نميدانستیم اسمش چه بود يا وقتي معرفي شد چه شباهتي حس كرديم كه از همان اول بهش گفتيم گلابي و روش ماند و توي اين دوسال كرايهش نكرد چيز ديگري صداش كنيم. سالي ماهي اگر سعيد ميگفت امروز گلابي سرحاله انگار و من ميگفم نوك سيبيلشو زده يا خانم شفيعي اگر شنگول بود خودش را ميانداخت وسط كه نه بچهها. سيبيلاي روي چونهشو رنگ كرده و سعيد مثلا حواسش نيست كه بيچاره ميشنود ميگفت اين گه باز خودموني شد و من خودم را ميزدم به نشنيدن تا كمتر خجالت بكشد. حاليش نبود. از گلابي خوشش ميامد ولي. حدس ميزنم از همان وقتي كه خانم شفيعي برگه استشهاد بددهن بودن سعيد را گذاشت روی میزش و فردا صبحش برگه بدون امضا روي ميز سعيد بود. گلابي براي ما تلويزيون بود بيشتر. از آن پارسهاي ۱۷ اينچ سياه و سفيد كه دكمهاش روي كانال دو نصف شبا گير ميكرد. هميشه بود. يكبار كه سعيد از خانه به قهر آمده بود بيرون و تا صبح چرخيده بود و اول وقت آمده بود اداره هم ميگفت بود. كسي را نميشناختيم كه آمدنش را ديده باشد. رفتنش هم كه مشخص بود. دو و چهل و پنج دقيقه بدون نگاه كردن به ساعت بلند ميشد و ميرفت. كيفي چيزي هم نداشت دست بگيرد. كتش را هم كه تابستان و زمستان درنميآورد. هيچوقت نديديم به ساعت نگاه كند. روزنامه ورق زدنش را هم خيلي طول كشيد كه به چشم ببينيم. يعني درستش اين است كه من ديدم. براي سعيد كه تعريف كردم باورش نشد كه صفحات مختلفي را ميخواند. اصلا همينكه ميخواند. نيم ساعت سه ربعي خيره شدم و چشم بر نداشتم. قبلا هم دلم ميخواست مچش را موقع روزنامه ورق زدن بگيرم اما تا سرم به چيزي گرم ميشد و حواسم ميرفت و دوباره نگاه ميكردم ميديدم يك صفحه ديگر است و حوصلهام نميكشيد پيگير شوم. خواستم با سعيد نوبتي نگاه كنيم اما قابل اطمينان نبود. يكبار كه گذاشتم پشتش و نیم ساعت سه ربعی چشم ازش برنداشتم، دم دماي وقتي كه ديگر طاقتم تمام شده بود و تلفن هم مدام زنگ ميزد اما هر چه كورمال روي ميز دست ميكشيدم پيداش نميكردم، همينكه خواستم چشم بردارم و گوشي را پيدا كنم ديدم انگشت شست دست راستش روي زاويه روزنامه سُر خورد. صداي تلفن محو شد. صداي نفس خودم را هم نميشنيدم. كاغذ با ضربهاي عصبي هوا را شكافت و شكم داد و بعد روي صفحه ديگر خوابيد. انگار هميشه همانجا بوده. حتي براي لحظهاي گمان كردم چشممان توي چشم هم افتاد. سعيد كه طبق معمول گفت خيال كردي. اینیکی را خودم هم زياد مطمئن نيستم.
ـ
آن روز گلابي ديگري را ديديم. وقتي من رسيدم به جاي نامعلومي كه هم سعيد بود و هم نبود خيره شده بود. سعيد هم كفبر و گيج به چشمهاي گلابي خيره مانده بود. حضور من فقط باعث شد بدون چرخاندن گردنش بگويد روزنامه نميخونه. هر دو به چشمهاي گلابي خيره شديم و او هم به جايي كه ما بوديم نگاه ميكرد و هم نگاه نميكرد. خيال ميكنم دو سه ساعتي گذشت و اگر بگيريم آن روز من هشت و نيم به اداره رفتم ميشود گفت حوالي يازده تلفن داخلي گلابي براي اولين بار طي آن دو سال زنگ خورد. تعجب كرديم كه گلابي هم مثل ما گوشي تلفن را برداشت و با صدايي كه واقعا صداي آدميزاد بود گفت بله. كمي بعد زني با مقنعه مشكي مقابلش نشسته بود و داشت با حرارت حرف ميزد. نميشد چهرهاش را ديد چون پشت به ما بود اما از حركت دستهايش موقع حرف زدن ميشد فهميد كه سخنران ماهري است. گلابي هيچ عكسالعملي نسبت به گفتههاي زن نداشت. فقط گوش ميداد. بعد زن كيف پول مردانهاي به گلابي داد. گلابي پولها را بيرون آورد و شمرد. يك چكپول پنجاه هزارتوماني بود و چندتا دو هزار توماني. تمام پولها را به زن داد و كيف خالي را توي جيب كتش گذاشت. زن موقع رفتن كارتي روي ميز گذاشت و گلابي براي بدرقه زن از پلهها پايين رفت. از در كه خارج شد من از روي ميز پريدم سمت ميز گلابي و سعيد هم رفت كشيك بدهد. فقط توانستم بخوانم «شناخت خطرات انقلاب» كه سعيد علامت داد و پشت ميزهايمان نشستيم. خانم شفيعي از حركات ما خندهاش گرفته بود اما از ترس سعيد خندهاش را خورد. براي اولين بار ديديم كه گلابي از در وارد شد و پشت ميزش نشست و روزنامهاش را برداشت. از اينجا به بعدش ديگر تكراري بود.
ـ
تا صد شمردم و راه افتادم. پلهها را دو تا يكي كردم و از چهارتاي آخري هم پريدم. نگهبان جلوي در داشت چاي هورت ميكشيد. پرسيدم اون خانومي كه با آقاي چيز بود... الان اومدن... گفت فارابي؟ گفتم كجا رفت؟ گفت بالايي. سمت خيابون انقلاب. بيرون كه آمدم ته خيابان درست در تقاطع انقلاب ديدم كه يك زن مقنعه مشكي پيچيد. كمي تند رفتم اما افتادم پشت سر زني كه تمام پياده رو را اشغال كرده بود. چادرش را زير سينهاش گره زده بود و دستهايش زير باسن بچهاي كه روي دوش داشت قفل شده بودند. هيكل بچه ده ساله به نظر ميرسيد بود. از كنار ديدم كه گوشهي لبش آنقدر به بالا كشيده شده بود كه چشم راستش را تنگ ميكرد. از پشت سر دستهاي بلندش را ميديدم از دو طرف شانههاي زن آويران بودند و با هر قدم به چپ و راست لنگر ميانداختند. زن به هن هن افتاده بود. انگار دنبال جايي ميگشت كه بچه را زمين بگذارد و نفس تازه كند. زيگزاگ ميرفت. راه نبود. خواستم از روي جدول چند قدم بردارم كه نميدانم پام رفت روي چادرش يا پاي خودش لبه سنگفرش گير كرد يا چي كه با صورت به زمين افتاد. بچه مثل يك تكه گوشت روي زن افتاده بود. بچه را بلند كردم، ديدم نميتواند روي پا بياس
تد بغلش كردم و زن به كمك چند زن ديگر كه نفهميدم از كجا پيدايشان شد خودش را تا كنار جدول كشاند. از دماغش خون راه افتاده بود و دائم ميگفت چيزيم نيست. به گوشه پياده رو كه رسيد دور و برش را نگاه كرد و با صدايي بين ناله و زمزمه از زنها پرسيد: بچم... بچم چي شد؟ گفتم: چيزيش نشد مادر. اينجاست. زن بچه را كه توي بغل من ديد پاهايش را دراز كرد و بيحال به يكي از زنها چيزي گفت. زن گفت: ميگه دستتونو از زير بگيريد. روي كمرش نذاريد... زخمه كمرش. بچه را جا به جا كردم. يكي از كاسبها آب آورد. به زن دستمال دادند تا خون روي صورتش را پاك كند. گفتم: كجا ميخواستي بري مادر؟ زن بيرمق چيزهايي گفت و دستش را توي هوا تكان داد كه «پل چوبي» و «مطب» را فهميدم. گفتم: پياده ده دقيقه راهه از اينجا. ميخواي بيارمش؟ زن با سر اشاره كرد كه نه و يكي از زنها رفت توي خيابان تاكسي بگيرد. پول راننده را هم داد. زن گفت: خدا خيرت بده خواهرم. اجرت با صاحبالزمان برادر. سوار شدند و رفتند. ناگهان خودم را در چند قدمي دفتر ديدم. انگار براي اولين بار. گذشت كه من اينجا چه غلطي ميكنم؟
ـ
فردا صبح طرفاي يازده داخليام زنگ خورد. گفتم بگو بيايد بالا. زن كه داشت ميرفت كارت ويزيتش را گذاشت روي ميز. هنوز از اتاق خارج نشده بود كه سعيد آمد بالاي سرم و پرسيد: اين همون ديروزيه كه با گلابي...؟ گفتم لطف ميكني تا سر خيابون انقلاب دنبالش بري؟ گفت چرا؟ گفتم ميخوام بدونم كدوم طرف ميره. سمت ميدون يا پايين. سعيد كتش را پوشيد و جلوي در بود كه گفتم: اين به خاطر خانم شفيعي بود. گفت چي؟ گفتم برگشتي بهت ميگم. خانم شفيعي گفت چي؟ گفتم هيچي.
ـ
آن روز گلابي ديگري را ديديم. وقتي من رسيدم به جاي نامعلومي كه هم سعيد بود و هم نبود خيره شده بود. سعيد هم كفبر و گيج به چشمهاي گلابي خيره مانده بود. حضور من فقط باعث شد بدون چرخاندن گردنش بگويد روزنامه نميخونه. هر دو به چشمهاي گلابي خيره شديم و او هم به جايي كه ما بوديم نگاه ميكرد و هم نگاه نميكرد. خيال ميكنم دو سه ساعتي گذشت و اگر بگيريم آن روز من هشت و نيم به اداره رفتم ميشود گفت حوالي يازده تلفن داخلي گلابي براي اولين بار طي آن دو سال زنگ خورد. تعجب كرديم كه گلابي هم مثل ما گوشي تلفن را برداشت و با صدايي كه واقعا صداي آدميزاد بود گفت بله. كمي بعد زني با مقنعه مشكي مقابلش نشسته بود و داشت با حرارت حرف ميزد. نميشد چهرهاش را ديد چون پشت به ما بود اما از حركت دستهايش موقع حرف زدن ميشد فهميد كه سخنران ماهري است. گلابي هيچ عكسالعملي نسبت به گفتههاي زن نداشت. فقط گوش ميداد. بعد زن كيف پول مردانهاي به گلابي داد. گلابي پولها را بيرون آورد و شمرد. يك چكپول پنجاه هزارتوماني بود و چندتا دو هزار توماني. تمام پولها را به زن داد و كيف خالي را توي جيب كتش گذاشت. زن موقع رفتن كارتي روي ميز گذاشت و گلابي براي بدرقه زن از پلهها پايين رفت. از در كه خارج شد من از روي ميز پريدم سمت ميز گلابي و سعيد هم رفت كشيك بدهد. فقط توانستم بخوانم «شناخت خطرات انقلاب» كه سعيد علامت داد و پشت ميزهايمان نشستيم. خانم شفيعي از حركات ما خندهاش گرفته بود اما از ترس سعيد خندهاش را خورد. براي اولين بار ديديم كه گلابي از در وارد شد و پشت ميزش نشست و روزنامهاش را برداشت. از اينجا به بعدش ديگر تكراري بود.
ـ
تا صد شمردم و راه افتادم. پلهها را دو تا يكي كردم و از چهارتاي آخري هم پريدم. نگهبان جلوي در داشت چاي هورت ميكشيد. پرسيدم اون خانومي كه با آقاي چيز بود... الان اومدن... گفت فارابي؟ گفتم كجا رفت؟ گفت بالايي. سمت خيابون انقلاب. بيرون كه آمدم ته خيابان درست در تقاطع انقلاب ديدم كه يك زن مقنعه مشكي پيچيد. كمي تند رفتم اما افتادم پشت سر زني كه تمام پياده رو را اشغال كرده بود. چادرش را زير سينهاش گره زده بود و دستهايش زير باسن بچهاي كه روي دوش داشت قفل شده بودند. هيكل بچه ده ساله به نظر ميرسيد بود. از كنار ديدم كه گوشهي لبش آنقدر به بالا كشيده شده بود كه چشم راستش را تنگ ميكرد. از پشت سر دستهاي بلندش را ميديدم از دو طرف شانههاي زن آويران بودند و با هر قدم به چپ و راست لنگر ميانداختند. زن به هن هن افتاده بود. انگار دنبال جايي ميگشت كه بچه را زمين بگذارد و نفس تازه كند. زيگزاگ ميرفت. راه نبود. خواستم از روي جدول چند قدم بردارم كه نميدانم پام رفت روي چادرش يا پاي خودش لبه سنگفرش گير كرد يا چي كه با صورت به زمين افتاد. بچه مثل يك تكه گوشت روي زن افتاده بود. بچه را بلند كردم، ديدم نميتواند روي پا بياس
تد بغلش كردم و زن به كمك چند زن ديگر كه نفهميدم از كجا پيدايشان شد خودش را تا كنار جدول كشاند. از دماغش خون راه افتاده بود و دائم ميگفت چيزيم نيست. به گوشه پياده رو كه رسيد دور و برش را نگاه كرد و با صدايي بين ناله و زمزمه از زنها پرسيد: بچم... بچم چي شد؟ گفتم: چيزيش نشد مادر. اينجاست. زن بچه را كه توي بغل من ديد پاهايش را دراز كرد و بيحال به يكي از زنها چيزي گفت. زن گفت: ميگه دستتونو از زير بگيريد. روي كمرش نذاريد... زخمه كمرش. بچه را جا به جا كردم. يكي از كاسبها آب آورد. به زن دستمال دادند تا خون روي صورتش را پاك كند. گفتم: كجا ميخواستي بري مادر؟ زن بيرمق چيزهايي گفت و دستش را توي هوا تكان داد كه «پل چوبي» و «مطب» را فهميدم. گفتم: پياده ده دقيقه راهه از اينجا. ميخواي بيارمش؟ زن با سر اشاره كرد كه نه و يكي از زنها رفت توي خيابان تاكسي بگيرد. پول راننده را هم داد. زن گفت: خدا خيرت بده خواهرم. اجرت با صاحبالزمان برادر. سوار شدند و رفتند. ناگهان خودم را در چند قدمي دفتر ديدم. انگار براي اولين بار. گذشت كه من اينجا چه غلطي ميكنم؟
ـ
فردا صبح طرفاي يازده داخليام زنگ خورد. گفتم بگو بيايد بالا. زن كه داشت ميرفت كارت ويزيتش را گذاشت روي ميز. هنوز از اتاق خارج نشده بود كه سعيد آمد بالاي سرم و پرسيد: اين همون ديروزيه كه با گلابي...؟ گفتم لطف ميكني تا سر خيابون انقلاب دنبالش بري؟ گفت چرا؟ گفتم ميخوام بدونم كدوم طرف ميره. سمت ميدون يا پايين. سعيد كتش را پوشيد و جلوي در بود كه گفتم: اين به خاطر خانم شفيعي بود. گفت چي؟ گفتم برگشتي بهت ميگم. خانم شفيعي گفت چي؟ گفتم هيچي.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر