۱۴ آبان ۱۳۸۷

دیگر نمی توانم مثل قبل پلاک خیابان دکتر محمد قریب را به آسانی بخوانم


مريم: مشعوفم که اسم روزگار قریب را در لیست لذات خوشي‌ها و روزهای شما می بینم. فکر نمی کنم دیگر هرگز مخاطبان تلویزیون شانس این را پیدا کنند که همچون چیزی از صدا و سیمای ملی و غیرملی ببینند. کیانوش عیاری همیشه خوب بود. در آنسوی آتش، شبح کژدم، بودن یا نبودن و در عکسهای آبادانی ها!(تنها تصاویری که از این فیلم حیف شده دیده ام) ولی روزگار قریب یک شاهکار ممتاز است که واقعا به هیچ قبل و بعدی مربوط نیست و به یک اتفاق قائم بالذات تبدیل شده. باورم نمی شد که یک گروه وطنی به این خوبی و بی عیب و نقصی از پس چنین کار گروهی طاقت فرسایی برآمده اند. خود عیاری هم اما با آن ظاهر دوست داشتنی یک داستانگوی روح پرور است. جسارت مثال زدنی اش در ایده و ایده پروری، با فیلمنامه یگانه و حقیقتا بدون ضعفی که یک الف کم و زیاد ندارد، خط داستانی"دیگر هرگز تکرار نشونده"، کارگردانی بی نظیر و بازی گرفتن های فوق تصور از کوچک و بزرگ فقط بخشی از کاری ست که کرده. واقعا یکسال است در آتش اشتیاق زیارت این آدم و یک سلام و خسته نباشید قربان گفتن به او می سوزم و دیگر نمی توانم مثل قبل پلاک خیابان دکتر محمد قریب را به آسانی بخوانم. لحظه به لحظه این کار آنقدر درگیر کننده، جذاب و اصیل بود که مقدور است آدم تمام قسمتهایش را در یک روز ببیند و حتی با این که از خیلی از قسمت ها قریب هفشت ماه گذشته است هنوز از اکران مغزم پایین نیامده اند. من به اجبار شیفتگی، در یک قدمی مرگ و زیر سِرُم هم آن را از دست ندادم.
*اگر جای یکی از این کارگردان خوشحال ها بودم که برای خوش خوشان عمه خاله شان سریال و فیلم می سازند، بعد از دیدن یک قسمت از روزگار قریب از رشک و حسادت می مردم و یا دست کم از خجالت، کار فیلم و تصویر را برای همیشه کنار می گذاشتم.


لئون: همچین شاهکاری را حتی اگر سینمای ما آزادی اروپا را می‌داشت و امکانات هالیوود را هم، از هیچ کارگردان ایرانی توقع نداشتم. از فیلم های عیاری فقط بودن یا نبودن را دیده بودم که نهایتا می‌شد گفت بدک نبود و قبلا هم یک سریال مزخرفی برای تلویزیون ساخته بود به اسم هزاران چشم. اما روزگار قریب شاهکار بود. نه فقط ظرائف داستانگویی و لحظات نابی که با یک کلمه یا یک اشاره دست و لب ورچیدن می ساخت و نه حتی بازی های درخشان کسانی که در سریال و یا حتی فیلمی مشابه طبيعتا نقش دکور را بازی میکردند (بازی پسری که فقط قرار بود خانه‌ای که مرد فراری در آن پنهان شده بود را نشان دهد و آن اطراف بپلکد را به یاد بیاور) و نه هیچی.. اینها را بگذار کنار. ببین این مرد چطور از فقر حرف زد و زشت ترين چهره‌اش را نشان‌مان داد و شکایت کرد و عصبانی شد و ما را عصبانی کرد بدون آنکه ضجه مویه کند و اطفار بريزد. بدون اینکه گیس بکشد و سلیطه بازی در بیاورد. بدون آنكه باعث تحريك حس كاسبكارانه ترحم ما شود. تمام لحظات اين سريال در پاسداشت انسان بود بدون آنكه از انسان بت بسازد و اين خيلي سخت است. حالا مي‌گويم سخت است كه اين سريال ساخته شده وگرنه مي‌گفتم غير ممكن است. عجبش اينجاست كه اين آدم روشنفكرانه‌ترين و هنرمندانه‌ترين اثر نمايشي ايراني را براي خانواده‌هايي ساخت كه همزمان داشتند از همان كانال تلويزيون قصه آبكي-آموزنده يتيم‌هاي بي‌نوا كه دايي ناخلف مي‌خواهد خانه‌شان را بالا بكشد را دنبال مي‌كردند و يك كانال آن طرف‌تر هم فريدون جيراني معركه‌ي گرگ ناقلا-بز سم‌طلا راه‌ انداخته بود و کمال تبریزی هم که به ما یادآوری میکرد که یک دوره ای از تاریخ ایران کلهم ملت توی کف شهریار بوده اند و اینکه ما با "حیدر بابا یالوندی" به عرش اعلا نمی رویم فقط به این دلیل است که ترک نیستیم و ترکی نمی فهمیم... و در همچين شرايطي من و مادرم (كه طرفدار متعصب اين سريال‌هاست) در كمال تفاهم كنار هم مي‌نشستيم و روزگار قريب را تماشا مي‌كرديم. ما دوتا كه موقع پخش سريال تفنگ‌ سر پر و كيف انگليسي نزديك بود كارمان به طلاق و طلاق‌كشي برسد تا اينكه خودش يك نفر را آورد كه سيم تلويزيون داخلي اتاقم را درست كنند و ماجرا ختم به خير شد... اصلا همين دو تا سريالي كه اسم بردم. ببين با روزگار قريب سليقه ما چقدر رشد كرد.
خلاصه اگر موفق شدي و بالاخره جايي اين آدم بزرگ را ديدي يكطوري كه يعني حواست نيست و مثلا داري شانه‌اش را مي‌تكاني كنار گوشش بگو دو نفر ديروز عصر كه دوشنبه بود، گير كرده در ترافيك وليعصر كه با باران و نور و دود اکزوز و صدا، طاقت‌بر و مردافكن شده بود، فكرشان پيش دوشنبه‌های بدون روزگار قریب بود، که چکارش کنند.
(راستي اگر توي صدا و سيما آشنا ماشنا داري بپرس مگر خداي نكرده آن حوالي قحطي خنگ و خل آمده يا منبع لایزال شورجه‌هاي‌شان ته كشيده بوده كه اين سريال را دادند كيانوش عياري بسازد؟ بگو خب نامردها مي‌گذاشتيد خود شورجه سلحشور كارش با يوسف تمام بشود و سر فرصت برود سراغ دكتر قريب تا اينطور جهان‌بيني ما به هم نريزد و تن‌ خودتان هم موقع پخش تصوير مهندس بازرگان بدون فحاشی و فرح بدون اینكه خون از لب و لوچه‌اش بچكد، مثل بيد نلرزد.)



مکابیز: من هم فکر می کنم روزگار قریب شاهکار بود. نه در مقایسه با بقیه ی سریالهای ایرانی. در مقایسه با هر قطعه ی دراماتیکی که با دوربین فیلمبرداری شده باشد.ایرانی و خارجی هم ندارد. بالاخره ما باید یک جایی خجالت را کنار بگذاریم و از این واژه استفاده کنیم. من شخصا انزجارم را از هر کسی که گمان می کند آنچه در قاب تلویزیون می بیند لزوما مبتذل تر از آن چیزی است که بر صحنه ی تئاتر می بیند اعلام می کنم. به همین دلیل دیده اید که در همین فضای وبلاگشهر برای یک تئاتر نیمه روانشنسانه ی دوزاری چه به به و چه چهی راه می اندازند اما اسم این شاهکاری را که نجیبانه دوشنبه ها از جلوی مان رد شد را نمی آورند.مسئله ی شاهکار بودن روزگار قریب چند بعد دارد. اولش از نظر نشان دادن جزییات که به خودی خود لذتبخش بود( دکتر قریب داشت می مرد و آب می خواست و زری مامان لیوان را گرفته بود به دکتر آب بدهد پرستار گفت برایش خوب نیست زری مامان مستاصل و عصبانی بود یک بچه لباسش را می کشید و آب می خواست . زری مامان آب را داد بهش . بچه دستش را کرد توی لیوان و زری مامان بی حواس لیوان را گرفت و برد) بعد دیگرش بعدی است که لئون هم اشاره کرد. دید درستی نسبت به انسان دارد. بدون دلسوزی کردن واقعیت را نشان می دهد.برای وضع مطلوب شعار نمی دهد و نوحه نمی خواند. همانطور که چخوف گفته. بهترین راه برای ترسیم وضع مطلوب نشان دادن وضع موجود است.مثلا قسمت مداد. یک بچه چشم آن یکی را ناکار کرده بود آن یکی چاقو زده بود به این یکی و هیچکدام آنها به نظر ما گرگ های دیگری نمی آمدند. بچه های فرشته خصال لباس پاره ی حکمت گوی سینمای سالکان فستیوال هم نبودند. آدمهایی بودند اسیر وضعیت. این سریال هم وضعیت را نشان می داد.
امتیاز سوم سریال هم جذابیت داستانهایش بود که به گمانم همان وجهی است که ادمهایی با توقع های متفاوت را پای سریال نگه داشت.البته در نهایت همین امتیاز برای عالی بودن یک سریال کافی است. ولی گاهی درام را برای پرداختن به جزییات رقیق می کرد. در اینجا حوصله ی بیننده ی عادت کرده به سکانس پلان های نیم ثانیه ای سر می رفت. ولی در همان صحنه های کشدار هم گاهی آنقدر چیزهای جالب توجه می ریخت که بیینده از روی کنجکاوی(مثل یک فیلم مستند) نگاهش کند. مثلا صحنه های خزینه در بازگشت از گرکان که تقریبا یک قسمت کامل را گرفت ولی دنیایی را که دیگر کاملا از بین رفته بود بازسازی کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر