاخر مي‌توانستند جاي مهري نشسته باشند، اما به خودم نهيب زدم كه من وسوسه نمي‌شوم. كه من خيانت نمي‌كنم. كه من به زنم خيانت نمي‌كنم. كه من به زندگي زناشويي‌ام خيانت نمي‌كنم. كه من به هفت هزار و خرده‌اي سكه‌اي كه نماد تاريخ پرشكوه ميهنم است خيانت نمي‌كنم، علي‌الخصوص به صاحب‌كار و خانه‌ام كه پدرزنم باشد. آن شب را با چشم‌هاي بسته پست سرگذاشتم تا عمه فري مهري جون اينا كه در سن خوزه زندگي مي‌كند - اما خودش معتقد است كه در سن هوزه زندگي مي‌كند - دو ماه بعد از عروسي‌مان كه براي تبريك عيد تلفن زد بگويد: آريو هپن آيزاتون؟ نو پرابلم. و آهسته‌تر اضافه ‌كند مِيري جون همچين ديدني هم ني.. و كركر ‌بخندند تا گوشي را مجدادا به مهري جون بدهم و او برايش مجدادا توضيح بدهد كه بسته بودن چشم‌هاي من در عكس‌هاي عروسي حاصل نابلدي عكاس كه همانا دخترخاله شهين دست و پا چلفتي باشد بوده و خدا را صد هزار مرتبه شكر مشكلي نيست. بغير از عمه فري من هم باور نكردم كه واقعا مشكلي نباشد. من آدم واقع‌بيني هستم و به همين دليل مي‌دانم مشكلات كوچكي كه با بسته بودن چشم به وجود مي‌آيند در مقابل قدمت تمدن سرزميم هيچي نيستند. چاره‌اش تعويض شيشه‌هاي عينكم با شيشه ــ بهتر است بگوييم فلز ــ عينك جوشكاري بود تا مانع هجوم تصاوير خطرناك پيراموني شوم. اوائل احتياج مبرمي هم به عصاي سفيد نداشتم چون از صداي كفش و لباس مردم مي‌شد جهت حركت‌شان را تشخيص داد و مانع برخورد شد. اما همين صداها هم به مرور مشكلات جديدي درست كردند. صداي تق‌تق كفش‌هاي پاشنه بلند يا جيرينگ‌جيرينگ النگوها و خش‌خش مانتو‌ها و حتي عارق ريز خانم عسگري كه غالبا پيش از صرف چاي بعد از نهار مرتكبش مي‌شد، از پشت سر، بالا، پائين، چپ و راست به سمتم شليك مي‌شدند تا من را از دنياي امن و آرام و تاريكم جدا كنند و به جاهاي خطرناكي ببرند. به طرف خيانت به همه‌ي آن چيزهاي عزيز و گران. و خطرناك‌تر از همه‌ي اين صداها، ترجيع بند ترانه‌اي بود كه توي تاكسي شنيدم با صداي ملوسي كه مي‌خواند «اي واي نكن خجالت مي‌كشم» كه مستقيم من را به مرحله‌اي پرتاب ‌كرد كه براي اولين بار آخرين لباس زني را در‌‌آوردم... سه ماه قبل از ازدواج با زنم كه آن‌موقع هنوز نامزدم بود، منتها بيشتر از امروز زن بود. اين صداها باعث شدند كه علاوه بر استفاده از اتوبوس به آرايشگرم بسپارم كه موهاي دور گوشم را كمتر كوتاه كند تا گوشي خميري از توي گوشم معلوم نباشد. از وقتي استفاده از گوشي را شروع كردم پيداكردن مسير برايم دشوارتر شد. از پشت عينك جوشكاري آدم‌ها را شبيه دودي خاكستري مي‌ديدم كه از ميان تمام راه‌هاي موجود به سمت من حركت مي‌كردند و توي سينه‌ام مي‌آمدند و اگر شانس مي‌آورم به سمت جوب آب سكندري نمي‌خوردم و فقط روي زمين مي‌افتادم خدا را شكر مي‌كردم. عصاي سفيد باعث تحريك ترحم‌شان مي‌شد. لااقل ديگر فحش ناجور نمي‌دادند. پس از آنكه به عشق تاريخ هفت هزار و خرده‌اي ساله‌ي كشورم خودم را از شر دو حس بينايي و شنوايي خلاص كردم مشكل جديدي پيش آمد. با از كار افتادن اين دو حس، حس بويايي‌ام كه از بچگي مشكلاتي داشت به ناگهان فرصت عرض اندام پيدا كرد. بطوري كه به سادگي از روي بالكن مي‌فهميدم كه آن روز همسايه‌مان خانم نوادري موقع آماده شدن براي مراسم حنابندان دختر جاري‌اش از رژلب نيوآ استفاده مي‌كند يا ماي. البته قدرت حس بويايي‌ام هيچوقت به حدي نرسيد كه بتوانم تفاوت بوي كرم‌پودرهاي زنان كارمند دفتر كار را تشخيص بدهم هرچند قوه‌ي استنتاجم كه همچنان به قوت شب اول عروسي كار مي‌كرد (و همو نمي‌گذاشت تاريخ سرزمينم را فراموش كنم) يك روزي بهم فهماند كه همگي از يگانه مارك كرم‌پودري استفاده مي‌كنند كه پدرزنم به مناسبت روز زن بهشان هديه مي‌دهد. اين بوها خطر قابل ملاحظه‌اي محسوب نمي‌شدند، فقط باعث بالا رفتن تعداد دفعات نهيب زدن مي‌شدند: «تو وفاداري! تو خيانت نمي‌كني!» مشكل از وقتي جدي شد كه حس كردم بوي عرق دختر تازه شكفته خانم نوادري، وقتي تمام راه مدرسه را دويده و از جلوي در ساختمان جيغ مي‌زند تا آسانسور را برايش نگه دارم، توي آن اتاقك تنگ حكم حمله‌ي سپاه تفنگدار عثماني به ارتش شمشير به دست شاه اسماعیل صفوی را پيدا مي‌كند. صداي توي سرم مثل دستگاه پخشي كه باتري‌اش رو به اتمام باشد، كشدار و نامفهوم به مهمل بافي مي‌افتاد: «تو خيانت نمي‌كني اگرچه في‌الواقع خيانت كردن بدون وجود فعل خيانت در جهاني كه حتي هفت هزار و خرده اي تاريخ اين سرزمين  در مقايسه با سال‌شمار ختنه‌سوران هابيل عدد قابل تاملي نيست...» يك وقتي سرانجام مشكل آنقدر حاد شد تا به ناچار استفاده از ماسك طبي را شروع كردم تا بتوانم زير ماسك، دماغ‌گير شنا را پنهان كنم... هرچند ديگر نفس كشيدن واقعا سخت شده بود و حرف زدن از آن سخت‌تر. اما چه باك كه اين ضربات به دژ استوار وفاداري‌ام به زن و زندگي و وطنم كارگر نمي‌افتادند. البته نقش زنم را در استحكام اين دژ نبايد فراموش كرد چون اين اواخر تحملش بدون استفاده از تجهيزات جانبي غير ممكن شده بود. بالاخره يك شبح خاكستري‌رنگ بي‌بو و ‌صدا خيلي قابل تحمل‌تر از بشكه‌ي گوشتي عظيم‌الجثه‌ي متعفني است كه در حلقومش به جاي
حنجره آژير آتش‌نشاني نصب كرده‌اند... خب. الان ساعت پنج بار نواخت و اين نشانه بيداري مهري تا هشت ساعت ديگر است. بهتر است تا دير نشده هرچه سريعتر از نوشتن دست بكشم و كاغذها را در شيرازه «فرهنگ لغات روسي به روسي سره» كه احتمالا كمتر كنجكاوي زنم را بر مي‌انگيزد پنهان كنم. فقط اميدوارم دوباره بتوانم پيدايشان كنم.

پيوست دو

گزارش پليس: شاهدان عيني علت مرگ را اصابت شيء نرمي به آرنج مقتول ذكر كرده‌اند. طبق تحقيقات به عمل آمده آن شيء نرم تكه‌اي از گوشت راسته گوسفندي بوده كه از زير ساطور قصاب محل ليز خورده و به آرنج مرحوم كه در آن هنگام مشغول عبور از مقابل مغازه قصابي بوده اصابت كرده است. گوشت راسته‌ي فوق‌الذكر جهت آزمايشات سم‌شناسي به آزمايشگاه ارسال شده است.

پيوست سه

گزارش پزشكي قانوني درباره علت فوت: ترشح ناگهاني ذخيره سي ساله‌ي تمامي غدد بدن به واسطه لمس يك شيء نرم سمي از ناحيه آرنج. آزمايشگاه موفق به تشخيص نوع سم نشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر