۲ آذر ۱۳۸۷

ژانر ما چيه پس؟


سر ظهر پشت چراغ قرمز بود يا غروب توي يكي از كوچه‌هاي شلوغ گاندي كه مي‌خورد به وليعصر يا توي هر خراب‌شده‌اي كه بود مسلما راه پس و پيش نداشتيم و رفته بوديم توي نخ يارو تپله كه توي صندلي بنز فرو رفته بود و با يك لبخند خنده‌داري داشت با موبايل حرف مي‌زد و همينطوري از سر خوشي يك پنج هزارتومني نو از جيب كتش درآورد و داد به يكي از اين گل‌فروشگيرها يا آن دختر ۲۷ ساله دماغ عملي مقنعه سورمه‌ايه توي ۲۰۶ كه از چراغ ترمز ماشين جلويي چشم بر نمي‌داشت يا هر كه بود از آن سرژانرهاي‌شان بود كه تا رنگ كروات دوست‌پسر طرف و ته خط چشم نشمه‌ي توی لواسان خوابانده يارو تپله هم رفتيم و من همينطوري علي‌الله پراندم يا او كه «ژانر ما چيه پس؟» و چراغ سبز شد يا نمي‌دانم ترافيك وليعصر راه افتاد يا پرسپوليس گل زد كه گذشتيم كلا.

لابد ما هم يك ژانري داريم اما آنها نمي‌توانند با قطعيت زندگي‌نامه ما را تا صد سال پيش و صد سال بعد بنويسند، كاري كه ما براي‌شان انجام مي‌دهيم. ما سرژانر نيستيم. اصلا ژانر ما سر ندارد. همه آن وسط مسط‌ها مي‌پلكيم. يك حدس‌هايي مي‌زنند كه غلط است. اين جور زندگي را زندگي نكرده‌اند يا در دو فرسخي‌شان نديده‌اند كسي زندگي كند و اگر ديده‌اند نفهميده‌اند كه بتوانند حتي نزديك شوند. «از آن‌هايي كه مي‌خواهند بروند اروپا يا آمريكا تا پيشرفت كنند.» خب چرت است. نمي‌گويم به قيافه‌مان نمي‌خورد يا ژست‌مان خيلي با اين ژانر آدم‌ها فرق دارد. اما ما همانقدر با اين ژانر «در راه خارجه به جستجوي ترقي» فاصله داريم كه با يارو تپل عمه زن مرده ارث رسيدهه‌ي توي بنز. كه با دوست‌پسر يارو فوق‌ليسانس شيمي كارمند نفتيه كه بعد از مهماني پنجشنبه دو روز با بدبخت حرف نمي‌زند كه چرا قبل از اينكه بگويم خم نشدي برايم سالاد بريزي. اينها نمي‌توانند بفهمند «حال» تا پاريس نرفتن با «علاقه‌»اش فرق مي‌كند. حس از جا كندن و سبك و سنگين و نهايتا «حالا چه كاريه؟».
ژانر ما را با اين جوانان هنر دوست جلوي در سينما مانده‌ هم خيلي اشتباه مي‌گيرند كه نيستيم. حتي توي بيست سالگي هم نبوديم. اشتباه نشود. من همين الان هم دلم مي‌خواهد يك فيلم نوار سياه سفيد بدون اسلحه و پرده كركره بسازم. همين الان كه اينجا نشسته‌ام. اما اگر يك بنده‌خدايي به من كه من حيث المجموع در این وادی هيچي نيستم، محض خاطر چند تا گزارش متوسطی که چاپ كرده‌ام كه از توش يك فيلم مستند متوسطي ممكن است دربيايد، قبل از ساختن فيلم نوار بگويد كمك كن اين مستند را بسازيم، خب من تا دفترشان هم مي‌روم و از كفش درآوردن جلوي در و نمازخانه و موكت دفتر مي‌فهمم درست آمده‌ام. از همانجاهايي كه بودجه فرهنگي ممكلت سرازير مي‌شود توش كه اگر از اين دفتر منشي خوشگل‌دارها و بچه ژيگول «مدير عامل»هاي توي فاطمي بود كه بعيد بود اصلا سر مذاكره بنشينم. اما حرفم اين است كه شما اگر از سبك داستان تعريف كردن من خوشت مي‌آيد چرا يك فيلم‌ساز ديگر بسازد. خودم تجربه مي‌كنم. طرف بعد از كلي چك و چانه قبول مي‌كند به شرط صداي شريعتي كه يكجاي فيلم باشد. راضي مي‌شوم به شرطي كه صداي سخنراني فاطمه فاطمه است را آنجا كه مي‌گويد ما رنج‌كشيدگان، ما سيلي‌خوردگان با صداي وق وق سگ نامجو كه مي‌خواند ما كه رنج مي‌بريم ما كه پارس مي‌كنيم ما كه دم تكان مي‌دهيم مثل سگ، ميكس كنيم. قرار را مي‌گذاريم كه مجوزهايش را رديف كنند و دوشنبه راه بيافتيم. دوشنبه خبري نمي‌شود و چهارشنبه زنگ مي‌زنند جواب نمي‌دهم. اس ام اس مي‌فرستند كه ارشاد سر موضوع فيلم اذيت كرده بود و حل كرديم «انشالله شنبه ۷ صبح مهرآباد.» جواب مي‌فرستم كه به من توهين شده و خداحافظ. اما دماغ آدم دروغگو. خودم كه مي‌دانم. توهين كجا بود. تا دوشنبه نشسته‌ام فكر كرده‌ام كه بكوبيم چهارتا سفر پشت سر هم با اين بچه كانتينري‌هاي نچسب توي خاك و خل كه كو تا بگيرد و آخرش بعد از چندتا اگر يك فيلم نوار صدي ده دربيايد و همين فيلم نوارش هم آيا آن چيزي كه توي سرم هست بشود يا نه كه «خب حالا چه كاريه؟»
اگر تا اينجا خيال مي‌كنيد ژانر ما را شناخته‌ايد بگذاريد خيال‌تان را راحت كنم. نه. از اين تيريپ افسرده‌-دختركش‌هاي حواس‌پرت هم نيستيم. خودمان مي‌دانيم كه مثل اسب به زندگي چسبيده‌ايم و لااقل من يكي فقط ممكن است با فكر خودكشي يكمي نشئه كنم. وگرنه لا وي ان غز به قول بچه‌ها گفتني. ولی خب. اين هم اشتباه دوم‌تان خواهد بود كه فكر كنيد سبك زندگي‌دوست بودنمان شبيه باقي است. مثلا فرض کنید مستقل شدن و زندگی جدیدی را آغاز کردن که هدف تقریبا همه ی پسران جوان است.  گفتن ندارد، هنوز كه هنوز است پدرم (كه او هم در ژانر من وامانده) حرف بچگي‌ام را سر شوخي جدی توي سرم مي‌زند كه گفته بودم «اگر ۲۰ هزارتومن پول داشتم يك لحظه هم توي اين خانه نمي‌ماندم.» نمي‌دانم سر نماز صبح بيدار كردنم بود يا موسم كارنامه‌ها بود كه شير شده بودم همچين پرتي گفتم. بعد ها فكر كردم كه ۲۰ تومن پولي نيست كه بشود باهاش آن زندگي را شروع كرد، فكر كردم - اما ديگر به كسي نگفتم - كه اگر يك حقوق ثابت قابل اطميناني بود مي‌رفتم خانه اجاره مي‌كردم. بعد كه حقوق ثابت آمد گفتم خب اگر بتوانم يك جايي را بخرم. پارسال كه مه و خورشيد و فلك دست به دست هم دادند و جور شد كه ادعا كنم اين هم خانه‌اي كه يك قسمتي‌ش مال من است فكر كردم من كه نمي‌توانم هرجايي زندگي كنم. اصلا زندگي توي شهر آدم خودش را دارد. من بايد سعي كنم همين اطراف خودمان كنار كوه  يك جايي بخرم. هواي خوب، خلوت، دور از بچه و پشه... حالا هم كه دارم ميدوم فعلا تا صد سال ديگر اگر خانه دوباره گران نشود آيا بتوانم يا نتوانم كه تهش باز يك انقلتي دربياورم و همينجا روي تخت ريموت كنترل در دست، تا پنجاه تا كانال پايين و دوباره از ازسر. دم خواب هم اگر كتابي بود براي چشم گرم كردن يا فيلمي اگر كسي تعارف كند، نبود هم چيزي را از دست نداده‌ام. همين امير قاسمي و چالنگي و شب‌خيز براي يك عمر زندگي من كفايت مي‌كنند تا در پنجاه سالگي به سلامتي سرطاني ایدزی چیزی و در نهايت خاطره آن يارو كه بالاخره «چي» بود؟

مخلص کلام اینکه اولش چيزي نبود آخرش هم چيزي نخواهد بود. بگير ناظم خواب مانده و زنگ تفريح پنجاه-شصت سالي كش آمده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر